سرفصل های مهم
پرندگان سفید
توضیح مختصر
برادرهای الیسا تبدیل به پرندهی سفید شدن و اون میخواد دوباره شاهزاده بشن …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
پرندگان سفید
روزی روزگاری پادشاهی با ۱۰ تا پسر و یک دختر زندگی میکرد. مادرشون وقتی دختر، الیسا، به دنیا اومد مُرد. بچههای خیلی خوب و شادی بودن.
بعد پادشاه عاشق یک زن دیگه شد و باهاش ازدواج کرد. پادشاه ملکهی جدیدش رو دوست داشت و در چشم پادشاه همیشه حق با ملکه بود. ولی ملکه زن بد و حسودی بود.
از ۱۰ تا پسر پادشاه متنفر بود و میخواست اونها رو بفرسته برن. عشق پادشاه رو احمق کرده بود. عشق میتونه هر کسی رو احمق کنه.
پادشاه پیر بیچاره با ناراحتی با پسرهاش خداحافظی کرد. بعد ملکه اونها رو برد بیرون دیوارهای شهر. کلمات جادویی گفت و ده تا پسر رو تبدیل به ده تا پرندهی سفید کرد.
گفت: “پرواز کنید به یک کشور دیگه. روی درختها آشیانه کنید. غذاتون رو روی زمین پیدا کنید.”
و ده تا برادر پرواز کردن تو آسمون و بر فراز کوهها و رودخانهها پرواز کردن. به یک دریای بزرگ رسیدن و روی درختهای کنار دریا آشیانه کردن.
وقتی الیسا خبر برادرهاش رو شنید، از خونهی پادشاه فرار کرد. ساعتها گریه کرد. روزها راه رفت. از چشمهاش استفاده نکرد از عشقش به برادرهاش پیروی کرد.
فکر کرد: “روزی پیداشون میکنم.” و عشقش اون رو برد نزدیک آشیانهی برادرهاش کنار دریای بزرگ.
شب شد و الیسا زیر یک درخت به خواب رفت. تمام شب پریان ازش مراقبت کردن و هیچ حیوان خطرناکی نزدیکش نشد. صبح روز بعد دوباره به راه افتاد. یک پیرزن دید.
“اینجا چیکار میکنی؟ یک برادر یا دوست نمیتونه بهت کمک کنه؟”پیرزن پرسید. کمی غذای خوب به الیسا داد.
الیسا داستان برادرهاش رو برای پیرزن تعریف کرد. گفت: “دنبال ده تا شاهزادهی خوب روی ده تا اسب سفید میگردم. اونها رو میشناسی؟”
“ده تا شاهزاده؟ زن گفت. نه، ولی امروز صبح ده تا پرندهی سفید دیدم. پاهای طلایی داشتن و به جای چشمهاشون جواهر بود. شاید اونها شاهزاده بودن. کنار رودخانه بودن.”
الیسا رو برد کنار رودخونه. الیسا از رودخانه به طرف دریای بزرگ رفت. ده تا پرندهی سفید خوب دید. پاهای طلا و چشمهای جواهرشون زیر آفتاب میدرخشید. الیسا دورش گلهای قشنگ و درختان زیبا دید.
الیسا یه خونهی کوچیک از چوب ساخت. گلهایی پیدا کرد و اونها رو روی دیوارها گذاشت. وقتی برگشت، دید نون و تخممرغ و ماهی کنار درش هست.
اون شب برادرهاش اومدن پیشش. الیسا گریه کرد. گفتن: “ناراحت نباش. چند تا داستان برات تعریف میکنیم.” داستانهاشون خندهدار بود و بعد از مدتی الیسا لبخند زد. بعد خندید.
وقتی دیر وقت شد، برادرها پرواز کردن توی یک درخت. گفتن: “خوب بخواب، الیسا. از اینجا نگات میکنیم.”
الیسا در خوابش دوباره پیرزن رو دید. حالا یک پری زیبا بود.
“میخوای به برادرهات کمک کنی؟” پرسید.
الیسا داد زد: “بله! البته!”
“قوی هستی؟”
“بله، قوی هستم.”
“پس به حرفهام گوش بده و از حرفهام پیروی کن. نزدیک خونهی کوچیکت گلهای طلایی هست. کمی ببر خونه و بذار توی آب رودخونه. چند بار اونها رو بشور و بعد از اونها کت درست کن. ده تا کت از گلهای طلا برای هر کدوم از برادرهات.
