مرگ، زندگی و پنجشنبه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شورش درکشتی موتینی / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

مرگ، زندگی و پنجشنبه

توضیح مختصر

کاپیتان‌های انگلیسی جان آدامز رو پیدا می‌کنن…

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

مرگ، زندگی و پنجشنبه

نه تا کاپیتان در دادگاه حضور داشتن. هیوود روبروشون ایستاد و درباره‌ی شب شورش صحبت کرد.

گفت: “۴ سال قبل بود. من افسر جوونی بودم ۱۵ ساله بودم. وقتی اومدم روی عرشه، کاپیتان بیلای زندانی آقای کریسشن بود. چطور می‌تونستم کمکش کنم؟ شمشیر یا تفنگی نداشتم. آقای کریسشن کاپیتان بیلای و ۱۸ نفر از افراد رو گذاشت توی قایق.”

یکی از ۹ تا کاپیتان پرسید: “سعی کردی به کاپیتان بیلای کمک کنی، آقای هیوود؟”

“نه، آقا. نتونستم. کریسشن و افرادش شمشیر و تفنگ داشتن. من هیچی نداشتم.”

یه کاپیتان دیگه پرسید: “پس آقای کریسشن کار درستی انجام داد؟ تو چی فکر می‌کنی؟”

“نه، آقا البته که نه.”

“ولی تو همراه کاپیتان بیلای سوار قایق نشدی؟ چرا نشدی؟”

“نتونستم، آقا. پر بود. ۱۹ نفر داخل قایق بودن. بدون من هم کم مونده بود غرق بشه.”

“چیزی به کاپیتان بیلای گفتی؟”

“امم . نه، آقا نگفتم. چند نفر گفتن، ولی من نه.”

“پس آقای هیوود تو در کشتی برکت یک افسر بودی و این شورش رو دیدی، ولی هیچ کاری نکردی. فقط همون طور ایستادی و تماشا کردی. درسته؟”

“امم … بله، آقا.” پیتر هیوود حالا می‌ترسید. “من . اون موقع خیلی جوون بودم، آقا.”

“تو یک افسر بودی. یک افسر همیشه باید به کاپیتانش کمک کنه. اینجا منتظر بمون.” نه تا کاپیتان از اتاق خارج شدن.

پیتر مدتی طولانی منتظر موند. مادر و خواهرش همراهش بودن، ولی می‌ترسید.

کاپیتان‌ها برگشتن و کاپیتان پیرتر گفت: “پیتر هیوود، برای اینکه به کاپیتان بیلای کمک نکردی، میگیم به شورش کمک کردی. و شورش فقط یک مجازات داره. مرگ. می‌فهمی؟”

صورت پیتر سفید شده بود و حالش بد بود. ولی با صدای آروم گفت: “بله، آقا. می‌فهمم.”

دو روز بعد دوباره کاپیتان پیرتر رو دید. لبخند سرد و کوچیکی روی صورتش بود. “آقای هیوود، نامه‌ای از طرف پادشاه دارم. ملوانان بزرگ‌تر باید بمیرن ولی چون تو در برکت پسر کوچیکی بودی، پادشاه میگه می‌تونی زنده بمونی. می‌تونی بری، آقای هیوود. آزادی.”

“آه، آقا! ممنونم. خیلی ممنونم.”

پیتر هیوود سالیان زیادی زندگی کرد. بیست سال بعد مثل کاپیتان بیلای کاپیتان یک کشتی بود.

کاپیتان بیلای برگشت تاهیتی و چند تا درخت نون به جامائیکا برد. بعد از اون، با کشتی‌های زیادی سفر کرد. مرد مهمی بود. در سال ۱۸۱۷ مرد.

ولی چه اتفاقی برای برکت و فلچر کریسشن افتاد؟ سال‌ها هیچ کس نمیدونست. بعد، ۲۰ سال بعد از شورش، در سال ۱۸۰۹ یک کشتی آمریکایی، توپاز، به یک جزیره‌ی کوچیک به اسم پیتکیرن، رسید.

وقتی کاپیتان کشتی توپاز برگشت خونه، داستان جالبی داشت. و ۵ سال بعد از اون، در سال ۱۸۱۴ دو تا کشتی انگلیسی- بریتون و تاگوس رسیدن.

پیتکیرن جزیره‌ی کوچیکی بود که جای خوبی برای لنگر انداختن کشتی نداشت. ولی یه قایق کانو از آب‌های سفید اومد پیش کشتی.

