سرفصل های مهم
دروغ به بابا
توضیح مختصر
الی میفهمه که دیگه نمیتونه بره گلاستونبری، چون باباش دروغش رو فهمیده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
دروغ به بابا
کاسی چند هفته بعد میپرسه: “هنوز درباره گلاستونبری به بابات نگفتی؟”
داریم سگهای خونگی اسکای رو در ییلاقات یورکشایر دیلز میگردونیم. من عاشق زندگی اینجا هستم. قلادهی سگها رو باز میکنیم. میدون و شروع به بازی در مزارع میکنن. احساس میکنم هیچ چیز نمیتونه این لحظهی فوقالعاده رو خراب کنه.
ولی بعد کاسی بهم یادآوری میکنه که دربارهی فستیوال به بابام نگفتم.
سعی میکنم توضیح بدم. “پیدا کردن لحظهی مناسب سخته.” کاسی به من نگاه میکنه و میدونم که حرفم رو باور نمیکنه. “صادقانه … مغازه همیشه شلوغه و بعد به خاطر رد شدن در امتحان زیستشناسی از دستم عصبانی بود.”
پتوهامون رو پهن میکنیم. کاسی دراز میکشه و شروع به خوندن یک مجله مد میکنه. اسکای کتاب شیمی رو از کوله پشتیش برمیداره و شروع به مطالعه میکنه.
من هم دراز میکشم. فکر میکردم کاسی از توضیحم راضی شده، ولی کمی بعد میپرسه: “چرا با لیز حرف نمیزنی؟”
“نامادریم؟”
“اون همیشه سعی میکنه تو رو خوشحال کنه. اگه ازش بخوای، قطعاً نه نمیگه. بعد،” لبخند میزنه. “بابات نمیتونه بگه نه!”
با خوشحالی زیر آفتاب دراز میکشه. ولی به نظر درست نمیرسه. من لیزر رو دوست دارم. نمیخوام موجب بحث بین اون و بابا بشم.
وقتی خداحافظی میکنیم، کاسی میگه: “قول بده بهش میگی.”
میگم: “میگم.”
“امشب.”
جواب میدم: “امشب.” ولی خیلی مطمئن نیستم.
وقتی برمیگردم، مغازه خلوته. بابا داره آهنگ الویس مورد علاقهاش رو میخونه و متوجه میشم که لحظهی مناسبه.
با لبخندی میگه: “سلام، عشقم.” مشغول مرتب کردن قفسههاست، ولی صبر میکنه تا از روی گونهام ببوسه. “روزت چطور بود؟”
میگم: “خوب بود.” ولی بهش نگاه نمیکنم. احساس گناه میکنم. “بابا؟”
“همم؟”
لحظهای حرف نمیزنم. بابا از دروغ متنفره.
ولی بعد به مورفی فکر میکنم …
“میدونی که امتحانات نهایی در ژوئن هستن؟ از اون امتحانات بزرگ پایان سال اول دوره آمادگی دانشگاه خبر داری؟”
“بله، البته. خب …؟”
“خب، کاسی پیشنهاد داده که بعد از امتحانات مهمونی بگیریم. آخرین آخر هفتهی ژوئن. تو خونهی اون. میدونی، تا جشن بگیریم. بابای کاسی میگه اشکال نداره بعدش من و اسکای اونجا بخوابیم. میتونیم به تمیزکاری بعد مهمونی کمک کنیم … “
به غیر از این چی میتونست به ذهنم برسه که بگم؟ چطور میتونستم ادامه بدم؟
“بعد میتونیم روز بعد رو برنامه بریزیم که در تعطیلات تابستون چی بخونیم… یه برنامهی مطالعاتی بریزیم … برای هممون … اینطوری همه میتونیم واقعاً آمادهی مدرسه سال آینده بشیم! بعد یک شب دیگه هم اونجا سپری میکنیم، و بعد من برمیگردم … “
دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه بگم! بابا به شکل عجیبی به من نگاه میکنه. مطمئناً میدونه که دروغ میگم!
“مهمونی؟ پس مطمئنی که سری بعد قبول میشی؟”
“البته که قبول میشه! و بعدش مستحق مهمونیه!” لیزه که با یک جعبه بزرگ از انبار بیرون میاد. موهای قرمز مجعد داره، رژ صورتی روشن و گوشوارههای روشنتر. النگوهای زیادی انداخته که وقتی راه میره صدا میدن.
