سرفصل های مهم
فصل 01
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
“شب طوفانی”
رین دی لس آنجلس دهکده ای اسپانیایی در جنوب کالیفرنیا است.
در دهکده یک دژ نظامی با سربازان اسپانیایی و اسب هایشان وجود دارد. همچنین یک کلیسای اسپانیایی به نام میشن هست. راهب های اسپانیایی اینجا زندگی می کنند. در همه ی اطراف دهکده خانه های بزرگ با ایوان وجود دارد.
امشب طوفان سهمگینی است و باران می بارد. درون میکده ی دهکده سربازان و مردان دیگری هستند. آنها می خورند و می نوشند. گروهبان پد رو گونزالس داخل میکده است. او مردی بزرگ و تنومند است.
یکی از سربازان می پرسد: “چه شب هولناکی! همیشه در ماه فوریه باران می بارد. در این شب طوفانی زورو کجاست؟”
گروهبان گونزالس می گوید: “زورو! این اسم را نگو! او یک مجرم و یک راهزن است.”
سرباز دیگری می گوید: “او مایه ی وحشت کالیفرنیای جنوبی ست.”
پیرمردی می گوید: “مردم می گویند او از ثروتمندان می گیرد و به فقرا می دهد. او رفیق بومی ها و راهب هاست. او مردان ناصادق را مجازات می کند.”
گروهبان می گوید: “ها! زورو معمای بزرگی ست! او کیست؟ اهل کجاست؟ او نقابی سیاه می پوشد و کسی نمی تواند صورتش را ببیند. او سوار بر اسب تندروی خود در جاده ال کامینو رئال می راند. او در کار با شمشیرش مهارت دارد.”
پیرمرد می گوید: “بله و او علامتش Z را در همه جا می زند.”
سرباز می گوید: “کسی نمی تواند جلوی او را بگیرد. فرماندار کالیفرنیا برای دستگیری زورو جایزه ی بزرگی می دهد.”
در آن لحظه مردی وارد میکده می شود. او جوان و خوش سیماست. او مو و چشمان سیاه دارد. او لباسهای گران بهای به تن دارد.
گروهبان گونزالس می گوید: “دون دیگو وگا، دوست من!” “لباس هایت خیس است. این شب بارانی چرا بیرون هستی؟”
دون دیگو لبخنو می زند و می گوید: “دارم به خانه می روم، ولی خیس و سردم. چیزی برای نوشیدن می خوام.”
گروهبان می گوید: “بیا و نزدیک آتش بایست. لیوان شراب بفرما”
دون دیگو می گوید: “ممنون، دوست من.”
گروهبان می گوید: “ما داریم راجع به زورو حرف میزنیم. همه از او می ترسند ولی من نه! من آماده ام با زورو بجنگم و پیروز شوم! من قهرمان شمشیرزنی ام. توچه فکر می کنی، دون دیگو؟”دون دیگو می گوید: “همه درباره ی این مرد مرموز با نقاب حرف می زنند. چیزهای خیلی خوبی درباره اش می گویند.”
گروهبان گونزالس می گوید:”می خواهم با او بجنگم و او را دستگیر کنم! من جایزه ی بزرگ را می خواهم.”
دون دیگو می گوید: “نه! از جنگیدن حرف نزن. من از جنگ و خشونت متنفرم. من فکر می کنم زورو آدم صادقی ست. او فقط آدم های بد را مجازات می کند. او از فقرا، بومی ها و راهب ها محافظت می کند. بگذارید زورو کارش را بکند.”
گروهبان می گوید: “تو مرد مهربانی هستی. موسیقی و شعر را دوست داری. تو نمی فهمی. دوست من، تو ثروتمند و اشراف زاده هستی.”
دون دیگو لبخند می زند و می گوید: “ساعت شش بعدازظهر است؛ باید به خانه ام برگردم. شب همگی بخیر.” او در میکده را باز می کند و وارد باران می شود.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
A Stormy Night
Reina de Los Angeles is a Spanish village in southern California.
In the village there is a military presidio with Spanish soldiers and their horses. There is also a Spanish church called a mission. The Spanish friars live here. All around the village there are big homes with patios.
Tonight there is a terrible storm and it is raining. Inside the village tavern there are soldiers and other men. They are eating and drinking. Sergeant Pedro Gonzales is at the tavern. He is a big, strong man.
“What a horrible night! It always rains in February. Where is Zorro on this stormy night” asks one soldier.
“Zorro! Don’t say that name! He is a bandit and a criminal,’’ says Sergeant Gonzales.
“He is the terror of southern California,’’ says another soldier.
“People say that he takes from the rich and gives to the poor. He is a friend of the natives and the friars. He punishes dishonest people,” says an old man.
“Ha! Zorro is a big mystery. Who is he? Where is he from? He wears a black mask and no one can see his face. He travels on the El Camino Real on his fast horse. He is very good with his sword,” says the Sergeant.
“Yes, and he leaves his mark - the Z - everywhere,” says the old man.
“No one can stop him. The Governor of California offers a big reward for the capture of Zorro,” says one soldier.
At that moment a man enters the tavern. He is young and handsome. He has black hair and dark eyes. He has fine clothes.
“Don Diego Vega, my friend” says Sergeant Gonzales. “Your clothes are wet. Why are you out on this rainy night?”
Don Diego smiles and says, “I am going home, but I am cold and wet. I want something to drink.”
“Come and stand near the fire,” says the Sergeant. “Here is a glass of wine.”
“Thank you, my friend,” says Don Diego.
“We are talking about Zorro. Everyone is scared of him, but I am not! I am ready to fight Zorro and win! I am a champion with the sword. What do you think, Don Diego” asks the Sergeant. “Everyone talks about this mysterious man with a mask. Many people say good things about him,” says Don Diego.
“I want to fight him and capture him! I want the big reward,” says Sergeant Gonzales.
“No, no! Don’t talk about fighting. I hate fighting and I hate violence. I think Zorro is sincere. He punishes only bad people. He protects the poor, the natives and the friars. Let Zorro do his work,” says Don Diego.
“You are a kind man. You like music and poetry. You don’t understand, my friend. You are rich and noble,” says the Sergeant.
Don Diego smiles and says, “It’s 6 p.m. I must return to my hacienda. Good night everyone.” He opens the tavern door and goes out into the rain.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.