مردهای توی قایق کانو اومدن روی کشتی بریتون و دنبال کاپیتان، آقای توماس استینز گشتن.

کاپیتان گفت: “بعد از ظهر بخیر. شما کی هستید؟”

یک مرد جوون قدبلند جواب داد: “من پنجشنبه هستم.”

کاپیتان استینز گفت: “ببخشید. چی گفتی؟”

مرد جوون جواب داد: “اسمم پنجشنبه هست. پنجشنبه اکتبر کریسشن. من در این جزیره زندگی می‌کنم. خوش اومدید. میاید دهکده‌ی من تا با ما غذا بخورید؟ آقای آدامز می‌خواد شما رو ببینه.”

کاپیتان استینز گفت: “خوب، خیلی ممنونم. و کاپیتان پیگون از کشتی تاگوس- اون هم میتونه بیاد؟”

پنجشنبه گفت: “البته. اون هم خوش اومده.”

دو تا کاپیتان سوار قایق کانو شدن و پنجشنبه و دوستانش قایق رو از امواج بزرگ سبز و سفید به جزیره بردن. نزدیک ساحل دهکده‌ی کوچکی بود.

کاپیتان استینز پرسید: “چند نفر اینجا زندگی می‌کنن؟” پنجشنبه جواب داد: “حدوداً ۴۰ نفر. این هم پادشاه ماست جان آدامز.”

پیرمردی با موهای سفید به طرف دو تا کاپیتان اومد. شلوار و پیراهن ملوانی انگلیسی پوشیده بود. گفت: “بعد از ظهر بخیر. اسم من جان آدامز هست، از کشتی اچ‌ام‌اس برکت. به جزیره پیتکیرن خوش اومدید.”

چند تا پیرزن غذای عالی به کاپیتان‌ها دادن و جان آدامز داستانش رو براشون تعریف کرد.

“وقتی برکت تاهیتی رو ترک کرد، کریسشن خیلی نگران بود. می‌گفت بالاخره یه کشتی از انگلیس میاد. و من رو می‌کشن. هرگز نباید پیدامون کنن.

بنابراین وقتی اینجا به خشکی نشستیم، تمام خوک‌ها و بزها رو برداشتیم و برکت رو سوزوندیم. کنار دریا ایستادیم و تماشا کردیم. بعد دهکده‌ی خودمون رو ساختیم.

ولی کریسشن همیشه نگران بود و می‌ترسید و زندگی کردن اینجا سخت بود. مردهای اهل تاهیتی ملوانان انگلیسی رو دوست نداشتن.

۱۰ تا مرد انگلیسی بود و ۷ تا مرد اهل تاهیتی. و دوازده تا زن اهل تاهیتی وقتی کریسشن زن یکی از مردهای اهل تاهیتی رو گرفت، مرد اهل تاهیتی کریسشن رو کشت.

بعد مردهای اهل تاهیتی بیشتر مردهای انگلیسی رو کشتن من رو هم کم مونده بود بکشن. ولی زن‌ها جلوشون رو گرفتن زن‌ها مردان اهل تاهیتی رو کشتن!

بعد از اون فقط یک مرد در جزیره زنده مونده بود- من! ولی نه تا زن و چند تا بچه‌ی کوچیک بود این مرد جوون، پنجشنبه، پسر فلچر کریسشن هست.”

کاپیتان استینز گفت: “آه، متوجهم! پس اینجا با نه تا زن تنها بودی!”

جان آدامز لبخند زد. مرد خسته ولی خوشحالی به نظر می‌رسید. پیرزن‌های نزدیکش هم لبخند زدن. گفت: “خب، بله، آقا. ولی من شوهر خوبی براشون هستم، و یک پدر خوب برای همه‌ی این بچه‌ها. و البته، حالا که این پسرها مرد شدن، اونها هم زن دارن.”

کاپیتان پیگون پرسید: “همتون انگلیسی صحبت می‌کنید؟”

“بله، آقا. انگلیسی و زبان تاهیتی. خوک و بز و درخت‌های نارگیل خودمون رو داریم هر روز به خدا فکر می‌کنیم، آقا.”

کاپیتان استینز گفت: “خیلی خوشبختید.”

جان آدامز گفت: “هستیم، آقا. همه ما هستیم. ولی … “ به آرومی بلند شد. “می‌دونم چرا اومدید اینجا. می‌خواید منو با خودتون ببرید انگلیس. باید اونجا بمیرم.”

