انتظار طولانی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آرزویی به حقیقت پیوسته / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

انتظار طولانی

توضیح مختصر

الی فکر می‌کنه در مسابقه برنده نشده و ناراحته.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

انتظار طولانی

صبح روز بعد زود بیدار شدم. وقتی رفتم توی آشپزخونه لیز صبحانه می‌پخت. بابا داشت روزنامه میخوند. طبیعتاً “صبح بخیر” میگه و از روی گونه‌ام میبوسه. امروز وقتی سر میز نشستم حتی بهم نگاه هم نکرد.

لیز میگه: “شنیدم که دیشب آواز میخوندی.” یک بشقاب تخم‌مرغ و بیکن میذاره جلوم و لبخند میزنه.

بابا میگه: “اَه.” و روزنامه رو میبنده و از سر میز بلند میشه.

وقتی از اتاق بیرون میره، لیز تماشاش می‌کنه و بعد کنارم میشینه. میپرسه: “خوب … ؟” و شروع به خوردن ساندویچ بیکنش میکن تمومش کردی؟”

“چی رو تموم کردم؟” می‌پرسم:

“البته که نوار رو! برای مسابقه!” لبخند میزنه. “بدش به من وقتی میرم سوپرمارکت پستش می‌کنم.”

درست همون موقع بابا برمیگرده توی آشپزخونه. لیز حرف زدن رو تموم میکنه، و هر دو همزمان بالا رو نگاه می‌کنیم. لحظه‌ای نگران میشم که همه چیز رو شنیده باشه. لیز هم نگران به نظر میرسه. ولی بابا عینکش رو برمیداره و میگه: “عجله کن و صبحانه‌ات رو بخور، الی. پنجره‌ها باید تمیز بشن و بعد می‌خوام قفسه‌ها رو هم تمیز کنی.”

با لبخندی میگم: “مشکلی نیست، بابا.”

دوباره میگه: “اَه.” و از اتاق بیرون میره.

آروم میگم: “ممنونم، لیز و وقتی بابا میره محکم بغلش می‌کنم. “و به خاطر شکستن عکس واقعاً متأسفم.”

“نگران اون نباش. فقط وقتی ثروتمند و مشهور شدی بهم یادآوری کن. تو برنده میشی، الی. میدونم که هستی!”

من هم می‌خواستم باور داشته باشم! به نظر غیرممکن می‌رسید. ولی تمام روز و روزهای بعد از اون نمی‌تونستم به چیز دیگه‌ای فکر کنم. فکر کردن به دیدار با مورفی باعث میشد قلبم تند بتپه و گونه‌هام سرخ بشه! همچنین باعث میشد زندگی با اخلاق بد بابا هم آسونتر بشه.

چون اجازه نداشتم برم بیرون، تنها زمانی که کاسی و اسکای رو می‌دیدم در مدرسه بود. واقعاً ناراحت بودن که نمی‌تونستم به گلاستونبری برم. کاسی با باباش بحث بزرگی کرده بود و اسکای گفت نمی‌خواد بدون من بره فستیوال ولی من گفتم باید برن.

بعد روز اول امتحانات رسید و برای یک هفته زمانی برای فکر کردن به مسابقه نداشتم. زیست‌شناسی باز هم سخت بود، ولی حداقل به نظر می‌رسید قبول خواهم شد.

ولی بعد امتحانات تموم شد و افکارم به مسابقه برگشت.

مجله گفت بیست و دوم ژوئن با برنده ارتباط برقرار می‌کنن. شب بیست و یکم ژوئن نتونستم بخوابم. برای برنده نامه می‌فرستن؟ یا زنگ می‌زنن؟ اصلاً چرا داشتم بهش فکر می‌کردم؟ غیرممکن بود که من - الی استیونسون ساده - برنده بشم. ولی این باعث نشد وقتی صبح روز بعد طلوع آفتاب رو تماشا می‌کردم پروانه‌های توی شکمم آروم بگیرن.

