سرفصل های مهم
فصل دوم
توضیح مختصر
برادر دختر خیلی ثروتمند میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
پسرهای وحشی
دیگه برنگشتم خونه. اون شب در آپارتمان جان موندم و سه ماه بعد میدونستم که بچهاش رو به دنیا میارم. ولی پنج ماه بعد اون بچه رو از دست دادم و مدت کوتاهی بعد برگشتم تا آموزش پرستاری رو تموم کنم. چهار سال بعد، بچهی دیگهای داشتم و این یکی سالم به دنیا اومد. حالا ۲۹ ساله بودم و سه تا بچهی کوچیک داشتم.
ولی در واقع خوشحال نبودم. جان مرد خوشقیافهای هست، معشوقهای عالی، ولی . من تنها زن اون نیستم. میدونم دو تا دوست دختر دیگه هم داره و هر دوی اونها هم بچه دارن. شاید بیشتر از این هم هست. گاهی، هفتهها اون رو نمیبینم و بعد برمیگرده و لبخند میزنه و سعی میکنه با من خوش رفتاری کنه ولی هنوز هم عصبانی میشم. شغل واقعی نداره و پول خیلی کمی داریم. من به عنوان پرستار در بیمارستان کار میکنم، ولی پول زیادی نمیگیرم. و مجبورم نصفش رو به کسی بدم که وقتی دارم کار میکنم مراقب بچهها باشه.
بابا چهار سال قبل مرد. آل این خبر رو بهم داد. گفت: “بابا سکته قلبی کرد. به خاطر جان واقعاً عصبانی بود بنابراین شروع به دویدن کرد تا قویتر بشه. ولی دست از خوردن الکل بر نداشت. و روزی نصف بطری ویسکی خورد رفت بدوه اومد خونه و افتاد زمین و مرد!”
آل خندید. فکر کردم چقدر عجیب. بابا آل رو دوست داشت، ولی وقتی اون میمیره، آل میخنده. شاید مردها در واقع فقط حیوان هستن، نه آدمهایی مثل ما.
وقتی بابا مرد، آل رو بیشتر دیدم. زیاد دوستش نداشتم، ولی تنها خانوادهام بود. گاهی با بچهها میرفتیم شنا، یا میرفتیم بیرون پیتزا بخوریم. جان دوست نداشت من با مردهای دیگه حرف بزنم ولی آل مشکلی نداشت برادرم بود.
وقتی آل هجده ساله شد، گروه راکی راهاندازی کرد، “پسرهای وحشی”. آواز میخوند و گیتار میزد. اوایل در رستورانهای کوچیک میزدن، بعد آهنگی ضبط کردن. آدمهای زیادی خریدنش. گروه شروع به نواختن جلوی هزاران نفر کرد. سه تا آهنگ دیگه ضبط کردن و همه جای دنیا سفر کردن. شگفتانگیز بود. وقتی برادر کوچیکم، آل بیست ساله شد، مشهور و ثروتمند بود.
خیلی خیلی ثروتمند بود. یه رولزرویس زرد، یه جگوار، یه پورشه، و یه خونه در بهترین نقطهی لسآنجلس با پانزده اتاق خواب، یک زمین تنیس، یک استخر شنا، و منظرهای رو به دریا خرید. و خونهی پدر و مادرمون رو داد به من.
خوب بود، ولی خیلی خوب نبود. منظورم اینه که خونهی پدر و مادرمون خیلی قدیمیه. سه تا اتاق خواب کوچیک، یه باغچهی کوچیک داره و تو یه خیابون شلوغ و کثیفه. بهتر از آپارتمان قدیمیمه، ولی با این حال …
اغلب به دیدن آل میرفتم. یه کلید بهم داد تا بتونم برم خونهاش. و وقتی مهمونیهای بزرگی میداد، من براش آشپزی میکردم. از مهمونیها لذت میبردم. جان هم میومد. آدمهای مشهور، غذای فوقالعاده، موزیک، نوشیدنی زیاد و مواد بود.
مواد. بله، خب، مواد چیز بدی بود. آل علاقهی زیادی به مواد پیدا کرد. بسیاری از دوستانش مواد مصرف میکردن و جان من هم مصرف میکرد. و وقتی نئشه بودن، اغلب نمیدونستم چه روزیه. کارهای دیوانهوار انجام میدادن. یک بار یک مهمونی رو یادم میاد که برای شنای نیمه شب رفتن ساحل. وقتی جان هنوز توی دریا بود، پسرها همهی لباسهای جان رو برداشتن و لباسها رو با خودشون بردن. بنابراین جان مجبور شده بود نیمه شب خیس از آب تو خیابونها پیاده بره و اونها از تو ماشین بهش میخندیدن. جان خیلی عصبانی بود! فکر کردم خیلی خندهداره، ولی جان یک هفته با من حرف نزد!
ولی آل و دوستانش مواد بیشتر و بیشتری مصرف کردن و موسیقی بدتر شد. گاهی آل ساعت ۴ بعد از ظهر هنوز توی تخت بود. و وقتی بیدار میشد خیلی بیمار به نظر میرسید. لاغر بود، صورتش سفید بود و نمیخواست چیزی بخوره. ازم خواست کمکش کنم.
گفت: “تو پرستاری، الن! احساس بیماری میکنم. کمی دارویی چیزی بهم بده! کمکم کن!”
