سرفصل های مهم
تنها با حیوان-مردها
توضیح مختصر
پرندیک بالاخره جزیره رو ترک میکنه و نجات پیدا میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهاردهم
تنها با حیوان-مردها
تقریباً جیغ کشیدم. “کیه؟” پرسیدم:
سایه گفت: “منم، ارباب.”
“تو کی هستی؟”
“اونا میگن الان دیگه اربابی وجود نداره. ولی من میدونم میدونم. من جسدها رو برای تو بردم توی امواج، راهرو با اشک در دریا. من جسدهای آدمهایی که تو کشتی رو بردم. من متعلق به تو هستم، ارباب.”
اون رو از ساحل به خاطر آوردم. یک سگمرد. به نظر بیخطر میرسید.
“خوبه.
گفتم: خوبه.” زبونش دوباره از روی دستم گذشت. “ولی بقیه کجان؟”
“اونا حرفهای بدی میزنن. میگن ارباب مرده. اون یکی با تفنگ مرده. راهرو با اشک در دریا مثل ماست. ما قانون رو دوست داریم و قانون رو حفظ میکنیم. ولی دیگه اربابی نداریم خونهی دردی وجود نداره. اونها این حرفها رو میزنن ولی اشتباه میکنن،
من میدونم.”
در تاریکی دست سگمرد رو گرفتم و با ملایمت نوازشش کردم.
ادامه داد: “به زودی همهی اونها رو میکش “اگه قانون رو بشکنن، میام سراغشون.”
دوست جدیدم گفت: “ارباب همیشه بهترین رو میدونه.”
از کلبه بیرون رفتیم. بعد جمعیتی از حیوون-مردها رو دور آتیش پیدا کردیم.
میمون انساننما گفت: “اون مرده. ارباب مرده خونه دردی وجود نداره.”
با صدای بلند گفتم: “اون نمرده. حتی الان هم داره ما رو تماشا میکنه
خونه درد از بین رفته. ولی دوباره برمیگرده. و ارباب هم برمیگرده. هر دقیقه از هر روز ما رو زیر نظر داره و گوش میده. برای کسایی که قانون رو بشکنن درد و مرگ وجود داره.”
“راست میگه! راست میگه!” سگمرد گفت:
از حرفهام خیلی تعجب کرده بودن. حیوانات ممکنه باهوش و خطرناک باشن،
ولی فقط یک انسان واقعی میتونه دروغ بگه.
یکی از اونها گفت: “راهرو با اشک در دریا حرفهای عجیبی میزنه.”
ممکنه حقیقت داشته باشه؟”یکی دیگه گفت: “
تا یک ساعت دیگه هم حرف زدیم و در انتها خیلیها حرفهام رو باور کردن. بالاخره رفتن بخوابن و من هم با اونها رفتم. جام با گروهی از اونها امنتر بود، تا اینکه با یکی تنها باشم.
این اولین شبم از ۱۰ ماهی بود که تنها با حیوان-آدمها سپری کردم. ماه اول زمان زیادی باهاشون سپری میکردم. حتی کم کم از چندتاشون خوشم میومد: سگمرد و چند تای دیگه. ولی همچنان که ماهها سپری میشدن، حیوان-آدمها شروع به تغییر کردن. براشون سخت بود روی دو پا راه برن. دستهاشون بلااستفاده شده بود. بدنهاشون بیشتر و بیشتر پر مو میشد و دیگه لباس نمیپوشیدن. توانایی حرف زدنشون به مشکل برخورده بود. فهمیدن کلماتشون مشکل شده بود. بعد دیگه کلاً از کلمات استفاده نکردن. بعد از حدود ۶ ماه، قانون تقریباً فراموش شده بود. هنوز هم فقط میوه میخوردن ولی مطمئناً برای گوشتخواران زیاد طول نمیکشید.
هر روز دریا رو نگاه میکردم و دنبال کشتی میگشتم. سه بار یک بادبان دیدم و آتیش روشن کردم،
ولی هیچ کشتی نزدیک جزیره نیومد. بعد از ماههای زیاد تصمیم گرفتم قایق خودم رو بسازم. ولی کارم احمقانه بود قایق رو در جنگل ساختم که از دریا زیاد فاصله داشت. وقتی روی زمین سخت میکشیدمش تا ببرم روی ساحل، قایق از بین رفت.
زندگی سختتر شد. وقتی داشتم در جنگل قدم میزدم، یک چیز قرمز دیدم. یک جسد. جسد سگمرد مهربونم.
گوشتخوارها برگشته بودن.