ولی این چیزها رو یادت باشه: اول، فقط تو میتونی این کتها رو درست کنی. دوم، فقط بعد از اینکه درست کردن کتها رو تموم کردی میتونی حرف بزنی. قبل از اون حرف نزن، وگرنه برادرهات میمیرن. میتونی این کارها رو انجام بدی؟”
شاهزاده خانم در خواب جواب داد: “بله” و بیدار شد. به بیرون از در نگاه کرد و گلهای طلا رو دید. از حرفهای پری تبعیت کرد و کل روز کار کرد. وقتی آفتاب غروب کرد، انگشتهاش درد میکردن. برادرهاش اون شب اومدن ولی شاهزاده خانوم باهاشون حرف نزد.
“چرا حرف نمیزنی؟ پرسیدن. کار اون پری بد هست؟” کارش رو بهشون نشون داد. با انگشتش ده تا کت روی زمین کشید. بعد اونها فهمیدن کارش برای اونها بود. الیسا کار کرد و کار کرد. برادرهاش تماشاش کردن.
بعد از دو، سه هفته، شش تا کت آماده بود. بعد یک روز، وقتی الیسا کنار رودخانه بود، یکمرتبه سگی اومد. پرید روش. بعد یک سگ دیگه اومد. سر و صدای زیادی به پا کردن و دور الیسا دویدن. مردی از لابلای درختها با یک اسب سفید خوب اومد و مردهای زیادی پشت سرش بودن. الیسا به این مرد نگاه کرد و عاشقش شد.
“تو کی هستی؟ مرد از الیسا پرسید. هیچکس اینجا زندگی نمیکنه. اهل کجایی؟” الیسا نمیتونست جوابش رو بده. به الیسا گفت: “من پادشاه کشور بزرگی پشت این کوهها هستم. اغلب با سگها و اسبهام میام اینجا.”
مرد هر روز میاومد و با الیسا حرف میزد. کنار رودخانه قدم میزدن و مرد از زندگیش برای الیسا تعریف میکرد. الیسا رو دوست داشت و میخواست ملکهاش بشه. ولی چرا الیسا حرف نمیزد؟ فقط با چشمهاش باهاش حرف میزد.
در آخر مرد از الیسا پرسید: “ملکهی من میشی؟” بیچاره الیسا شروع به گریه کرد. به طرف گلهای سفید دوید.
“گلهای طلا و کارهات رو میبریم خونهی من. میتونی اونجا کار کنی. میای؟” الیسا نمیتونست نه بگه چون دوستش داشت.
بنابراین الیسا و پادشاه گلها و کتها - حالا هشت تا شده بودن - رو بردن کشور پادشاه. برادرهاش غمگین بودن، ولی هر روز بر فراز خونهی پادشاه پرواز میکردن.
پادشاه برادر کوچیکتر حسودی داشت. میخواست پادشاه بشه و میخواست برادرش بمیره. وقتی پادشاه ازدواج کرد، عصبانی شد.
فکر کرد: “حالا پادشاه یک پسر به دنیا میاره و من هرگز نمیتونم پادشاه بشم.” پادشاه نمیدونست توی قلب برادر حسودش چه خبره. چون خودش خوب و مهربون بود، فکر میکرد همه خوب و مهربونن.
روزی پادشاه مجبور شد چند روزی از شهر بره. مجبور بود پادشاه مهم یک کشور دیگه رو ببینه. ملکه خونه موند و روی کتهاش کار کرد. حالا نه تا شده بودن. ولی دیگه گلی براش باقی نمونده بود. همه جا دنبال گلهای طلا گشت. بعد کمی گل در یک جای بد پیدا کرد. مردم شهر حیوانهای مردهشون رو مینداختن اونجا.
ملکه فکر کرد: “نمیتونم روز برم اونجا. مردم منو میبینن. نمیفهمن و نمیتونم بهشون توضیح بدم.” بنابراین منتظر شب موند. و رفت بیرون و گل آورد.
برادر کوچکتر پادشاه اون شب ملکه رو دید. دنبالش کرد و تماشاش کرد. منتظر شب بعد موند و دوباره دنبالش کرد. فکر کرد: “حالا نقشهای دارم.” پنج شب دنبالش کرد. شب بعد مردها و زنهای بزرگ شهر رو به مکان بیرون دیوارهای شهر فراخوند.