پستچی معمولاً پست ما رو حدود ساعت ۱۰ میرسونه. می‌ایسته و یک فنجان قهوه با لیز میخوره ولی ساعت ۱۰:۳۰ بود. درست وقتی شروع به تصور بدترین کرده بودم، دیدم با دوچرخه‌اش نزدیک میشه. ولی توقف نکرد. همیشه توقف می‌کنه! ولی امروز فقط با تکان دادن دست و لبخندی دوستانه رد شد. وقتی جلوی خونه‌ی بغل ایستاد، من رفتم بیرون.

میگه: “سلام، الی. حالت خوبه؟ نگران به نظر میرسی. نتایج امتحانات تا آگوست نمیرسه!”

“می‌دونم …

خوبم …

فقط …

امروز صبح نامه‌ای برای ما هست؟‌ همیشه چیزی داریم. بابا میگه معمولاً فیش، ولی …

به هر حال … “

حرفم رو قطع می‌کنم نفس بکشم و سعی می‌کنم لبخند بزنم.

“متأسفم … “

سرش رو تکون میده. “امروز چیزی برای پلاک سی و دو نداریم! منتظر چیز مهمی هستی؟”

اصرار می‌کنم: “می‌تونی لطفاً کنترل کنی؟” ولی کیفش خالی شده و می‌تونم ببینم که اونجا چیزی برای من نیست.

شاید زنگ بزنن. بله! خودشه! وقتی من اینجام، تلفن زنگ میزنه و بابا نمی‌تونه جواب بده، چون سرش شلوغه. می‌دوم و برمی‌گردم تو مغازه. ولی مشتری نیست. مغازه خالیه و تلفن زنگ نمیزنه. بابا جدول حل می‌کنه و لیز ناخن‌هاش رو لاک میزنه.

“کسی زنگ زده، بابا؟”از نفس افتاده می‌پرسم:

میگه: “نه.”

به ساعت نگاه می‌کنم. ساعت ۱۰:۵۵ هنوز وقت هست.

منتظر میمونم و منتظر میمونم. وقت ناهار میگذره، ولی هنوز هیچ خبری نیست. ساعت رو نگاه می‌کنم و دقایق به کندی سپری می‌شن ولی باز هم تلفن زنگ نمی‌زنه.

و بعد ساعت ۵ میشه و می‌دونم که رویام به پایان رسیده. من برنده نشدم. احساس حماقت می‌کنم که حتی برای یک ثانیه باور داشتم که برنده میشم.

“الی! الی!” صدای بابا باعث میشه بالا رو نگاه کنم.

“همم؟”

“امروز چه‌ات شده؟ تنها کاری که کردی نگاه کردن به ساعت و بدبخت بودن بود. حال پیتر خوب نیست. باید روزنامه‌های عصر رو ببری برسونی.”

از رسوندن روزنامه‌ها خوشم نمیاد، ولی کیسه رو برمیدارم و از در بیرون میرم.

رویام به پایان رسیده و مثل عکس عروسی بابا شکسته. می‌خوام تنها باشم.

وقتی برمی‌گردم دیر شده. می‌خواستم با لیز حرف بزنم، ولی رفته کلاس ایتالیاییش. نمی‌تونم با بابا حرف بزنم. اون حتی از مسابقه خبر هم نداشت. و به هر حال، با جدول نیمه تمام روی زانوش جلوی تلویزیون خوابیده.

یک‌مرتبه خیلی احساس خستگی می‌کنم و میرم بالا بخوابم. نمیرم تو آشپزخونه، بنابراین یادداشت روی در یخچال رو نمی‌بینم.

یک ورق کاغذ تا شده روی تخت هست، ولی بازش نمی‌کنم. به قدری خسته و ناراحت هستم که با عصبانیت به گوشه‌ای پرتش می‌کنم و میرم تو تخت. با گریه به خواب میرم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The Long Wait

The next morning I woke up early. When I went into the kitchen Liz was cooking breakfast. Dad was reading the newspaper.

Normally, he says ‘good morning’ and gives me a kiss on the cheek. Today, he didn’t even look at me when I sat down at the table.

‘I heard you singing last night,’ says Liz. She puts a plate of bacon and eggs in front of me and smiles.

‘Humph!’ says Dad, closing his paper and getting up from the table.

Liz watches him leave the room and then sits down next to me. ‘Well.?’ she asks, starting to eat her bacon sandwich, ‘Did you finish it?’

