رویا به پایان میرسه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آرزویی به حقیقت پیوسته / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

رویا به پایان میرسه

توضیح مختصر

مورفی آهنگی که الی خونده رو دوست داره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

رویا به پایان میرسه

“متأسفم.” به کاسی و بعد به اسکای نگاه می‌کنم. به خودم میگم بعدها درک میکنه. اینکه نمیتونه تا ابد از دستم عصبانی باشه . ولی کاسی رو میشناسم.

“بیا اسکای.” کاسی دست اسکای رو میگیره و دور میشن.

حس خیلی بدی دارم. اونها دوستان صمیمی من هستن، ولی نمیتونم چنین فرصتی رو از دست بدم.

به ساعتم نگاه می‌کنم. ساعت ۵:۳۰ هست. نیم ساعت تا مصاحبه وقت مونده،

ولی وقتی یک ربع می‌گذره، هنوز هم پیدا نکردم کجا باید برم. مایک گفت با مورفی در ونش مصاحبه می‌کنیم ولی ون‌های زیادی اینجا هست و همه شبیه هم هستن.

در حالی که حس درماندگی می‌کنم سعی می‌کنم دوباره به مایک زنگ بزنم، ولی موبایلش خاموشه.

سریع به ساعتم نگاه می‌کنم. ساعت ۶:۱۵ یادم میاد مایک چی گفت: “مورفی از آدم‌هایی که دیر کنن، متنفره.”

چرا اون بحث احمقانه رو با کاسی کردم؟ چرا بعد از مصاحبه بهش زنگ نزدم؟

درست وقتی فکر میکردم هرگز جایی که نیاز هست باشم رو پیدا نمیکنم، یکی از نوازندگان مورفی رو میبینم که از یکی از ون‌ها بیرون میاد.

شروع به دویدن می‌کنم، ولی بعد یک بازوی بزرگ و قوی جلوی من رو میگیره.

صدای بلندی میگه: “نمیتونی بیای این پشت.” بالا رو نگاه می‌کنم و قدبلندترین مردی که در عمرم دیدم رو میبینم. از سر تا پا مشکی پوشیده. یک برچسب روی سینه‌اش نوشته: “امنیت.”

میگم: “اشکال نداره …

“و سعی می‌کنم نفسم جا بیاد. “من اومدم

برای مجله‌ی موزیک حالا با مورفی مصاحبه کنم!”

میگه: “

مورفی دیگه مصاحبه نمیده.”

“ولی . من کارت عبور دارم …

ببین!” کارتم رو بالا میگیرم که بهش نشون بدم. اسمم رو با لیستش کنترل میکنه.

“دیر کردی. مصاحبه‌ات ساعت شش بود.”

“میدونم.”

“مورفی متنفره … “

آدم‌ها دیر کنن.

حرفش رو قطع می‌کنم. “.

می‌دونم ولی لطفاً، باید اجازه بدی ببینمش.” ولی فایده‌ای نداره. دستش رو جلوی سینه‌ی پهنش میبنده و پایین به من خیره میشه، و میدونم که نظرش رو عوض نخواهد کرد.

حالا چیکار میتونم بکنم؟ چطور میتونم به مایک بگم که مصاحبه با مورفی رو از دست دادم چون داشتم با دوست صمیمیم بحث میکردم؟

لحظه‌ای اونجا می‌ایستم و چشم‌هام پر از اشک میشن. نمیخوام نگهبان امنیت گریه‌ام رو ببینه بنابراین برمیگردم برم.

درست وقتی فکر می‌کنم اوضاع نمی‌تونه بدتر بشه، می‌بینم مایک به طرفم میاد.

قبل از اینکه بتونم توضیح بدم چه اتفاقی افتاده، میگه: “همین حالا با یه روزنامه دیگه صحبت کردم. کریس، خواننده‌ای که قرار بود مورفی باهاش همخوانی کنه، نرسیده. واقعاً عصبانیه و از دادن مصاحبه‌ امتناع کرده. مردم میگن حتی احتمالاً امشب نخونه خیلی عصبانیه.”

“پس، معنیش اینه که هیچکس . منظورم اینه که هیچ کس به هیچ عنوان امروز باهاش مصاحبه نکرده؟”

مایک میگه: “دقیقاً.”

“آخیش! راحت شدم!” آروم میگم:

آسوده شده بودم که تقصیر من نبود ولی واقعاً می‌خواستم مورفی رو ببینم. به بابام دروغ گفته بودم و دوستان صمیمیم احتمالاً دیگه هرگز با من حرف نمی‌زدن. برای چی؟ هیچی!

مایک میگه: “بیا، بیا بریم و از فستیوال لذت ببریم و سعی میکنه شاد به نظر برسه. ولی من حس خیلی بدی دارم.

می‌پرسم: “اگه مدتی اینجا بمونم اشکال نداره؟” و سعی می‌کنم لبخند بزنم. به دروغ میگم: “واقعاً می‌خوام گروه بعدی رو ببینم.” حقیقت اینه که می‌خوام تنها باشم. قرار بود بهترین آخر هفته‌ی زندگیم بشه. حالا بدترین شده.

مایک میگه: “اگه مطمئنی. اگه من رو بخوای، در سن بعدی خواهم بود.” میره توی جمعیت. همه راحت و شاد به نظر می‌رسن و من احساس می‌کنم من تنها کسی هستم که اینقدر بدبخته.