“چرا در تاریکی قرار گذاشتیم؟” پرسیدن.
برادر پادشاه جواب داد: “میبینید. چیزی درباره ملکهتون میفهمید. حالا همه ساکت باشید. اینجا با من منتظر بمونید و تماشا کنید. ملکهی دوستداشتنی ما وقتی پادشاه اینجا نیست، هر شب چیکار میکنه؟ نظرتون چیه؟”
کمی بعد، ملکه اومد و گلها رو چید. شروع به برگشتن به خونه کرد، ولی برادر پادشاه دنبالش دوید. دستش رو گرفت. و به طرف مردم داد زد: “ببینید! این زن بدیه. فقط یک زن بد شبها در این مکان دنبال گل میگرده. از اونا برای جادوی بد استفاده میکنه. نقشه میکشه پادشاه عزیز ما، برادر من رو بکشه. فکر میکنید چرا هیچ وقت حرف نمیزنه؟ چون فقط میتونه کلمات جادویی بگه!” مردم داد زدن: “بکشیدش! بندازیدش توی آتیش!” و برادر پادشاه گفت: “بیایید قبل از اینکه پادشاه برگرده، بکشیمش. وگرنه اون پادشاه رو میکشه!” ملکه رو برد به اتاقش.
قبل از اینکه در رو ببنده گفت: “فردا میمیری!”
پادشاه و خدمتکارانش یک روز از شهر فاصله داشتن. مکانی برای شب پیدا کردن و از اسبهاشون پیاده شدن. پادشاه بالا رو نگاه کرد یک پرنده سفید در آسمون دید. پرنده پرواز کرد پایین به طرف پادشاه و اسب پادشاه ترسید. پادشاه سر پرنده داد کشید، ولی پرنده نرفت.
بعد پادشاه دوباره نگاه کرد و پاهای طلا و چشمهای جواهرش رو دید. فکر کرد: “یکی از پرندگان پریه. یکی از پرندگان ملکه. اون میتونه فریادهاشون رو بفهمه، ولی من نمیتونم. فکر میکنم میخواد سریع برگردم شهر.”
پادشاه افرادش رو صدا زد. بهشون گفت: “امشب اینجا نمیمونیم. همین حالا میرم شهر. باید برگردیم پیش ملکه. سریع آماده بشید. همین حالا حرکت میکنم. دنبالم بیاید!”
پادشاه و افرادش کل شب دنبال پرندهی سفید رفتن. پرنده به طرفشون داد زد: “زود باشید. زود باشید.” در شهر الیسا کل شب با گلهای طلاش کار کرد.
صبح روز بعد، مردم شهر در میدان بزرگ جلوی خونهی پادشاه گرد هم اومدن. بالا به آسمون نگاه کردن. “این پرندههای سفید اون بالا چی هستن؟ چرا این همه سر و صدا به پا کردن؟”
مردها چوب آوردن و یک آتش بزرگ درست کردن. پرندهها پرواز کردن پایین، دور سر مردها. چند تا چوب برداشتن و پرواز کردن. ولی نتونستن همهی چوبها رو ببرن.
برادر پادشاه رفت اتاق ملکه. آوردش بیرون و برد میدون. ملکه کتهای طلا رو هم آورد و پرندهها همراهش پرواز کردن.
همزمان پادشاه به سر دیگهی میدان رسید. پرندهی سفیدش روی سر مردم پرواز کرد.
پادشاه داد زد: “این ملکهی منه.” راهش رو از بین مردم به طرف وسط میدان باز کرد.
“آتش؟ داد زد. چرا آتش درست میکنید؟” به برادر کوچیکترش نگاه کرد و فهمید! خیلی عصبانی شد و مردم متأسف شدن.
برادر کوچیکتر رو کرد به مردم و فریاد کشید: “میخوایم ملکه بمیره؟” ولی مردم نگفتن «بله». به پاهاشون نگاه کردن. بعد پسر کوچیکی از جلوی جمعیت داد زد: “نه!” و همه داد زدن: “نه!”
ملکه پرندههای سفیدش رو صدا زد “بیاید اینجا، برادرهای من.” پرندهها پرواز کردن پایین جلوی پای ملکه. ملکه کتهای طلای فوقالعادهاش رو انداخت روی پرندهها و اونها تبدیل به ده تا شاهزادهی جوون خوب شدن.
