سرفصل های مهم
فصل 06
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شش
“پدر فیلیپ”
کاپیتان رامون به دژ برمی گردد. او خشمگین است.
او فکر می کند: “باید لولیتا، خانواده اش و زورو را بخاطر توهینشان مجازات کنم! باید نامه ای به فرماندار بنویسم. باید به بگویم که دون کارلوس پولیدیو و خانواده اش خائن هستند. آنها دوست زورو هستند. آنها به او کمک می کنند.”
او نامه را نوشته و برای فرماندار می فرستد. او لبخندی می زند و می گوید: “می خواهم خانواده ی پولیدیو را در زندان ببینم!”
صدای مردی که می گوید: “می خواهم تو را در زندان ببینم!” کاپیتان رامون می چرخد و زورو را میبیند. زورو می گوید: “تو یک تبهکاری. با من بجنگ ولی کاری با خانواده ی پالیدیو نداشته باش!”
کاپیتان می گوید: “گروهبان گونزالی، سریع بیا اینجا! زورو اینجاست.:
زورو محوشد.
گروهبان گونزالس می گوید: “من اینجا هستم، کاپیتان.”
“همه سربازها را بردار و زورو را پیدا کن! باید او را دستگیر کنیم.”
سربازها زورو را تعقیب می کنند. شب تاریک است. تعقیب زورو دشوار است چرا که اسبش سریع است. صبح روز بعد سربازها به دژ برمیگردند. آنها خسته و عصبانی هستند. زورو همچنان آزاد است.
آن روز صبح مردم زیادی جلوی دژ بودند. دون دیگو هم انجا بود. اتفاقی در حال رخ دادن است.
یک راهب پیر جلوی قاضی ال ایستاده است. راهب پیر در زنجیر است. راهب پیر می گوید: “من دزد نیستم. من یک راهب فقیرم.”
دون دیگو می پرسد: “چه اتفاقی افتاده؟”
قاضی جواب می دهد: “این راهب پیر دزد است. باید مجازات شود.”
دون دیگو می گوید: “این ممکن نیست. پدر فیلیپ مرد خوبی است. من او را می شناسم”
قاضی بی رحم می گوید: “نه اشتباه می کنی.”
او دو سرباز را صدا زد و گفت: “این راهب را ۱۵مرتبه شلاق بزنید.”
سربازها راهب پیر را شلاق می زنند و او روی زمین می افتد. دون دیگو خیلی عصبانی می شود چرا که پدر فیلیپ دوست اوست. او به عمارت پدرش برمی گردد.
پدرش، دون الخاندرو وگا می گوید: “عصربخیر پسرم. از دیدنت خوشحالم. بیا و از لولیتا تعریف کن. می خواهد با تو ازدواج کند؟”
دون دیگو می پرسد: “من لولیتا را دوست دارم، ولی او از من خوشش نمی آید. او یک مرد رمانتیک دوست دارد. چکار می توانم بکنم؟”
دون الخاندرو می گوید: “دخترها مردان رمانتیک و شجاع را دوست دارند. باید درباره ی عشق حرف بزنی. باید گیتار بزنی و ترانه های عاشقانه بخوانی. به او گل بدهی. مردان جوان این کارها را انجام می دهند. بلند شو، دیگو!”
دون دیگومی گوید: “چه مسخره! من نمی توانم این کارهای احمقانه را انجام بدهم.”
دون الخاندرو می گوید: “باید سعی کنی. لولیتا دختر نازنینی است.”
دون دیگو می گوید: “زندگی من مشکلات زیادی دارد. می خواهم استراحت کنم و آرامش یابم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Friar Felipe
Captain Ramon returns to the Presidio. He is furious.
“I must punish Lolita, her family and Zorro for their insults” he thinks. “I must write a letter to the Governor. I must tell him that Don Carlos Pulido and his family are traitors. They are Zorro’s friends. They help him.”
He writes the letter and sends it to the Governor. He smiles and says, “I want to see the Pulido family in prison!”
“I want to see you in prison” says a man’s voice. Captain Ramon turns around and sees Zorro. “You are a villain. Fight me but don’t hurt the Pulido family” says Zorro.
“Sergeant Gonzales, come quickly” says the Captain. “Zorro is here.”
Zorro disappears.
“I am here, Captain,” says Sergeant Gonzales.
“Take all the soldiers and find Zorro! We must capture him.”
The soldiers follow Zorro. The night is dark. It is difficult to follow him because his horse is very fast. The next morning the soldiers return to the Presidio. They are tired and angry. Zorro is still free.
There are many people in front of the Presidio that morning. Don Diego is there too. Something is happening.
An old friar is standing before the magistrate L. The old friar is in chains. “I am not a thief,” says the old friar. “I am a poor friar.”
“What is happening” asks Don Diego.
“This old friar is a thief. He must be punished,” answers the magistrate.
“That is impossible. Friar Felipe is an honest man. I know him,” says Don Diego.
“No, you are wrong,” says the cruel magistrate.
He calls two soldiers and says, “Whip this friar 15 times.”
The soldiers whip the old friar and he falls to the ground. Don Diego is very angry because Friar Felipe is his friend. He returns to his father’s hacienda.
“Good afternoon, my son,” says his father, Don Alejandro Vega. “I am happy to see you. Come and tell me about Lolita. Does she want to marry you?”
“I like Lolita, but she doesn’t like me. She likes romantic men. What can I do” asks Don Diego.
“Girls like courageous, romantic men. You must talk about love. You must play the guitar and sing love songs. Give her some flowers. This is what young men do. Wake up, Diego” says Don Alejandro.
“How ridiculous! I cannot do these stupid things,” says Don Diego.
“You must try. Lolita is a lovely girl,” says Don Alejandro.
“There are many problems in my life. I want to rest and meditate,” says Don Diego.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.