ماجرای الی شروع میشه!

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آرزویی به حقیقت پیوسته / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

ماجرای الی شروع میشه!

توضیح مختصر

الی برنده مسابقه میشه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

ماجرای الی شروع میشه!

“الی!

لیز در اتاق خوابم رو محکم می‌زنه و داد می‌زنه:

بیدار شو! دیر می‌کنی!”

من رو تختی رو میکشم روی سرم. چی میخواد؟ ساعت ششه! شب گذشته تصمیم گرفتم که امروز کل روز در تخت بمونم. مدرسه نیست و مجبور نیستم در مغازه کار کنم.

کل روز کاری برای انجام ندارم.

نه مثل کاسی و اسکای که در انتظار قطارشون در ایستگاه قطار خواهند بود و به خاطر گلاستونبری، گروه‌هایی که قراره ببینن و خوشگذرانی که قراره داشته باشن، هیجان‌زده هستن.

شاید بابا حق داشت: خواننده شدن فقط یک رویا بود.

روتختی رو بیشتر میکشم روی سرم و دارم به خواب میرم که لیز دوباره درم رو میزنه- این بار با صدای بلندتر.

“الی! به قطارت نمیرسی اگه دقت نکنی!”

“هان؟ چه قطاری؟”

“باید کیفت رو ببندی و باید صبحانه‌ی خوبی بخوری. تا گلاستونبری راه زیاده … “

گلاستونبری! روتختی رو از روم کنار زدم و سریع از تخت بیرون اومدم. “منظورت چیه؟ چه قطاری؟ گلاستونبری چیه؟”

“یادداشتم رو نخوندی؟

وقتی در اتاق خوابم رو باز می‌کنم، میپرسه:

آه، الی، ما خیلی بهت افتخار می‌کنیم!” محکم بغلم میکنه.

“لطفاً بهم میگی چه خبره؟”

“تو برنده شدی! بهت گفته بودم! گفته بودم تو برنده میشی!”

کم‌کم فهمیدم چی داره میگه و پاهام شروع به لرزیدن کردن.

“درست بعد از اینکه با روزنامه‌ها رفتی، ادیتور موزیک حالا تماس گرفت. بابات به تلفن جواب داد. البته اول شوکه شده بود. از مسابقه خبر نداشت. ولی وقتی شنید که اونها تو رو انتخاب کردن، که تو بهترین بودی … “

نفس عمیقی میکشه. “میری گلاستونبری! تو بردی الی! تو بردی!”

لحظه‌ای در سکوت ایستادم. دارم خواب میبینم. نمیتونه واقعیت داشته باشه.

من بردم .؟ بردم! بردم!!!

و بعد هر دو داریم میخندیم و همدیگه رو بغل میکنیم.

وقتی بالاخره تموم میشه، بابا جلوم ایستاده. لبخند نمیزنه. خیلی جدی به نظر می‌رسه و یک لحظه‌ی وحشتناک فکر می‌کنم اجازه نده برم.

“چی گفتن، بابا؟”

“باید با قطار ساعت ۸:۲ به لندن بری. یک روزنامه‌نگار که قراره با تو باشه رو ملاقات می‌کنی. اسمش مایک پیترز هست. و بعد با هم سوار قطار گلاستونبری میشید. هنوز هم درباره اینکه تنهایی میری لندن خوشحال نیستم.” “مشکلی برام پیش نمیاد.”

“این روزنامه‌نگار چی؟ من نمیدونم کیه. ممکنه قاتل سریالی باشه!”

“آه؟ بیل،” لیز می‌خنده و بغلش میکنه. “الی حالا دختر بزرگی شده.

و مطمئنم زنگ می‌زنه و بهمون خبر میده که حالش خوبه مگه نه، الی؟”

“البته که زنگ میزنم!”

“می‌بینی، چیزی برای نگرانی وجود نداره.”

بابا میگه: “اًه!” ولی این بار با لبخند کوچکی.

“حالا عجله کن. باید دوش بگیری و کوله‌پشتیت رو ببندی. من صبحانه درست می‌کنم. همونطوری اونجا نایست، بیل. دوربین رو پیدا کن. الی می‌خواد عکاس‌های زیادی بگیره …”

می‌خوام به کاسی و اسکای بگم، ولی زمان این کار رو ندارم. نمیخوام قطار رو از دست بدم. و باید آماده بشم.

چی باید بپوشم؟ وقتی تاپ و شلوار جینم رو از کمد بیرون میارم، دست‌هام میلرزن. هیچی به نظر خوب نمی‌رسه. نه برای ملاقات با مورفی، دیدار با مورفی!

