سواری ترسناک با قایق پارویی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز آب کانیستن / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

سواری ترسناک با قایق پارویی

توضیح مختصر

آنا و جولی با قایق به دریاچه میرن، ولی آنا واقعی به نظر نمی‌رسه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

سواری ترسناک با قایق پارویی

سالی بعد از ناهار فعالیت‌های بعد از ظهر رو ترتیب میده. “خیلی‌خب، همگی! میپرسه: کی میخواد بره قایق‌سواری؟” ده تا نوجوان همگی با هم داد میزنن: “بله!” سالی لبخند می‌زنه.

سالی مربی ایمنی آب در هالی هاوه. ۲۸ ساله است و خیلی پر انرژی و ورزیده. شخصیتی قوی داره، ولی همه دوستش دارن. میدونه نوجوان‌ها گاهی ممکنه کارهای خطرناک انجام بدن.

همه رو میبره به بارانداز و ازشون می‌خواد بشینن. قبل از این که برن قایق‌سواری، باید به قوانین ایمنی گوش بدن.

“همه باید با یه یار برن. همه باید تمام مدت جلیقه‌ی نجات بپوشن. هرگز، هرگز و هرگز تنها به دریاچه نرید. همیشه پیش گروه بمونید.

به خاطر داشته باشید، آب دریاچه خیلی سرده. در قایق‌های پارویی‌تون مراقب باشید و پاروها رو بگیرید! ول‌شون نکنید! بلند نشید، برای اینکه ممکنه قایق‌ها به آسونی برگردن.

حالا، همه یار دارن؟ نه؟ پس، عجله کنید. برای خودتون یار پیدا کنید.” پسرها و دخترها بلند میشن و یارشون رو انتخاب می‌کنن.

جولی تنها مونده. آنا هم تنهاست. جولی میره طرف آنا و میگه: “فکر می‌کنم فقط ما دو تا موندیم. می‌خوای یار من بشی؟”

آنا میگه: “در واقع نمی‌خوام. ولی چاره‌ی دیگه‌ای ندارم.”

بعد آنا گردنبند محفظه‌دار نقره رو دور گردن جولی میبینه. در حالی که به شکل عجیبی به جولی نگاه می‌کنه، میپرسه: “این گردنبند محفظه‌دار رو از کجا آوردی؟”

جولی میگه: “امم… مال مامان بزرگم بود.”

نمیدونه چرا، ولی نمی‌خواد حقیقت رو به آنا بگه.

آنا به سردی میگه: “برات بد شانسی میاره!”

جولی عصبانی شده. فکر میکنه: “چرا آنا همیشه انقدر خشنه؟” دو نفری سوار قایق پارویی میشن و به آرومی شروع به پارو زدن می‌کنن. قایق‌های دیگه با سرعت حرکت می‌کنن. کمی بعد آنا و جولی پشت سر بقیه جا میمونن.

جولی دوباره سعی میکنه با آنا دوست بشه. لحظه‌ای پارو نمیزنه. میگه: “گوش کن، آنا من واقعاً به خاطر تخت متأسفم. میشه دوست بشیم؟”

آنا میگه: “نمیدونم، جولی. میشه؟” صداش عجیبه.

آنا یک‌مرتبه میکشه وسط قایق. پاروی جولی و خودش رو برمیداره و تند تند شروع به پارو زدن میکنه. قایق شروع به چرخیدن به جهت مخالف میکنه.

جولی میپرسه: “آنا، چیکار داری می‌کنی کجا داری میری؟ بقیه‌ی قایق‌ها اونجان. ما باید نزدیک اونا بمونیم. قوانین ایمنی یادت باشه.”

آنا جواب نمیده. صاف جلوش رو نگاه می‌کنه و به پارو زدن ادامه میده.

جولی دوباره میگه: “آنا. چی شده؟ صدامو‌ میشنوی؟ قایق‌های دیگه اون طرفن.” به اون طرف دریاچه اشاره میکنه.

آنا باز هم جواب نمیده.

جولی داد میزنه: “آنا، لطفاً گوش بده! خیلی از ساحل فاصله گرفتیم. باید برگردیم.” حالا ترسیده و صداش میلرزه. ولی آنا همینطور به جلوش نگاه میکنه. به جولی گوش نمیده.

جولی بازوش رو میکشه. آنا آروم برمیگرده که نگاهش کنه.

میگه: “نگران نباش، جولی هیچ اتفاقی نمیفته من شناگر خوبی هستم و می‌تونم قایق رو مدیریت کنم نمیخوام پیش بقیه باشم می‌خوام برم هاوكس‌هد.”

جولی جواب میده: “ولی آنا، سالی گفت باید نزدیک ساحل بمونیم. نباید از بقیه قایق‌ها زیاد دور بشیم.”

آنا میپرسه: “می‌ترسی، جولی؟” به جولی خیره شده. باد موهای بلوندش رو بلند می‌کنه و به نظر میرسه نور روشنی دور موهاش هست.

جولی بهش خیره میشه. فکر میکنه: “خيال می‌کنم خورشید و ابرها چشم‌هام رو فريب ميدن.” بالا به آسمون نگاه میکنه. ابرهای تیره بر فراز دریاچه در حال حرکت هستن. طوفان در راهه. جولی سریع فکر میکنه.

میگه: “نه، آنا، نمیترسم. باشه، بیا بریم هاوكس‌هد.” نمیخواد آنا فکر کنه يه گربه ترسوئه.