کاپیتان استینز بهش نگاه کرد. اهالی جزیره‌ی پیتکیرن غمگین به نظر می‌رسیدن و چند تا از زن‌ها شروع به گریه کردن.

کاپیتان استینز پرسید: “منظورت چیه، مرد؟”

“خب، کاپیتان، من در شورشی که علیه کاپیتان بیلای بود حضور داشتم. خیلی وقت پیش بود، ولی من این کار رو کردم. باید مجازاتم رو قبول کنم.”

“ولی خدای من!” کاپیتان استینز به کاپیتان پیگون نگاه کرد. “گفت: البته این مرد حق داره. ولی … نمی‌تونیم این کار رو بکنیم.

تو پیرمردی، آقای آدامز، و اینجا خوشبختی. زن‌ها و بچه‌هات بهت نیاز دارن. این قضیه مال ۲۰ سال پیش بود.

مردم انگلیس امروز درباره‌ی کشتی برکت حرف نمی‌زنن. و فلچر کریسشن هم مرده!”

جان آدامز گفت: “اون مرده، ولی من نمردم. بهش کمک کردم و حالا اینجا هستم، روبروی شما.”

کاپیتان استینز گفت: “و اینجا خونه توئه. تو پیرمردی. باید اینجا بمیری، نه در انگلیس. بشین، آقای آدام بذار این غذای عالی رو تموم کنیم.”

جان آدامز گفت: “خیلی خب، کاپیتان. و ممنونم.” نشست و اهالی جزیره پیتکیرن لبخند زدن.

کاپیتان استینز گفت: “از بیلای بهم بگو. میدونی، اون الان مرد مهمیه. ولی بیشتر آدم‌ها دوستش دارن. چرا شما از دستش عصبانی بودید؟”

آدامز یک دقیقه‌ای بالا به درختان بالای دهکده و چهره‌های خندان زن‌ها و بچه‌هاش نگاه کرد. گفت: “بیلای.

خوب، البته دریانورد خوبی بود. ما از دستش عصبانی بودیم، ولی یادم نمیاد چرا. مال خیلی وقت پیش بود … “

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

Death, life, and Thursday

There were nine captains at the trial. Peter Hey wood stood in front of them, and talked about the night of the mutiny.

‘It was four years ago,’ he said. ‘I was a young officer, fifteen years old. When I came up on deck, Captain Bligh was Mr Christian’s prisoner. How could I help him? I didn’t have a sword or a gun. Mr Christian put Captain Bligh and eighteen men into the launch.’

One of the nine captains asked: ‘Did you try to help Captain Bligh, Mr Heywood?’

‘No, sir. I couldn’t. Christian and his men had swords and guns. I had nothing.’

A different captain asked: ‘Did Mr Christian do the right thing, then? What do you think?’

‘No sir, of course not!’

‘But you didn’t get into the launch with Captain Bligh. Why not?’

‘I couldn’t, sir! It was full. There were nineteen men in it. It nearly sank without me.’

‘Did you say anything to Captain Bligh?’

‘Er. no, sir, I didn’t. Some men did, but not me.’

‘So, Mr Heywood, you were an officer on the Bounty, and you saw this mutiny, but you did nothing. You just stood, and watched. Is that right?’

‘Er yes, sir.’ Peter Heywood was afraid now. ‘I was. very young then, sir.’

‘You were an officer. An officer must always help his captain. Wait there.’ The nine captains walked out of the room.

Peter waited for a long time. His mother and sister were with him, but he felt afraid.

Then the captains came back, and the oldest captain said: ‘Peter Heywood, because you did not help Captain Bligh, we say you helped the mutiny. And there is only one punishment for mutiny. Death. Do you understand?’

Peter’s face was white and he felt ill. But he said quietly: ‘Yes, sir. I understand.’

Two days later he saw the oldest captain again. There was a small, cold smile on his face. ‘Mr Heywood, I have a letter from the King. The older sailors must die, but because you were a young boy on the Bounty, the King says you can live. You can go, Mr Heywood. You are a free man.’

‘Oh, sir! Thank you. Thank you very much.’

Peter Heywood lived for many years. Twenty years later, he was a captain of a ship, like Captain Bligh.

Captain Bligh went back to Tahiti, and took some more breadfruit trees to Jamaica. After that, he sailed many more ships. He was an important man. He died in 1817.