یک ساعت بعد وقتی روی سکوی ایستگاه قطار ایستادیم و منتظر رسیدن قطار هستیم، هنوز هم باورم نمیشه.

“و چیز گرم هم برداشتی، مگه نه؟” بابام میپرسه

“بله، بابا …” خیلی هیجان‌زده‌ام. حتی نگرانی اون هم نمیتونه جلوی لبخند زدنم رو بگیره.

وقتی قطار سرعتش رو کم میکنه تا جلوی ما نگه داره،

ادامه میده: “و همین که رسیدی اونجا زنگ میزنی؟”

وقتی دوباره به بابا نگاه می‌کنم اشک در چشمانش هست، ولی خیلی سرافراز به نظر میرسه. سریع بغلش می‌کنم.

تو گوشش زمزمه می‌کنم: “ممنونم، بابا.” بعد سوار قطار میشم.

ماجرای من تازه شروع میشه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Ellie’s Adventure Begins!

‘Ellie!’ Liz shouts, knocking loudly on my bedroom door. ‘Wake up! You’re going to be late!’

I pull the bed covers over my head. What does she want? It’s only six o’clock. Last night I decided that I was going to stay in bed all day today. There’s no school and I don’t have to work in the shop.

I don’t have anything to do all day.

Not like Cassie and Skye, who will be at the train station, waiting for their train by now, excited about Glastonbury, the bands they are going to see and the fun they are going to have.

Maybe Dad was right: becoming a singer was just a dream.

I pull the bed covers over my head more, and I’m about to go back to sleep when Liz knocks on my door again, louder this time.

‘Ellie! You’ll miss your train if you’re not careful!’

‘Mmm? What train?’

‘You need to pack your bag and you must eat a good breakfast. It’s a long way to Glastonbury.’

Glastonbury! I throw the bed covers off me and get quickly out of bed. ‘What do you mean? What train? What about Glastonbury?’

‘Didn’t you read my notes?’ she asks when I open my bedroom door. ‘Oh, Ellie, we’re so proud of you!’ she gives me a big hug.

‘Will you please tell me what’s going on?’

‘You won! I told you! I said you were going to win!’

Slowly, I start to understand what she is saying and my legs begin to shake.

‘Just after you went out with the papers there was a phone call from Music Now’s editor. Your Dad answered the phone. He was shocked at first, of course. He didn’t know about the competition.

But when he heard that they chose you, that you were the best.’ she takes a deep breath. ‘You’re going to Glastonbury! You won Ellie! You won!’

For a moment I just stand in silence. I’m dreaming. This can’t be true.

I won.? I won! I WON!!!

And then we are both laughing and hugging.

When we finally stop, Dad is standing in front of me. He isn’t smiling. He looks very serious and for a terrible moment I don’t think he’ll let me go.

‘What did they say, Dad?’

‘You have to get the 8/02 train to London. You’ll meet the journalist who is going with you. His name’s Mike Peters. And then you’ll get the train to Glastonbury together. I’m still not happy about you going to London on your own.’

‘I’ll be fine.’

‘What about this journalist? I don’t know who he is. He could be a serial killer!’

‘Oh? Bill,’ laughs Liz, giving him a hug. ‘Ellie’s a big girl now.

And I’m sure she’ll phone to let us know she’s OK, won’t you Ellie?’

‘Of course I will!’

‘See, there’s nothing to worry about.’

‘Humph!’ says Dad, but this time he says it with a small smile.

‘Now, hurry up. You need to have a shower and pack your rucksack. I’ll make breakfast. Don’t just stand there, Bill. Find the camera. Ellie will want to take lots of photos.’

I can’t wait to tell Cassie and Skye but I don’t have time to do that now. I don’t want to miss the train. And I still have to get ready.

What shall I wear? My hands are shaking as I pull out tops and jeans from my wardrobe. Nothing seems right. Not for meeting Murphy, meeting Murphy!

I still can’t believe it, an hour later, when we are standing on the platform at the train station, waiting for the train to arrive.

‘And you packed something warm, didn’t you?’ asks Dad.

‘Yes, Dad.’ I’m so excited, even his worrying can’t stop me smiling.

‘And you’ll phone as soon as you get there?’ he continues, as the train slows to a stop in front of us.

When I look at Dad again there are tears in his eyes but he looks very proud. I give him a quick hug.

‘Thanks, Dad,’ I whisper in his ear. Then I get on the train.

My adventure is just beginning.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.