بابا میگه: “هنوز مطمئن نیستم. کی به این مهمونی میاد، به غیر از تو، اسکای و کاسی؟”
“آه، فقط دختر و پسرهای کلاس. احتمالاً تو باغچه باربیکیو داشته باشیم. بعد به موسیقی گوش میدیم و میرقصیم. بعد از این همه درس خوندن استراحت خوبی میشه!”
“راست میگه، بیل.” لیز به بابا لبخند میزنه و بابا هم شروع به لبخند زدن میکنه.
میگه: “مشکلی نیست، الی! ولی امیدوارم برای امتحانات سخت درس بخونی!”
میپرم بالا و بغلش میکنم. “ممنونم، بابا.” از روی هر دو گونهاش میبوسمش. “فقط مطمئن باش که از امتحان زیستشناسی بعدی قبول میشی!”
ماه بعد با درس خوندن و آماده گلاستونبری شدن با سرعت سپری میشه. اسکای یاد گرفت چطور چادر بزنه. من بلیط قطارم رو خریدم. و کاسی ده تا تاپ برای آخر هفتهمون خرید. همه چیز بینقص بود.
این تا عصر یک جمعه در ماه می بود.
من در انبار بودم و بعد از تحویل جعبهها رو کنار میذاشتم که شنیدم بابا اسمی که خوب میشناسم رو میگه.
بابا میگه: “سلام، استیو! خیلی وقته ندیدمت.”
“استیو؟ استیو! بابای کاسیه! اینجا چیکار میکنه؟ هیچ وقت نمیاد مغازه!”
سریع شروع به پایین رفتن از نردبان میکنم، ولی در عجله پام رو روی پله آخر نمیذارم و میفتم روی تپهای از جعبهها.
مچ پام درد میکنه، ولی حالا زمانی برای فکر کردن بهش نیست. تا میتونم با سرعت میدوم توی مغازه. بابام به حرف زدن با استیو ادامه میده.
بابا میگه: “خوب کاری کردی گذاشتی کلاس تو خونت مهمونی بگیرن، استیو.”
استیو به نظر گیج شده. “ببخشید؟ کدوم مهمونی؟ کی؟”
در سکوت تماشاشون میکنم. حتی نفس هم نمیکشم.
بابا ادامه میده: “بعد از امتحانات. فکر میکنم آخرین آخر هفتهی ژوئن. بعد سه تا دختر نوجوان دو روز تو خونهات میمونن. تقریباً به بدی مهمونی هست!”
وقتی منتظر جواب استیو هستم، قلبم تندتر و تندتر میتپه. لطفاً بهش نگو! لطفاً!
استیو میگه: “آه، حالا فهمیدم دربارهی کدوم آخر هفته حرف میزنی، بیل. ولی اون آخر هفته مهمونی در کار نیست. وقتی هست که دخترا میرن گلاستونبری.”
نه! نه! نه!
بابا میگه: “گلاستونبری؟” صورتش سرخ میشه. “منظورت کنسرت راکه؟”
“بله … به هر حال، باید برم، بیل. گاهی بیا و در کلوپ گلف با من نوشیدنی بخور.”
ولی بابا جوابش رو نمیده. به آرومی به من نگاه میکنه. چشمهاش درشت و عصبانی شدن، و حتی سر کچلش هم بنفش شده!
همون لحظه میدونم که رویای دیدن مورفی به پایان رسیده.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Lying to Dad
‘Have you told your Dad about Glastonbury yet?’ asks Cassie, a few weeks later.
We are walking Skye’s pet dogs through the countryside of the Yorkshire Dales. I love living here. We let the dogs off their lead. They run and start to play in the fields. I feel that nothing could spoil this perfect moment.
But then Cassie reminded me that I haven’t told Dad about the festival.
‘It’s difficult to find the right moment,’ I try to explain. Cassie looks at me and I know she doesn’t believe me. ‘Honestly… the shop’s always busy and then he was angry with me for failing that biology exam.’
We put down our blanket. Cassie lies down and starts to read a fashion magazine. Skye takes a chemistry book from her rucksack and starts to study.