هیچکس الان در کلبهها زندگی نمیکرد. بیشتر حیوان-آدمها روزها میخوابیدن بعضیها روی درختها بعضیها در سوراخها و طبیعتشون رو دنبال میکردن. شبها بیدار بودن و صدای زوزهها و فریادهاشون تاریکی رو پر میکرد. سگمرد یکی از اولین جسدهایی بود که اطراف جزیره پیدا کردم.
من هم شروع کردم به روزها خوابیدن. اینطوری آسونتر میتونستم از خودم در مقابل حملات شبانه حفاظت کنم. همچنین شروع به ساختن یه قایق دیگه کردم اینبار در ساحل. وقتی کارم تموم شد، محکمتر از قایق قبلی بود. ولی مشکلی داشتم که نمیتونستم حل کنم. برای سفری که در پیش داشتم، نیاز به آب تازه داشتم. ولی ظرف نداشتم. بارها و بارها دور جزیره قدم زدم و دنبال ظرف گشتم،
ولی چیزی پیدا نکردم.
بعد روز شاد از راه رسید. یه بادبان کوچیک در دریا بود و داشت نزدیک میشد! یه آتیش روشن کردم و کل روز بهش هیزم اضافه کردم. بادبان آروم و آروم به طرف جزیره میاومد. وقتی شب شد، هنوز هم فاصلهی زیادی از خشکی داشت. آتیشم رو کل شب روشن نگه داشتم. در نور آتیش چشمهای زیادی رو دیدم که من رو تماشا میکردن. ولی حیوان-مردها نمیتونستن حالا آتیش خودشون رو درست کنن و از آتیش من هم میترسیدن.
صبح بادبان خیلی نزدیکتر شده بود. میتونستم دو تا مرد رو در قایق کوچیک ببینم. توی قایق نشسته بودن، هر کدوم در یک سر قایق. وقتی خیلی نزدیک شدن، شروع به داد کشیدن
و تکون دادن کتم کردم. ولی مردها متوجه من نشدن.
یک مرتبه یک پرنده سفید بزرگ از قایق پرواز کرد. دوباره مردها تکون نخوردن. ترس سردی وجودم رو در بر گرفت.
بالاخره قایق به ساحل رسید. مردها مرده بودن و تیکه تیکه شده بودن وقتی اونها رو از قایق بیرون کشیدم،
یکی موهای قرمز روشن داشت. اون یکی کلاهی داشت که روش نوشته بود؛ “ایپکاکوئانها”.
به زودی سه تا از گوشتخوارها که بوی جسدها توجهشون رو جلب کرده بود اومدن کنارم. به قدری ضعیف بودم که نمیتونستم دورشون کنم. ولی نمیتونستم غذای وحشتناکشون رو هم تماشا کنم. قایق رو بردم توی آب و در طول ساحل باهاش حرکت کردم.
شب در قایق خوابیدم. صبح ظرفهای آب قایق رو در نهر پر کردم. بعد به سه تا خرگوش شلیک کردم و پختمشون میوهی خیلی زیاد چیدم. غذا و نوشیدنی رو گذاشتم توی قایق و از جزیره دور شدم.
باد من رو به آرومی به جنوب غربی برد، و مدتی بعد آبی اقیانوس دورم بود. بعد از چند ماه اخیر، کاملاً تنها بودن حس خوبی داشت.
سه روز بعد یک کشتی من رو برداشت. البته به نظر ملوانان دیوونه بودم. تقریباً چیزی تنم نبود. از آخرین گفتگوم با یک انسان واقعی ماهها گذشته بود. و باور توصیفاتم از جزیره و جمعیت عجیبش سخت بود.
سی سال ماجرایی که در جزیره داشتم رو به کسی نگفتم. شاید حتی الان هم کسی حرفهام رو باور نکنه. ولی چه اهمیتی داره؟ پیرمرد هستم. به زودی میمیرم.
از زمان بازگشتم از اقیانوس آرام زندگی آرومی داشتم. آدمها از همراهی من احساس راحتی نمیکنن. چیز عجیبی در من میبینن. شاید کمی شبیه حیوان-آدمهایی شدم که ماهها باهاشون زندگی کردم. و من هم از همراهی دیگران احساس راحتی نمیکنم. در خفا میترسم اونها هم حیوان-آدم باشن. میترسم حیوان درونشون به زودی قویتر بشه. میترسم روزی حمله کنن. این ترسی هست که هیچ وقت من رو رها نمیکنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter fourteen
Alone with the Animal-men
I almost screamed. ‘Who’s that?’ I asked.
‘I, Master,’ said the shadow.
‘Who are you?’
‘They say that there is no Master now. But I know, I know. I carried the bodies into the waves for you, Walker-with-tears-in-the-sea. I carried the bodies of the people that you killed. I am yours, Master.’