- گفتم: “تو نیاز به دارو نداری. نیاز به غذای خوب زیاد، و شنا داری و اینکه دیگه مواد مصرف نکنی!”
“فکر میکنی تو کی هستی، الن؟ گفت. مادرم یا همچین چیزی؟”
گفتم: “نه ولی من خواهرتم و پرستارم. گوش کن! برات کمی دارو میارم تا کمکت کنه دیگه مواد مصرف نکنی و هر روز برات غذای خوب میپزم. ولی باید از مواد دوری کنی. امتحان کن، آل! اثر میکنه میدونم که اثر میکنه!”
آل امتحان کرد و کمکش کرد. بعد از دو سه ماه، آل قویتر و خوشحالتر بود و دوباره شروع به نواختن موسیقی خوب کرد. راضی بود به من اعتماد داشت. گاهی عصرها من و بچهها رو میبرد ساحل. غذا و نوشیدنی میخوردیم و با هم میرفتیم شنا میکردیم خوش میگذشت. اون چند ماه با برادرم اوقات خوشی در زندگیم بود.
فکر کردم: “حالا بالاخره برادرم من رو دوست داره. به خاطر من خوشحال و سالمه. شاید بتونه بهم کمک کنه بهم پول بده برام یه ماشین جدید و یه خونه خوب بخره من رو با خودش ببره اروپا.”
ولی البته اشتباه میکردم. هیچ کس چیزی به من نداد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Wilds Boys
I never went home again. That night I stayed in John’s apartment, and three months later I knew that I was going to have his baby.
But I lost that baby at five months, and soon I went back to finish my training as a nurse. Four years later, I had another baby, and this one was born all right. Now I’m twenty-nine, and I have three small kids.
But I’m not really happy. John is a good-looking man, a wonderful lover, but. . . I’m not his only woman. I know he has two other girlfriends, and both of them have babies. Maybe there are more.
Sometimes I don’t see him for weeks, and then he comes back and smiles and tries to be nice to me, but I still get angry. He doesn’t have a real job and we have very little money.
I work as a nurse in a hospital, but I don’t get much for that. And I have to pay half of it to someone to look after my kids while I’m at work.
Dad died four years ago. Al told me about it. ‘Dad had a heart attack,’ he said. ‘He was really angry about John, so he began running to try to get stronger. But he didn’t stop drinking. Then one day he drank half a bottle of whisky, went for a run, came home, and fell down dead on the floor!’
Al laughed. How strange, I thought. Dad loved Al, but when he died, Al laughed. Perhaps men are just animals, really, not people like us.
When Dad was dead, I saw Al more often. I didn’t like him much, but he was my only family. Sometimes we went swimming together with the kids, or out for a pizza. John didn’t like me to talk to other men, but Al was OK, because he was my brother.
When Al was eighteen, he began a rock band, “Wild Boys”. He sang, and played guitar. At first they played in small restaurants, and then they made a record. Lots of people bought it.
The band began to play in front of thousands of people. They made three more records, and travelled all over the world. It was wonderful. By the time he was twenty, my little brother Al was famous, and rich.
He was very, very rich. He bought a yellow Rolls-Royce, a Jaguar, a Porsche, and a house in the best part of Los Angeles with fifteen bedrooms, a tennis court, a swimming pool, and a view over the sea. And he gave me our parents’ house.
That was nice, but it wasn’t very nice. I mean, our parents’ house is very old. It has three small bedrooms, a small garden, and is in a noisy, dirty street. It’s better than my old apartment, but still.
I went to see Al often. He gave me a key, to get in and out of his house. And I cooked for him when he had big parties there. I enjoyed the parties. John came too. There were famous people, wonderful food and music, lots of drink and drugs.
Drugs. Yes, well, the drugs were a bad thing. Al got much too interested in drugs. A lot of his friends took drugs - and my John did, too. And when they were on drugs, they often didn’t know what day it was.
They did crazy things. I remember one party when they went for a midnight swim down at the beach. The boys took all John’s clothes away while he was still in the sea, and drove away with them.
So John had to walk back through the streets in the middle of the night, all wet from the sea, while we laughed at him from the car. He was so angry! I thought that was really funny, but John didn’t talk to me for a week!
But Al and his friends took more and more drugs, and the music began to get worse. Sometimes Al was still in bed at four o’clock in the afternoon.
And when he did get up, he looked very sick. He was thin, his face was white, and he didn’t want to eat anything. He asked me to help him.
‘You’re a nurse, Ellen,’ he said. ‘I feel sick. Give me some medicine or something! Help me!’
‘You don’t need medicine,’ I said. ‘You need a lot of good food, swimming, and no more drugs!’
‘Who do you think you are, Ellen?’ he said. ‘My mother or something?’
‘No, but I am your sister, and a nurse,’ I said. ‘Listen to me. I’m going to get you some medicine to help you stop the drugs, and I’m going to cook you a good meal every day.
But you must stop the drugs. Try it, Al! It works - I know it does!’
He did try it, and it helped. After two or three months Al was stronger and happier, and he began to play good music again. He was pleased; he trusted me.
Sometimes, in the evenings, he took me and my kids to the beach. We had a meal and drank and went swimming together, and had a good time. Those few months with my brother were a good time in my life.
‘Now, at last,’ I thought, ‘my brother likes me. He’s happy and healthy because of me. Maybe he can help me - give me money, buy me a new car and a nice house, take me to Europe with him.’
But of course I was wrong. No one ever gives me anything.