شاهزادهها برادر پادشاه رو بردن بالای دیوارهای شهر و انداختنش روی زمین. پسرها دنبالش دویدن و به طرفش سنگ پرتاب کردن. هیچکس دیگه ندیدش.
پادشاه ملکهاش رو بغل کرد. “حالا با من حرف بزن، زن زیبای من.”
وقتی پرندههای زیبا رو بالای سرت میبینی، گوش کن. صدای فریادشون رو خواهی شنید: “زود باش. زود باش.” حالا میفهمی.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
The White Birds
Once there was a king with ten sons and one daughter. Their mother died when the daughter, Elisa, was born. They were very good, happy children.
Then the king fell in love with another woman and he married her. He loved his new queen and in his eyes she was always right. But she was a bad, jealous woman.
She hated the king’s ten sons, and she wanted to send them away. Love made the king stupid. It can make everybody stupid.
The poor old king sadly said goodbye to his sons. Then the queen took them outside the city walls. She said some magic words and changed the ten boys into ten white birds.
‘Fly away to another country,’ she said. ‘Make your homes in treetops. Find your food on the ground.’
And the ten brothers flew high into the sky and away over mountains and rivers. They came to a great sea and they made their home in some trees next to it.
When Elisa learned about her brothers, she ran away from the king’s house. She cried for hours. She walked for days. She did not use her eyes - she followed her love for her brothers.
‘One day I will find them,’ she thought. And her love took her near their home by the great sea.
Night came and Elisa fell asleep under a tree. All night the fairies watched her and no dangerous animal came near her. The next morning she walked again. She met an old woman.
‘What are you doing here? Can’t a brother or friend help you?’ asked the old woman. She gave Elisa some good food.
Elisa told her the story of her brothers. ‘I am looking for ten fine princes on ten white horses,’ she said. ‘Do you know of them?’
‘Ten princes?’ said the woman. ‘No, but I saw ten white birds this morning. They had gold feet and jewels for eyes. Perhaps they were princes. They were by the river.’
She took Elisa to the river. Elisa followed the river to the great sea. She saw ten fine white birds. Their gold feet and jewel-eyes shone in the sun. All round her Elisa saw pretty flowers and beautiful trees.
Elisa built a small house from sticks. She found flowers and put them round the walls. When she came back, she found bread, eggs and fish near the door.
That night her brothers came to her. She cried. ‘Don’t be sad,’ they said. ‘We’ll tell you some stories.’ Their stories were funny and after a time she smiled. Then she laughed.
When it was late, the brothers flew up into a tree. ‘Sleep well, Elisa,’ they said. ‘We are watching you.’
In her sleep, Elisa saw the old woman again. Now she was a beautiful fairy.
‘Do you want to help your brothers?’ she asked.
‘Yes’ cried Elisa. ‘Of course!’
‘Are you strong?’
‘Yes, I am strong.’
‘Then listen to my words and follow them. There are gold flowers near your little house. Take some home and put them in water from the river. Wash them many times and then make them into coats. Ten coats of gold flowers, one for each brother.
‘But remember these things: First, only you can make the coats. Second, you can only speak after you finish them. Don’t speak before that, or your brothers will die. Can you do these things?’
‘Yes,’ answered the princess in her sleep, and she woke up. She looked outside her door and saw the gold flowers. She followed the fairy’s words and she worked all day.
When the sun went down, her fingers hurt. Her brothers came that night, but she did not speak to them.
‘Why are you not speaking?’ they asked. ‘Is this the work of a bad fairy?’ She showed them her work.
She made a picture of ten coats on the ground with her finger. Then they understood - her work was for them. She worked and worked. Her brothers watched her.
After two or three weeks, six coats were ready. Then one day, when she was by the river, a dog suddenly appeared. It jumped at her.
Then other dogs came. They made a great noise and ran round her. A man came through the trees on a fine white horse, with many men behind him. Elisa looked at this man and she loved him.
‘Who are you?’ he asked her. ‘Nobody lives here. Where are you from?’ Elisa could not answer him. ‘I am the king of a great country behind those mountains,’ he told her. ‘I often come here with my dogs and horses.’
