سرفصل های مهم
دیدار
توضیح مختصر
نانسی تصمیم میگیره تام رو ترک کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
دیدار
بعد از اینکه نامهاش به دستم رسید، فهمیدم عاشق جورج شدم. ولی چطور میتونستم دوستش داشته باشم؟ با تام زندگی میکردم. من یه نگهبان بودم. جورج پناهجو بود. میدونستم نمیتونیم با هم باشیم. باید جورج رو فراموش میکردم.
چندین بار نامهاش رو خوندم، ولی جوابی ننوشتم. میخواستم بنویسم. ولی چی میتونستم بگم؟
یک هفته بعد، تو سوپرمارکت بود که اساماس اومد.
من در گرینویچ هستم. می تونم ببینمت؟ جرج
جرج اینجاست! اینبار بدون فکر کردن جواب دادم. امروز ساعت سه بعدازظهر، کافه فروشگاه کتاب. نانسی.
میدونستم دیدار با جورج بدون خبر دادن به تام اشتباهه. میدونستم دوست داشتنش اشتباهه. ولی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
ساعت سه در کافهی کتابفروشی نشسته بودم. “نانسی.”
بالا رو نگاه کردم.
گفتم: “جورج.”
خسته به نظر میرسید. پرسیدم: “چطور اومدی اینجا؟”
“با اتوبوس اومدم. میخواستم دوباره ببینمت، نانسی.”
مدتی طولانی بهم نگاه کرد.
گفت: “بدون لباس فرمت متفاوتی.”
“هستم؟” نمیدونستم چی بگم.
گفت: “خوب به نظر میرسی.”
لبخند زدم.
ازش پرسیدم: “کار میکنی؟”
هنوز نه. پول کمی میگیرم، ولی زیاد نیست. میخوام یه دوربین بگیرم و عکس بگیرم. نیاز به کار دارم.”
گفتم: “دوست دارم عکسهای تو رو ببینم.”
گفت: “بله. فکر میکنم درکشون کنی. عکسهایی هستن که نشون میدن واقعاً چه بلاهایی سر مردم میاد.”
مدتی طولانی حرف زدیم. از زندگیش در شرق لندن بهم گفت. من کمی از زندگیم بهش گفتم.
بعد گفت: “ساعت چنده؟ باید تا پنج و نیم برگردم.”
ساعت طلام دستم بود. بهش نگاه کردم.
“ساعت چهار و نیمه.”
“ساعت قشنگیه.”
گفتم: “بله” ولی سرخ شدم.
جورج فکر میکرد خیلی پولدارم؟
“کسی برات خریده؟”
آروم گفتم: “تام خریده.”
پرسید: “تام کیه؟”
“تام مردیه که باهاش زندگی میکنم. ولی … “حرفم رو قطع کردم. میخواستم به جورج بگم دیگه تام رو دوست ندارم. میدونستم دارم عاشق جورج میشم. ولی نمیدونستم چی بگم. بعد جورج از عوض من گفت.
گفت: “نانسی. احساس میکنم اتفاقی بین ما میفته.”
گفتم: “بله.”
“باید بدونم، شماره تلفنت رو به همهی پناهجویان میدی؟”
گفتم: “نه. فقط تو، جورج.”
همون موقع بود که منو بوسید.
همون موقع بود که فهمیدم تام رو ترک میکنم.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
The meeting
After I got his letter, I knew that I was falling in love with George. But how could I love him? I lived with Tom. I was a guard. George was an asylum seeker. I knew we couldn’t be together. I had to forget about George.
I read his letter many times, but I didn’t write back. I wanted to write. But what could I say?
A week later, I was at the supermarket when I got a text message on my phone.
I’m in Greenwich. Can I see you? George.
George was here! This time I replied without thinking. Today 3 p.m, the book shop Coffee. Nancy
I knew it was wrong to meet George without telling Tom. I knew it was wrong to love him. But I couldn’t stop myself.
At three o’clock I was sitting in the bookshop cafe. ‘Nancy.’
I looked up.
‘George,’ I said.
He looked tired. ‘How did you get here’ I asked.
‘I came by bus. I wanted to see you again, Nancy.’
He looked at me for a long time.
‘You’re different without your uniform,’ he said.
‘Am I?’ I didn’t know what else to say.
‘You look nice,’ he said.
I smiled.
‘Are you working’ I asked him.
‘Not yet. I get a little money but not much. I want to get a camera and take photos. I need to work.’
‘I’d like to see your photos,’ I said.
‘Yes,’ he said. ‘I think you will understand them. They are photos that show what’s really happening to people.’
We talked for a long time. He told me about his life in East London. I told him a little about my life.
Then he said, ‘What’s the time? I have to be back by half past five.’
I was wearing my gold watch. I looked at it.
‘It’s half past four.’
‘That’s a nice watch.’
‘Yes,’ I said, but I went red.
Did George think I was very rich?
‘Did someone buy it for you?’
‘It was Tom,’ I said quietly.
‘Who is Tom’ he asked.
‘Tom is the man I live with. But–’ I stopped. I wanted to tell George that I didn’t love Tom anymore. I knew I was falling in love with him. But I didn’t know what to say. Then George said it for me.
‘Nancy,’ he said. ‘I feel there is something happening between us.’
‘Yes,’ I said.
‘I need to know, do you give your phone number to all the asylum seekers?’
‘No,’ I said. ‘Just you, George.’
It was then he kissed me.
It was then I knew I was leaving Tom.