فصل 04

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: زورو / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 04

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهار

“کاپیتان رامون”

ساعت۸ بعدازظهر، در خانه دون کارلوس وقت شام است. خانواده پشت میز نشسته. کسی در می زند. خدمتکاری در را باز می کند و زورو ظاهر می شود.

دون کارلوس، همسر و دخترش بلند می شوند. آنها ترسیده اند.

زورو گفت: “عصربخیر. نترسید! تو مرد راستگوی هستی، دون کارلوس. منم فقط کمی غذا و نوشیدنی می خواهم.”

زورو به سوی لولیتا می رودو زمزمه می کند: “بعدازظهر در ایوان را نمی توانم فراموش کنم.”

لولیتا نجوا می کند: “نباید به اینجا بیایی. خطرناک است.”

ناگهان یک سرباز جوان اسپانیایی وارد خانه می شود. او کاپیتان رامون است. او می خواهد زورو را دستگیر کند. زورو شمیرش را بیرون می آورد و آنها مبارزه می کنند. هردو مرد جنگجویان ماهری هستند.

کاپیتان رامون گفت: “می خواهم بازداشتت کنم، زورو. تو دشمن ملت هستی.”

زورو گفت: “تو نمی توانی من رابازداشت کنی.”

زورو با شمشیرش به شانه ی کاپیتان صدمه می زند. کاپیتان کف اتاق می افتد.

زورو به دون کارلوس گفت: “لطفا به کاپیتان کمک کنید. بعد لبخندی به لولیتا می زند و سوار بر اسبش می راند و دور می شود.

همسر و دختر دون کارلوس از شانه زخمی کاپیتان رامون مراقبت می کنند. کاپیتان از لولیتای زیبا خوشش آمده.

کاپیتان گفت: “دون کارلوس، من لولیتا را خیلی دوست دارم. من از خانواده ی خوبی می آیم و دوست فرماندار هستم. من ۲۳ سال دارم و کاپیتان دژ هستم. ممکن من به لولیتا ابراز عشق کنم؟”

دون کارلوس گفت: “اول، باید چیزز را توضیح بدهم. دون دیگو می خواهد با لولیتا ازدواج کند. لولیتا باید خودش شوهرش را انتخاب کند، ولی من به شما اجازه می دهم.”

صبح روز بعد در دژ دون سروصدای زیادی بپا است.

دیگو و مردان دیگری تماشا می کنند. سربازهای زیادب سوار بر اسب آنجا هستند. آنها دارند به گروهبان گونزالس گوش می دهند. “امروز روز مهمی است. ماباید زورو را پیدا کنیم! ماباید همه ی خانه ها و عمارت ها را جستجو کنیم. جایزه ی بزرگ فرماندار را بخاطر داشته باشید. برویم!”

آن روز صبح دون دیگو نامه ای به دون کارلوس می فرستد.

دوست عزیزم،

گروهبان گونزالس و سربازانش می خواهند زورو را دستگیر کنند. ماندن در خانه ات، برای تو و خانواده ات خطرناک است. لطفا به خانه ی من در رین دی لس آنجلس بیایید. خانه ی من امن است. من چند روزی نیستم.

دوستدار تو،

دون دیگو.

دون کارلوس نامه را دریافت می کند و می گوید: “چه دعوت سخاوتمندانه ای! دون دیگو می خواهد از لولیتامحافظت کند. باید این دعوت را بپذیریم. بیایید سریعتر برویم!”

متن انگلیسی فصل

chapter four

Captain Ramon

At 8 p.m. it is dinner time at Don Carlos’ home. The family is sitting at the table. Someone knocks at the door. A servant opens it and Zorro appears!

Don Carlos, his wife and daughter stand up. They are scared.

“Good evening,” says Zorro. “Don’t be scared! You are an honest man, Don Carlos. I only want some food and drink.”

Zorro goes to Lolita and whispers, “I cannot forget this afternoon in the patio.”

“You must not come here. It is dangerous” whispers Lolita.

Suddenly a young Spanish soldier enters the house. He is Captain Ramon. He wants to arrest Zorro. Zorro takes out his sword and they fight. The two men are good fighters.

“I want to arrest you, Zorro,” says Captain Ramon. “You are a public enemy.”

“You cannot arrest me” says Zorro.

Zorro injures the Captain’s shoulder with his sword. The Captain falls to the floor.

“Please help the Captain” Zorro says to Don Carlos. Then he smiles at Lolita and rides away on his horse.

Don Carlos’ wife and daughter look after Captain Ramon’s injured shoulder. The Captain likes beautiful Lolita.

“Don Carlos,’’ says the Captain, “I like Lolita very much. I come from a good family and I am the Governor’s friend. I am 23 years old and I am the Captain of the Presidio. May I court Lolita?”

“First, I must explain something,” says Don Carlos. “Don Diego Vega wants to court Lolita too. Lolita must choose her husband herself, but you have my permission to court her!”

The next morning there is a lot of noise at the Presidio Don.

Diego and other men are watching. There are many soldiers on their horses. They are listening to Sergeant Gonzales. “Today is an important day. We must find Zorro! We must look in every hacienda and in every home. Remember the Governor’s big reward. Let’s go!”

That morning Don Diego sends a letter to Don Carlos:

My dear friend,

Sergeant Gonzales and his soldiers want to arrest Zorro. It is dangerous for you and your family to stay at your hacienda. Please come to my home in Reina de Los Angeles. It is safe in my home. I must go away for a few days.

Your friend,

Diego Vega.

Don Carlos receives the letter and says, “What a generous invitation! Don Diego wants to protect Lolita. We must accept the invitation. Let us go immediately!”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.