جولی رازش رو به پائول میگه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز آب کانیستن / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جولی رازش رو به پائول میگه

توضیح مختصر

جولی نجات پیدا می‌کنه، ولی آنا باز هم میاد سراغش.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

جولی رازش رو به پائول میگه

جولی در ساحل دریاچه دراز کشیده. همه‌ی آدم‌های مهمانسرای جوانان دورش ایستادن و تماشاش می‌کنن. پائول کنار خواهرش زانو زده.

داره میگه: “جولی، حالت خوبه جولی، چیزی بگو!”

جولی سرش رو برمیگردونه. آب از دهنش میریزه بیرون.

می‌پرسه: “من کجام زنده‌ام؟” صدای دیگه‌ای میشنوه. سالی داره باهاش حرف می‌زنه. عصبانیه.

میگه: “بله زنده‌ای کم مونده بود تو دریاچه غرق بشی! از قوانین ایمنی تبعیت نکردی، جولی. آنا میگه تو در قایق تنها بودی. شانس آوردی که زنده موندی! دختر خیلی خوش‌شانسی هستی.”

پائول به خواهرش کمک میکنه بلند شه بشینه. “جولی، حالت خوبه؟”

جولی جواب میده: “بله ولی خیلی خستم.”

پائول میگه: “بیا بریم و برات کمی چای داغ بگیریم.”

یه پتو میندازه روی شونه‌های جولی. به آرومی بلند میشه و می‌ایسته و اطرافش رو نگاه میکنه.

آنا رو میبینه که نزدیک سالی ایستاده. چشم‌هاش رو میماله و دوباره نگاه میکنه. آنا روح نیست! اونجاست! آنا به جولی خیره شده. همون لبخند عجیب روی صورتشه.

جولی به آنا لبخند نمی‌زنه. ازش دور میشه.

میگه: “بیا، پائول. باید از اون دختر فاصله بگیریم.”

میرن آشپزخونه. پائول میپرسه: “چرا از دست آنا عصبانی هستی؟ آدم خوبیه. جون تو رو نجات داد!”

“پائول، باید باهات حرف بزنم. اتفاق خیلی عجیبی داره میوفته. آنا خب، آدم واقعی نیست…”

برادرش میگه: “از چی حرف میزنی؟”

جولی داد میزنه: “اون واقعی نیست اون یه روحه!”

“جولی، دیوونه شدی؟ آنا بهت کمک کرد. تو به خاطر آنا زنده‌ای! تو ناراحتی. نیاز به خواب داری.”

“نه، پائول باور کن آنا روحه. باعث شد قایق برگرده نیروی عجیبی داره. جولی داد میزنه: اون روح آب‌های کونیستون هست.”

پائول لحظه‌ای بعد میگه: “جولی، گوش بده چرا نمیری اتاقت و کمی نمیخوابی؟”

“نمیتونم برگردم اونجا، پائول! جولی در حالی که میلرزه، میگه: می‌خوام امشب از هالی هاو برم!” برادرش میبینه واقعاً ترسیده.

میگه: “باشه، جولی چرا نمیری مدیر مهمانسرا رو ببینی شاید بتونه کمک کنه.”

جولی میگه: “باشه.”

جولی میره کنار دریاچه. به آب نگاه میکنه. فکر می‌کنه: “چیکار می‌خوام بکنم؟ پائول حرف‌هام رو باور نمیکنه.

نمیتونم برگردم به اتاقم. آنا ازم میخواد برگردم. می‌خوام از هالی هاو برم. می‌خوام برم خونه- امشب.”

“جولی، جولی…”

میشنوه یه نفر اسمش رو با صدای آروم صدا میزنه. برمیگرده. آنا کنارش ایستاده. به جولی نگاه می‌کنه و میگه: “جولی، میدونی من کی هستم؟”

جوری جواب میده: “بله تو دختری هستی که خیلی وقت پیش در دریاچه مرده.”

آنا میگه: “بله.” به چشم‌های جولی نگاه می‌کنه. “لطفاً با من بیا. می‌خوام چیزی نشونت بدم.”