بعد از مدتی تصمیم میگیرم برم و کاسی و اسکای رو پیدا کنم. ازش عذرخواهی می‌کنم و امیدوارم کاسی من رو ببخشه.

ولی درست وقتی دارم میرم، در یکی از ون‌ها باز میشه و موسیقی آشنا هوا رو پر میکنه. مرد نگهبان سرش رو خم میکنه و میاد بیرون توی بارون. من رو میبینه که تماشا می‌کنم.

“بهت گفتم مصاحبه‌ای در کار نیست. داری اینجا وقتت رو هدر میدی.”

“اون موسیقی؟”می‌پرسم:

دارم اشتباه می‌کنم. حتماً اشتباه می‌کنم. “اون موسیقی که داخل ون داره پخش میشه.”

نگهبان امنیت میگه: “مورفی دوستش داره.”

“چیه … ؟ منظورم اینه که میشناسی کیه؟”

“یه دختری که یه مسابقه رو برده. مجله فرستاده براش و اون هم واقعاً دوستش داره.”

پس حقیقت داره! یک‌مرتبه دیگه نمیتونم احساس ناراحتی بکنم. همزمان احساس هیجان و شادی و غرور می‌کنم. به ون نزدیک‌تر میشم ولی نگهبان جلوی من رو میگیره.

میگه: “تو نمیتونی بری اون تو، دوشیزه.”

میگم: “نمیفهمی. اون منم . اون آهنگ منه!”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

The Dream Is Over

‘I’m sorry.’ I look at Cassie and then at Skye. I tell myself that she will understand later. That she can’t be angry forever. but I know Cassie.

‘Come on, Skye.’ Cassie takes Skye’s arm and they walk away.

I feel awful. They’re my best friends, but I can’t miss an opportunity like this.

I look at my watch. It’s already 5.30. I have half an hour before the interview. But when it gets to quarter to, I still haven’t found where I need to be. Mike said that we were to interview Murphy in his van, but there are so many and they all look the same.

Feeling desperate, I try to phone Mike again, but his mobile is switched off.

I quickly look at my watch. 6.15. I remember what Mike said: ‘Murphy hates people who are late.’

Why did I have that stupid argument with Cassie? Why didn’t I phone her after the interview?

Just when I thought I was never going to find where I needed to be I see one of Murphy’s musicians coming out of one of the vans.

I start to run but then a big strong arm stops me.

You can’t come back here,’ a loud voice says. I look up at the tallest man I have ever seen. He is dressed in black from head to toe. A label on his chest, says ‘Security’.

‘It’s OK.’ I say, trying to catch my breath. ‘I’m here to interview Murphy. For Music Now! Magazine.’

‘Murphy isn’t giving any more interviews, today,’ he says.

‘But. I’ve got my pass. Look!’ I hold it up to show him. He checks my name against a list he has.

‘You’re late. Your interview was at six.’

‘I know.’

‘Murphy hates.’

’. it when people are late. I know,’ I interrupt. ‘But please, you have to let me see him.’ But it’s no good. He crosses his arms across his huge chest and stares down at me and I know he won’t change his mind.

What am I going to do now? How can I tell Mike that I missed interviewing Murphy because I was arguing with my best friend?

I stand there for a moment and my eyes start to fill with tears. I don’t want the security guard to see me cry so I turn to walk away.

Just when I think things can’t get any worse I see Mike coming towards me.

Before I can explain what has happened, he says, ‘I’ve just spoken to another journalist. Kriss, the singer Murphy was going to sing a duet with, hasn’t arrived. He’s really angry and has refused to give any interviews. People are saying that he might not even sing tonight, he’s so angry.’

‘So, that means no one. I mean, no one at all has interviewed him today?’

‘Exactly,’ says Mike.

‘Phew! That’s a relief!’ I say quietly.

I’m relieved that it wasn’t my fault, but I really wanted to meet Murphy. I have lied to my Dad, and my best friends will probably never speak to me again. For what? Nothing!

‘Come on, let’s go and enjoy the festival,’ says Mike, trying to sound cheerful. But I feel awful.

‘Is it OK if I stay here for a while?’ I ask, and try to smile. ‘I’d really like to see the next band,’ I lie. The truth is that I want to be alone. This was going to be the best weekend of my life. Now it is the worst.

‘If you’re sure,’ says Mike. ‘I’ll be at the Other Stage if you want me.’ He disappears into the crowd. Everyone looks relaxed and happy and I feel like I’m the only one who is miserable.

After a while I decide to go and find Cassie and Skye. I’ll apologise, and hopefully, Cassie will forgive me.

But just as I am about to leave, the door to one of the vans opens and familiar music fills the air. The security man bends his head low and steps out into the rain. He sees me watching.

‘I told you there were no interviews. You’re wasting your time waiting here.’

‘That music?’ I ask. I’m wrong. I must be. ‘The music that’s playing inside that van.’

‘Murphy loves it,’ says the security guard.

‘What is it?. I mean, do you know who it is?’

‘Some girl who won a competition. The magazine sent it to him and he really likes it.’

So, it is true! Suddenly I don’t feel sad anymore. I feel excited and happy and proud all at the same time! I step closer to the van but the security guard stops me.

‘You can’t go in there, Miss,’ he says.

‘You don’t understand,’ I say. ‘That’s me. that’s my song!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.