But what happened to the Bounty, and Fletcher Christian? For years, no one knew. Then, twenty years after the mutiny, in 1809, an American ship, the Topaz, visited a small island called Pitcairn.

When the captain of the Topaz came home, he had an interesting story. And five years after that, in 1814, two British ships - the Briton and the Tagus-arrived.

Pitcairn was a small island with nowhere good for ships to land. But a canoe came out through the white water to the British ships.

The men from the canoe came onto the Briton and looked for the captain, Sir Thomas Staines.

‘Good afternoon,’ he said. ‘Who are you?’

A tall young man answered: ‘I’m Thursday.’

‘I’m sorry,’ Captain Staines said. ‘What did you say?’

‘My name is Thursday,’ answered the young man. ‘Thursday October Christian. I live on this island. You are welcome here. Would you like to come to my village, and eat with us? Mr Adams would like to see you.’

‘Well, thank you very much,’ said Captain Staines. ‘And Captain Pipon, from the Tagus-can he come too?’

‘Of course,’ said Thursday. ‘He is welcome.’

The two captains got into the canoe, and Thursday and his friends took it through big green and white waves to the island. Near the beach was a small village.

‘How many people live here,’ Captain Staines asked. ‘About forty,’ said Thursday. ‘Here is our king, John Adams.’

An old man with white hair came towards the two captains. He wore trousers and an English sailor’s shirt. ‘Good afternoon,’ he said. ‘My name is John Adams, of HMS Bounty. Welcome to Pitcairn Island.’

Some old women gave the captains wonderful food, and John Adams told them his story.

‘When the Bounty left Tahiti, Christian was very worried. “A ship is going to come from England,” he said. “They want to kill me. They must never find us.

” So when we landed here, we took all the pigs and goats, and burned the Bounty. We stood by the sea and watched. Then we made our village.

But Christian was always worried and afraid, and it was difficult to live here. The Tahitian men didn’t like the English sailors.

There were ten English men, seven Tahitian men, and twelve Tahitian women. When Christian took the wife of one of the Tahitian men, the Tahitian man killed him.

Then the Tahitian men killed most of the English men - they nearly killed me! But the women stopped them - the women killed the Tahitian men!

After that, there was one man alive on the island - me! But there were nine women, and some small children - this young man, Thursday, is Fletcher Christian’s son.’

‘Oh, I see’ said Captain Staines. ‘So you were alone here, with nine wives!’

John Adams smiled. He looked a tired but happy man. The old women near him smiled too. ‘Well, yes, sir,’ he said. ‘But I’m a good husband to them, and a good father to all these children. And of course, now that these boys are men, they have wives too.’

‘Do you all speak English’ Captain Pipon asked.

‘Yes, sir. English and Tahitian too. We have our pigs and goats and coconut trees, and we think about God every day, sir.’

‘You are very happy,’ Captain Staines said.

‘We are, sir,’ John Adams said. ‘All of us. But’ He stood up slowly. ‘I know why you are here. You are going to take me to England with you. I must die there.’

Captain Staines looked at him. The Pitcairn islanders looked very sad, and some of the women began to cry.

‘What do you mean, man,’ Captain Staines asked.

‘Well, Captain, I was in the mutiny against Captain Bligh. It was a long time ago, but I did it. I must take my punishment.’

‘But my God!’ Captain Staines looked at Captain Pipon. ‘Of course the man is right,’ he said. ‘But we can’t do this.

You’re an old man, Mr Adams, and you are happy here. Your wives and children need you. It was twenty years ago, man!

People in England don’t talk about the Bounty today. And Fletcher Christian is dead!’

‘He is dead, but I’m not,’ John Adams said. ‘I helped him, and I’m here, now, in front of you.’

‘And this is your home,’ Captain Staines said. ‘You are an old man. You must die here - not in England. Sit down, Mr Adams. Let’s finish this wonderful food.’

‘All right, Captain,’ John Adams said. ‘And thank you.’ He sat down, and the Pitcairn islanders smiled.

‘Tell me about Bligh,’ Captain Staines said. ‘He’s an important man now, you know. But most people like him. Why were you all angry with him?’

Adams thought for a minute, He looked up at the trees over his village, and at the smiling faces of his wives and children. ‘Bligh,’ he said.

‘Well, he was a good sailor, of course. We were angry with him, but I can’t remember why. It’s a very long time ago.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.