I remembered him on the beach. A dog-man. He seemed safe.
‘Good. that’s good,’ I said. His tongue passed over my hand again. ‘But where are the others?’
‘They are saying bad things. They are saying, “The Master is dead. The Other-with-a-gun is dead. The Walker-with-tears-in-the-sea is like us. We love the Law, and we will keep it. But we have no Master now, no House of Pain.” They say these things, but they are wrong. I know.’
In the darkness, I reached for the dog-man’s head and touched it lightly.
‘Soon you will kill them all,’ he continued.
‘If they break the Law, I will come for them.’
‘Master always knows best,’ said my new friend.
We left the hut and found a crowd of animal-men around a fire.
‘He is dead, the Master is dead,’ said the ape-man. ‘There is no House of Pain.’
‘He is not dead,’ I said in a loud voice. ‘Even now He is watching us. The House of Pain has gone. But it will come again. And the Master too will come again. Every minute of every day, He is watching you and listening. There will be pain and death for anyone who breaks the Law.’
‘True! True!’ said the dog-man.
They were very surprised by my words. Animals can be clever, and dangerous. But only a real man can lie.
‘The Walker-with-tears-in-the-sea says a strange thing,’ said one of them.
‘Can it be true?’ said another.
For an hour we talked, and by the end many believed me. Finally, they went to their beds, and I went with them. I was safer with a group of them than with one alone.
This was the first night of ten months alone with the animal- men. In the first month, I spent a lot of time with them. I even started to like some of them - the dog-man and a few others. But as the months passed, the animal-people began to change.
It became difficult for them to walk on two legs. Their hands became useless. Their bodies grew more and more hairy and they stopped wearing clothes. Their language skills suffered too.
Their words became difficult to understand. Then they stopped using words completely. After about six months, the Law was almost completely forgotten. They still ate only fruit, but for the meat-eaters this could surely not last long.
Every day I watched the sea for ships. Three times I saw a sail and lit a fire. But no ship came close to the island. After many months, I decided to build my own boat. But, stupidly, I built it in the forest, far from the sea. It was destroyed as I pulled it over rough ground to the beach.
Then life got worse. As I was walking in the forest, I saw something red. A dead body. The body of my friendly dog-man.
The meat-eaters were back.
No one was living in the huts now. Most of the animal-people were sleeping by day, some in trees, some in holes, following their natural ways. At night they were awake, and their growls and screams filled the darkness. The dog-man’s was the first of many dead bodies that I found around the island.
I too started to sleep by day. That way I could defend myself more easily from a night attack. I also started to build another boat, this time on the beach. When it was finished, it was stronger than the last one.
But I had one problem that I could not solve. I needed fresh water for the journey that I was planning. But I had no container. I walked around the island again and again, looking for a possible container. But I found nothing.
Then a happy day arrived. There was a little sail out at sea, and it was coming closer! I lit a fire and fed it all day. The sail came towards the island, slowly, slowly. When night fell, it was still a long way from land.
All night I kept my fire bright. In the light of the fire I saw many eyes watching me. But the animal-men could not make their own fires now, and were afraid of mine.
In the morning the sail was much nearer. I could see two men in a little boat. They were sitting low down in it, one at each end. When they were very close, I started shouting. I waved my jacket. But the men did not notice me.
Suddenly, a great white bird flew up out of the boat. Again, the men did not move. A cold fear took hold of me.
Finally, the boat reached the beach. The men, long dead, fell to pieces when I pulled them out of the boat. One had bright red hair. The other had a hat with the word Ipecacuanha on it.
Three of the meat-eaters were soon by my side, interested in the smell of the bodies. I was too weak to keep them away. But I could not watch their terrible meal. I pulled the boat into the water and sailed it along the beach.
That night I slept in the boat. In the morning I filled its water container at the stream. Then I shot and cooked three rabbits and picked a large amount of fruit. I put the food and drink into the boat and sailed away from the island.
The wind took me slowly southwest, and soon the blue of the ocean was all around me. After the last few months, it felt good to be completely alone.
Three days later I was picked up by a ship. I seemed crazy to the sailors, of course. I was wearing almost nothing. It was many months since my last conversation with a real person. And my description of the island and its strange population was difficult to believe.
For thirty years I have kept quiet about my adventures on the island. Perhaps even now no one will believe me. But what does it matter? I am an old man. I will soon be dead.
I have lived a quiet life since my return from the Pacific. People do not feel comfortable in my company. They see something strange in me. Perhaps I became a little like the animal-people who I lived with, for all those months. And I do not feel comfortable in the company of others, either.
I fear that secretly they are animal-people. I fear that the animal in them will soon grow stronger. I fear that one day they will attack. It is a fear that never completely leaves me.