فصل 03

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: زورو / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 03

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سه

“خانه پالیدیو”

روز بعد گرم و آفتابی است. دون دیگو سوار اسب زیبایش می شود. او تا عمارت بزرگ دون کارلوس پالیدیو سواری می کند.

دون کارلوس دوست خوب خانواده ی دون دیگو است. هر دو خانواده ثروتمند و مهم هستند. ولی فرماندار از دون کارلوس خوشش نمی آید. او برای دون کارلوس دردسر درست می کند. او می خواهد زمین دون کارلوس را بردارد.

دون کارلوس از دیدن دوستش خوشحال است. “صبح بخیر، دون دیگو. چه اتفاق خوبی! بیا در ایوان بنشین.”

دون دیگو می گوید: “ممنون. اینجا آمده ام تا چیز مهمی بگویم. من تقریباً ۲۵سال دارم. پدرم می خواهد من ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم. من علاقه ای به ازدواج ندارم. فکر می کنم عشق و ازدواج کسل کننده است ولی باید دستور پدرم را اجابت کنم. دخترتان لولیتا چند ساله است؟”

دون کارلوس جواب می دهد: “لولیتا ۱۸سال دارد و او خیلی زیباست.”

دون دیگو می گوید: “شما خانواده ی خوبی دارید. با اجازه شما، من می خواهم با دخترتان ازدواج کنم.”

دون کارلوس خوشحال است و لبخند می زند. “این برای خانواده ی من افتخار است. من به شما اجازه می دهم. می خواهید لولیتا را ببینید؟”

دون دیگو جواب می دهد: “فکر کنم باید ببینم!”

دون کارلوس دخترش را صدا می زند و دخترش به ایوان می آید. لولیتا دختری دوست داشتنی با موها و چشمان سیاه است.”

دون دیگو لبخندزنان می گوید: “صبح بخیر، سینیوریتا. چیزی هست که باید به شما بگم. من می خواهم با شما ازدواج کنم و پدرتان موافق هستند.”

لولیتا فریاد زد: “اوه، سینیور! می خواهید با من ازدواج کنید!” او تعجب می کند و صورتش قرمز می شود.

“امروز را بهش فکر کن. فردا یکی از خدمتکارانم را می فرستم تا جواب شما را برایم بیاورد.”

لولیتا می پرسد: “اما چرا خودت فردا نمی توانی بیایی؟”

“اوه، خانه شما دور است. وقتی اسب سواری میکنم خسته می شوم. ترجیح می دهم در خانه بمانم و استراحت کنم.”

لولیتا گفت: “چی! می خواهی با من ازدواج کنی ولی نمی خواهی مرا ببینی! تصور شما از عشق اینست؟ من می خواهم با مردی رمانتیک و قوی ازدواج کنم. شما جوان و ثروتمند هستید ولی قوی و رمانتیک نیستی! اصلاً قلب داری؟” او عصبانی است. او فرار می کند و به مادرش می گوید.

دوهاکاتالینا می گوید: “تو خوش شانسی، لولیتا. دون دیگو خیلی ثروتمند است. او از خانواده ای اشراف زاده آمده. فرماندار خانواده ی او را دوست دارد. این فرصت خوبی برای خانواده ی ماست.”

هنگام بعدازظهر، لولیتا تنها در ایوان است. او دارد به دون دیگو فکر می کند. ناگهان صدایی می شنود و می چرخد. او زورو را می بیند که جلویش ایستاده. او نجوا می کند: “زورو!”

“نترسید، سینیوریتا. من فقط ادم های فاسد را مجازات می کنم. من، پدرتان را دوست دارم چرا که آدم صادقی است. من اینجام تا زیبایی شما را تحسین کنم.”

لولیتا گفت: “چی! تو باید از اینجا بروی. تو در خطر بزرگی هستی.”

زورو گفت: “شما زیبا و مهربان هستی. لولیتا اجازه می دهی دستانت را ببوسم.” زورو دست کوچک او را می گیرد و آن را می بوسد. لولیتا به چشمان او نگاه می کند و لبخند می زند. بعد به داخل خانه می رود. لولیتا فکر می کند:” چه مرد شجاعی! راهزن است ولی من از او خوشم می آید.”

متن انگلیسی فصل

Chapter three

The Pulido Hacienda

The next day is warm and sunny. Don Diego gets on his beautiful horse. He rides to Don Carlos Pulido’s big hacienda.

Don Carlos is a good friend of Don Diego’s family. Both families are rich and important. But the Governor does not like Don Carlos. He creates problems for him. He wants to take Don Carlos’ land.

Don Carlos is happy to see his friend. “Good morning, Don Diego. What a nice surprise! Come and sit in the patio.”

“Thank you. I am here to say something very important,” says Don Diego. “I am almost 25 years old. My father wants me to get married and start a family. I am not interested in marriage. I think love and marriage are boring but I must obey my father. How old is your daughter Lolita” asks Don Diego.

“Lolita is 18 years old and she is very beautiful,” answers Don Carlos.

“You have a fine family. With your permission ‘, I want to marry your daughter,” says Don Diego.

Don Carlos smiles and is happy. “This is an honour for our family. You have my permission! Do you want to see Lolita?”

“I think I must” answers Don Diego.

Don Carlos calls her and she comes to the patio. Lolita is a lovely girl with long black hair and dark eyes.

“Good morning, senorita. There is something I must tell you,” says Don Diego smiling. “I want to marry you and your father approves.”

“Oh, senor” exclaims Lolita. “You want to marry me!” She is surprised and her face is red.

“Think about it today. One of my servants can bring me your answer tomorrow.”

“But why can’t you come tomorrow” asks Lolita.

“Oh, your hacienda is far. I get tired when I ride my horse. I prefer to stay at home and rest.”

“What! You want to marry me and you don’t want to visit me! Is this your idea of love? I want to marry a strong, romantic man. You are young and rich, but you are not strong or romantic! Do you have a heart” says Lolita. She is angry. She runs away and tells her mother.

Doha Catalina says, “You are lucky, Lolita. Don Diego is very rich. He comes from a noble family. The Governor likes his family. This is a big opportunity for our family.”

In the afternoon Lolita is alone in the patio. She is thinking about Don Diego. Suddenly she hears a noise and turns around. She sees standing in front of her. “Zorro” she whispers.

“Don’t be afraid, senorita. I only punish corrupt people. I like your father because he is honest. I am here to admire your beauty.”

“What! You must go away. You are in great danger,” says Lolita.

“You are beautiful and kind, Lolita,” says Zorro. “Let me kiss your hand.” Zorro takes her small hand and kisses it. Lolita looks into his eyes and smiles. Then she runs into the house. “What a courageous man! He is a bandit but I like him,” Lolita thinks.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.