نیم ساعت پارو می‌زنن. قایق حالا وسط دریاچه است. آسمون تیره است و بادی قوی میوزه. داره بارون میباره. نمی‌تونن قایق‌های دیگه رو ببینن. جولی واقعاً ترسیده.

آنا حرف نمیزنه به نظر در خلسه است. دیگه برای جولی مهم نیست آنا بعد از این سفر دوستش داشته باشه یا نه. میخواد برگرده به مهمانسرای جوانان.

با قاطعیت میگه: “آنا، می‌خوام برگردم هالی هاو داره بارون میباره. آنا! آنا! صدامو میشنوی؟ قایق رو نگه دار!”

آنا بر میگرده جولی رو نگاه کنه. چشم‌هاش تیره و خیلی بزرگن و صورتش سفید شده. بدنش میلرزه. نور دورش حالا خیلی روشن شده. جولی فكر می‌کنه: “چه خبره؟ آنا واقعی به نظر نمیرسه!

شبیه روحه! حتماً این یه خوابه!”

یک مرتبه آنا بلند میشه و می‌ایسته و قایق شروع به تکون خوردن میکنه. آنا داره میخنده.

جولی جیغ میکشه: “آنا، بشین قایق برمیگرده. بس کن، آنا! چه خبره؟ چه خبره؟”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

A Scary Ride in a Rowboat

After lunch Sally is organizing the activities for the afternoon. “Okay, everyone! Who wants to go out in a rowboat,” she asks. Ten teenagers shout “Yes” all together. Sally smiles.

She is the water safety instructor at Holly How. She is 28 and very energetic and fit. She has a strong personality but everyone likes her. She knows teenagers can sometimes do dangerous things.

She takes everyone to the jetty and asks them to sit down. They must listen to the safety rules before they can take the boats out.

“Everyone must go with a partner. Everyone must wear a life jacket all the time. Never, never, never go out alone on the lake! Always stay in a group.

Remember, the lake water is very cold. Be careful in your rowboats and hold on to the oars! Don’t lose them! Don’t stand up because the boats can tip over easily.

Now, does everyone have a partner? No? Hurry up, then. Everyone find a partner.” The boys and girls stand up and choose their partners.

Julie is left alone. Anna is alone too. Julie walks over to Anna and says, “I think we are the only two left. Do you want to be my partner?”

“Not really,” says Anna. “But I don’t have any choice.”

Then Anna sees the silver locket around Julie’s neck. “Where did you get that locket,” she asks, looking at Julie in a strange way.

“Err It was my grandmother’s,” says Julie.

She doesn’t know why but she doesn’t want to tell Anna the truth.

“It’s going to bring you bad luck,” says Anna coldly.

Julie is angry. “Why is Anna always so aggressive,” she thinks. The two of them get into the rowboat and begin to row slowly. The other boats are moving quickly. Soon Anna and Julie are left behind.

Julie tries to make friends with Anna again. She stops rowing for a moment. “Listen, Anna, I’m really sorry about the bunks,” she says. “Can we be friends?”

“I don’t know, Julie,” says Anna. “Can we?” Her voice is strange.

Suddenly Anna moves to the middle of the boat. She takes her oar and Julie’s too and starts rowing very quickly. The boat begins to turn in the opposite direction.

“Anna, what are you doing, Where are we going,” asks Julie. “The other boats are over there. We must stay near them. Remember the safety rules.”

Anna doesn’t answer. She looks straight ahead and continues to row.

“Anna,” says Julie again. “What’s the matter? Can you hear me? The other boats are over there.” She points to the other side of the lake.

Anna still doesn’t answer.

“Listen to me Anna, please,” shouts Julie. “We’re too far from the shore here. We must turn back!” She is frightened now and her voice is trembling. But Anna continues to look ahead. She isn’t listening to Julie.

Julie pulls her arm. Anna turns slowly to look at her.

“Don’t worry, Julie, Nothing is going to happen, I’m a good swimmer and I can manage the boat, I don’t want to go with the others, I want to go to Hawkshead,” she says.

“But, Anna,” replies Julie, “Sally said we must stay near the shore. We mustn’t go too far from the other boats.”

“Are you afraid, Julie,” Anna asks. She is staring at Julie. The wind lifts her blonde hair and there seems to be a bright light around it.

Julie stares at her. “I’m imagining it,” she thinks, “the sun and clouds are playing tricks on my eyes.” She looks up at the sky. Black clouds are moving over the lake. A storm is coming. Julie thinks quickly.

“No, Anna, I’m not afraid. Okay, let’s go to Hawkshead,” she says. She doesn’t want Anna to think she’s a scared cat.

They row for half an hour. The boat is in the center of the lake now. The sky is dark and a strong wind is blowing. It is raining. They can’t see any other boats. Julie is really frightened.

Anna doesn’t speak, she seems to be in a trance. Julie doesn’t care it Anna likes her after this trip or not. She wants to get back to the youth hostel.

“Anna, I want to go back to Holly How, It’s raining,” she says firmly. “Anna! Anna! Can you hear me? Stop the boat!”

Anna turns to look at Julie. Her eyes are dark and enormous and her face is white. Her body trembles. The light around her is very bright now. “What is happening,” thinks Julie. “Anna doesn’t look real.

She looks like a ghost! This must be a dream!”

Suddenly, Anna stands up and the boat starts to rock. She is laughing.

“Anna, Sit down, The boat is going to tip over, screams Julie. “Stop it, Anna! What’s going on? What’s happening?”

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.