دو تا دختر شروع به رفتن به طرف قایق‌ها می‌کنن. یک‌مرتبه پائول میرسه. خواهرش رو صدا میزنه. “جولی، جولی! کجایی؟”

جولی جواب میده: “اینجا نزدیک قایق‌ها.”

پائول می‌دوه سمت جولی و دستش رو میگیره. “اینجا چیکار می‌کنی؟” جولی میگه: “نمیدونم. آنا میخواد چیزی نشونم بده.” پائول میگه: “آنا منظورت چیه؟ آنا اینجا نیست.”

جولی اطراف رو نگاه میکنه ولی آنا اونجا نیست.

“آه، پائول! اون اینجا بود! آنا اینجا بود!”

پائول جواب میده: “به خاطر حادثه است، جولی. ذهنت داره فریبت میده. نیاز به خواب داری.”

جولی خیلی احساس خستگی میکنه. میگه: “باشه، پائول.”

برمیگردن به اتاقش. جولی شب بخیر میگه و به طرف در میره.

“جولی!” آناست. جلوش ایستاده.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Julie Tells Paul Her Secret

Julie is lying on the shore of the lake. All the people from the youth hostel are standing around, watching her. Paul is kneeling next to his sister.

“Julie, are you all right, Julie, say something” he is saying.

Julie turns her head. Water comes out of her mouth.

“Where am I, Am I alive” she asks. She hears another voice. Sally is talking to her. She is angry.

“Yes, you are, You almost drowned in the lake she says. “You didn’t follow the safety rules, Julie. Anna says you were in the boat alone. You are lucky to be alive! You’re a very lucky girl.”

Paul helps his sister to sit up. “Julie, are you okay?”

“Yes, but ‘I’m very tired,” she replies.

“Let’s go and get some hot tea,” says Paul.

He puts a blanket around Julie’s shoulders. She stands up slowly and looks around.

She sees Anna standing near Sally. She rubs her eyes and looks again. Anna isn’t a ghost! She is there! Anna is staring at Julie. She has the same strange smile on her face.

Julie doesn’t smile at Anna. She walks away from her.

“Come on, Paul,” she says. “We must get away from that girl.”

They go to the kitchen. “Why are you angry with Anna,” asks Paul. “She’s a good person. She saved your life!”

“Paul, I have to talk to you. Something very strange is happening. Anna isn’t well, she isn’t a real person.”

“What are you talking about,” says her brother.

“She isn’t real, She’s a ghost” shouts Julie.

“Julie, are you mad? Anna helped you. You are alive because of Anna! You’re upset. You need to sleep.”

“No, Paul, believe me, Anna is a ghost. She made the boat tip over, she has some strange power. She is the ghost of Coniston Water” cries Julie.

“Julie, listen, Why don’t you go to your room now and sleep,” says Paul after a moment.

“I can’t go back there, Paul! I want to leave Holly How tonight” says Julie, trembling. Her brother sees that she is really frightened.

“Okay, Julie, why don’t you go and see the hostel manager, Maybe she can help,” he says.

“Okay,” says Julie.

Julie walks down to the lake. She looks out at the water. She thinks, “What am I going to do? Paul doesn’t believe me.

I can’t go back to the room. Anna wants me to go back. I have to leave Holly How. I want to go home - tonight.”

“Julie, Julie.”

She hears someone calling her name quietly. She turns round. Anna is standing next to her. She looks at Julie and says, “Julie, do you know who I am?”

“Yes, you are the girl who died at the lake a long time ago,” replies Julie.

“Yes,” says Anna. She looks into Julie’s eyes. “Please come with me. I want to show you something.”

The two girls start to walk towards the boats. Suddenly Paul arrives. He calls his sister. “Julie, Julie. Where are you?”

Julie replies, “I’m here, Near the boats.”

Paul runs to Julie and takes her by the hand. “What are you doing here?” Julie says, “I don’t know. Anna wants to show me something.” “Anna, What do you mean” says Paul. “Anna isn’t here.”

Julie looks around, but Anna isn’t there.

“Oh, Paul! She was here! Anna was here.”

Paul replies, “It’s the accident, Julie. Your mind is playing tricks on you. You need to sleep.”

Julie feels very tired. “All right, Paul,” she says.

They go back to her room. Julie says good night and walks through the door.

“Julie!” It is Anna. She is standing in front of her.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.