He came every day and spoke to Elisa. They walked by the river and he told her about his life. He loved her and he wanted her to be his queen. But why did she not speak? She only spoke to him with her eyes.
In the end, he asked her, ‘Will you be my queen?’ Poor Elisa started to cry. She ran to the gold flowers.
‘We will take the gold flowers and your work to my house. You can work there. Will you come?’ She could not say no, because she loved him.
‘So Elisa and the king took the flowers and the coats - there were eight now - to his country. Her brothers were sad, but each day they flew high above the king’s house.
The king had a jealous younger brother. He wanted to be king and he wanted his brother to die. When the king married, he was angry.
‘Now the king will have a son,’ he thought, ‘and I will never be king.’ The king could not see inside his jealous brother’s head. Because he was good and kind, everybody was good and kind.
One day the king had to leave the city for many days. He had to visit an important king in another country. The queen stayed at home and worked on her coats.
Now she had nine. But she had no more flowers. She looked everywhere for the gold flowers. Then she found some flowers in a bad place. The people of the city threw their dead animals there.
‘I cannot go there in daylight,’ thought the queen. ‘People will see me. They will not understand and I cannot tell them.’ So she waited for night. Then she went out and got some flowers.
The king’s younger brother saw the queen that night. He followed her and watched her. He waited the next night and followed her again.
‘Now I have a plan,’ he thought. He followed her for five nights. The next night he called the great men and women of the city to a place outside the city walls.
‘Why are we meeting in the dark?’ they asked.
‘You will see,’ he answered. ‘You will learn something about your queen. Now, everybody, be quiet. Wait here with me and watch. What does our lovely queen do every night when the king is away? What do you think?’
A little time later, the queen appeared and got the flowers. She started to walk home, but the king’s brother ran after her. He caught her arm. ‘See’ he cried to the people. ‘She is a bad woman.
Only a bad woman looks for flowers in this place at night. She uses them for bad magic. She plans to kill our dear king, my brother. Why do you think she never speaks? Because she can only say magic words!’
People shouted, ‘Kill her!’, ‘Put her on a fire!’ And the king’s brother said, ‘Let’s kill her before the king comes back. Or she will kill him!’ He took the queen back to her room.
‘Tomorrow,’ he said to her before he closed the door, ‘you will die!’
The king and his servants were one day’s journey away from the city. They found a place for the night and got off their horses.
The king looked up and saw a white bird in the sky. The bird flew down to the king and the king’s horse was afraid. The king shouted at the bird, but it did not go away.
Then he looked again and saw its gold feet and jewel-eyes. ‘It is one of the fairy birds,’ he thought. ‘One of the queen’s birds. She can understand their cries but I cannot. I think it wants me to go back quickly to the city.’
The king called his men. ‘We are not staying here tonight,’ he told them. ‘We are going to the city now. We have to go back to the queen. Get ready quickly. I am leaving now. Follow me!’
The king and his men followed the white bird all night. The bird called to them, ‘Quickly. Quickly.’ In the city, Elisa worked all night with her gold flowers.
The next morning the people of the city met in the big square in front of the king’s house. They looked up at the sky. ‘What are those white birds up there? Why are they making this noise?’
Men brought sticks and built a large fire. The birds flew down and round the men’s heads. They took some sticks and flew away. But they could not take every stick.
The king’s brother went to the queen’s room. He brought her outside and into the square. She carried the gold coats in her arms, and the birds flew with her.
At the same time the king arrived at the opposite end of the square. His white bird flew over the people’s heads.
‘It is the queen,’ cried the king. He fought his way through the people to the middle of the square.
‘A fire?’ cried the king. ‘Why are you building a fire?’ He looked at his younger brother and he knew! He was very angry, and the people were sorry.
The younger brother turned to the people and shouted, ‘Do we want her to die?’ But the people did not answer ‘yes’. They looked at their feet. Then a little boy at the front shouted, ‘No.’ And everybody shouted, ‘No!’
The queen called to the white birds, ‘Come here, my brothers.’ The birds flew down to her feet. She threw her wonderful gold coats over them and they changed into ten fine young princes.
The princes took the king’s brother on top of the city walls and threw him to the ground. Boys ran after them and threw stones at him. Nobody saw him again.
The king put his arms round his queen. Speak to me now, my beautiful wife.’
When you see white birds above you, listen. You will hear them cry, ‘Quickly. Quickly’. Now you understand.