سرفصل های مهم
رها کردن
توضیح مختصر
نانسی تام رو ترک میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
رها کردن
دوشنبه تام رو ترک کردم. وقتی از سر کار اومد خونه، با کیفهام جلوی در ورودی منتظر بودم.
تام پرسید: “چیکار میکنی؟”
سریع گفتم: “دارم میرم.”
“منظورت از میرم چیه؟”
“تو رو ترک میکنم.”
تام گفت: “نه. نه، نانسی. نمیتونی. بدون من چیکار میکنی؟”
آسون نبود. دیگه تام رو دوست نداشتم، ولی نمیخواستم ناراحتش کنم.
گفتم: “متأسفم، تام. حالا اوضاع تغییر کرده. نمیتونم با تو بمونم.”
چند ثانیهای فقط بهم نگاه کرد. بعد با صدای آروم پرسید: “مرد دیگهای هست؟”
جوابش رو ندادم. میترسیدم. تام عصبانی شده بود. نمیخواستم از جورج بهش بگم.
“کیه؟ بگو کیه!” تام داشت سرم داد میکشید.
گفتم: “بهت نمیگم.”
پرسید: “تو مرکز باهاش آشنا شدی؟ آره؟ بگو، نانسی.”
گفتم: “بله، اونجا آشنا شدم. ولی به خاطر اون نمیرم. دارم میرم، چون یاد میگیرم فکر کنم، تام … به خودم فکر کنم.”
“کیه؟”
گفتم: “اسمش جورجه. و بهش کمک میکنم پناهندگی بگیره تا بتونه تو این کشور بمونه.”
تام بهم خیره شد.
“پناهجوئه؟”
“بله.”
“میری باهاش زندگی کنی؟”
“نه، تام. نمیدونم… شاید روزی.”
تام خندید.
گفت: “احمقی، نانسی. باورم نمیشه چقدر احمقی. این پناهجو فقط پول و پاسپورت تو رو میخواد. خبر آدمهایی که این کار رو میکنن رو میشنوی. میدونم برمیگردی پیشم.”
گفتم: “نه، تام، هرگز. متأسفم. ولی هرگز برنمیگردم با تو زندگی کنم.”
بعد کیفهام رو برداشتم و دور شدم.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
Walking away
I left Tom on Monday. When he came home from work, I was waiting by the front door with my bags.
‘What are you doing’ Tom asked.
‘I’m leaving,’ I said quickly.
‘What do you mean, leaving?’
‘Leaving you.’
‘No,’ said Tom. ‘No, Nancy. You can’t. What will you do without me?’
This wasn’t easy. I didn’t love Tom anymore but I didn’t want to hurt him.
‘I’m sorry, Tom,’ I said. ‘Things are different now. I can’t stay with you.’
For a few seconds he just looked at me. Then in a very quiet voice, he asked, ‘Is there another man?’
I didn’t answer him. I felt afraid. Tom was already angry. I didn’t want to tell him about George.
‘Who is it? Tell me who it is!’ Tom was shouting at me.
‘I’m not going to tell you,’ I said.
‘Is it someone you met at that centre’ he asked. ‘Is it? Tell me, Nancy.’
‘Yes, it is,’ I said. ‘But I’m not leaving because of him. I’m leaving because I’m learning to think, Tom– to think for myself.’
‘Who is he?’
‘He’s called George,’ I said. ‘And I’m going to help him get asylum, so he can stay in this country.’
Tom stared at me.
‘He’s an asylum seeker?’
‘Yes.’
‘And you are going to live with him?’
‘No, Tom. I don’t know– perhaps one day.’
Tom laughed.
‘You are stupid, Nancy,’ he said. ‘I can’t believe how stupid you are. This asylum seeker just wants your money and your passport. You hear about people doing this all the time. You’ll come back to me, I know you will.’
‘No, Tom, never,’ I said. ‘I’m sorry. But I’m never coming back to live with you.’
Then I took my bags and walked away.