I lie down too. I thought that Cassie was happy with my explanation. But soon she asks, ‘Why don’t you speak to Liz?’
‘My stepmother?’
‘She’s always trying to make you happy. If you ask her, she’ll definitely say yes. Then,’ she smiles, ‘your Dad can’t say no!’
She lies back happily in the sun. But it doesn’t seem right. I like Liz. I don’t want to cause an argument between her and Dad.
When we say goodbye, Cassie says, ‘Promise me you’ll tell him.’
‘I will,’ I say.
‘Tonight.’
‘Tonight,’ I answer, but I don’t sound very sure.
When I get back the shop is quiet. Dad is singing his favourite Elvis song and I realised that this is the perfect moment.
‘Hello, love,’ he says with a smile. He is busy stacking shelves but he stops to kiss me on the cheek. ‘How was your day?’
‘Fine.’ I say but I don’t look at him. I feel guilty already. ‘Dad?’
‘Mmm?’
For a moment I don’t speak. Dad hates lies.
But then I think of Murphy…
‘You know the final exams are in June? You know, those big exams at the end of the first year of the sixth form?’
‘Yes, of course I do. So…?’
‘Well, Cassie has suggested that we have a party after the exams. The last weekend in June. At her place. You know, to celebrate. Cassie’s Dad says that it’s OK for me and Skye to sleep there afterwards. We can help clean up after the party…’
What else can I think of to say? How can I continue?
‘…Then we can spend the next day planning what to study in the summer holidays… make a study plan… for all of us… That way we’ll all be really prepared for the next school year! Then we’ll spend another night there, and then I’ll come back…’
I can’t think of anything else to say! Dad looks at me in a strange way. Surely he knows I’m lying!
‘A party? So you’re sure you’re going to pass next time?’
‘Of course she’s going to pass! And she’ll deserve a party afterwards!’ It’s Liz, coming out of the storeroom with a large box. She has curly red hair, bright pink lipstick and even brighter earrings. She wears so many bracelets that they jingle when she walks.
‘I’m still not sure,’ says Dad. ‘Who’s going to this party? Apart from you, Skye and Cassie?’
‘Oh, just the boys and girls in the class. We’ll probably have a barbeque in the garden, then listen to music and dance. It’s going to be so good to relax after all that studying!’
‘She’s right, Bill.’ Liz smiles at Dad and he starts smiling too.
‘No problem, Ellie!’ he says. ‘But I hope you’re going to study hard for the exams!’
I jump up and hug him. ‘Thanks, Dad!’ I kiss him on both cheeks. ‘Just make sure you pass the next biology exam!’
With studying and preparing for Glastonbury, the next month passed quickly. Skye learnt how to build a tent, I bought my train ticket and Cassie bought ten different tops for our weekend. Everything was perfect.
That is, until early one Friday evening in May.
I was in the storeroom, putting away boxes after a delivery, when I heard Dad say a name I know well.
‘Hello, Steve! I haven’t seen you for a long time,’ says Dad.
Steve? STEVE! It’s Cassie’s Dad! What’s he doing here? He never comes into the shop!
I quickly start to climb down the ladder. But in my hurry I miss the last step and fall onto a pile of boxes.
My ankle hurts but there’s no time to think about that now! I run as fast as I can into the shop. My Dad continues talking to Steve.
‘It’s nice of you to let the class have a party at your place, Steve,’ says Dad.
Steve looks confused. ‘Sorry? What party? When?’
I watch them in silence. I don’t even breathe.
‘After the exams. The last weekend in June, I think,’ continues Dad. ‘And then you’re going to have three teenage girls in the house for a couple of days - almost as bad as the party!’
My heart starts to beat faster and faster as I wait for Steve to answer. Please don’t tell him! Please!
‘Oh, now I know what weekend you’re talking about, Bill,’ says Steve. ‘But there’s no party that weekend. That’s when the girls are going to Glastonbury.’
No! No! No!
‘Glastonbury?’ says Dad. His face starting to turn red. ‘You mean the rock concert?’
‘Yes… anyway, I must go, Bill. Come and have a drink with me at the golf club sometime.’
But Dad doesn’t answer him. Slowly, he looks at me. His eyes are big and angry. And even his bald head has become purple!
And at that moment, I knew that my dream of seeing Murphy was over.