‘Finish what?’ I ask.

‘The tape of course! For the competition!’ she smiles. ‘Give it to me and I’ll post it when I go to the supermarket.’

Just then Dad comes back into the kitchen. Liz stops talking and we both look up at the same time. For a moment I worry that he heard everything. Liz looks worried too. But then he picks up his glasses and says, ‘Hurry up and eat your breakfast, Ellie. The windows need cleaning and then I want you to clean the shelves.’

‘No problem, Dad,’ I say with a smile.

‘Humph!’ he says again as he leaves the room.

‘Thanks, Liz,’ I whisper, giving her a hug when Dad has gone. ‘And I’m really sorry about breaking the photo.’

‘Don’t worry about it. Just remember me when you’re rich and famous. You’re going to win, Ellie. I know you are!’

I wanted to believe it too. It seemed impossible. But all day and for days afterwards I couldn’t think of anything else. Just thinking about meeting Murphy made my heart beat fast and my cheeks go red!

It also made Dad’s bad temper easier to live with too.

Because I wasn’t allowed out, the only time I saw Cassie and Skye was at school. They were really sorry that I couldn’t go to Glastonbury.

Cassie had a big argument with her Dad and Skye said she didn’t want to go to the festival without me, but I said they had to go.

Then the first day of the exams arrived and for a week I didn’t have time to think about the competition. Biology was still difficult, but at least it seemed like I was going to pass.

But then the exams were over and my thoughts returned to the competition.

The magazine said that they were going to contact the winner by 22 June. The night of 21 June I couldn’t sleep. Will they send a letter to the winner?

Or will they telephone? Why was I thinking about it anyway? It was impossible that I, plain Ellie Stevenson, was going to win. But that didn’t stop the butterflies in my stomach as I watched the sun rise the next morning.

The postman usually delivers our post at about 10 o’clock. He stops for a cup of coffee with Liz, but it was already 10.30. Just when I started to imagine the worst, I saw him approaching on his bicycle. But he didn’t stop.

He always stops! But today he drove by with only a wave and a friendly smile. When he stopped next door, I went outside.

‘Hello, Ellie,’ he says. ‘Are you OK? You look worried. Exam results don’t arrive until August!’

‘I know. I’m fine. it’s just. is there any post for us this morning? We always get something. Bills usually, Dad says, but. anyway.’ I stop for breath and try to smile.

‘Sorry.’ he shakes his head. ‘Nothing for number thirty-two today! Are you waiting for something important?’

‘Can you check, please,’ I insist. But his bag is almost empty and I can see there is nothing there for me.

Maybe they will phone instead. Yes! That’s it! While I’m out here, the phone is ringing and Dad can’t answer it because he is busy. I run back into the shop. But there are no customers. The shop is empty and the phone isn’t ringing. Dad is doing a crossword and Liz is painting her nails.

‘Has anyone phoned, Dad?’ I ask, out of breath.

‘No,’ he says.

I look at the clock. 10.55. There’s still time.

I wait and wait. Lunchtime passes but still there’s no news. I watch the clock and the minutes go by so slowly, but still the telephone doesn’t ring.

And then it is 5 o’clock and I know that my dream is over. I didn’t win. I feel stupid for believing, even for a second, that I could win.

‘Ellie! Ellie!’ Dad’s voice makes me look up.

‘Mmm?’

‘What is wrong with you today? All you’ve done is look at the clock and be miserable. Peter isn’t feeling very well. I need you to deliver the evening newspapers.’

I don’t like delivering newspapers, but I pick up the bag and walk out of the door.

My dream is over, broken like the picture of Dad’s wedding. I want to be alone.

When I get back it is late. I wanted to talk to Liz but she has already left for her Italian class. I can’t talk to Dad. He didn’t even know about the competition.

And anyway, he’s asleep in front of the television, the unfinished crossword on his knee.

I suddenly feel very tired so I go upstairs to bed. I don’t go into the kitchen, so I don’t see the note on the door of the fridge.

There’s a folded piece of paper on the bed, but I don’t even open it. I am so tired and unhappy that I throw it angrily into a corner and get into bed. I go to sleep crying.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.