فصل 04

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: دیو و دلبر / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 04

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهار

“زندگی در قصر”

صبح روز بعد، پدر دلبر، قصر را ترک می کند. او گریه می کند.

“پدر، گریه نکن” دلبرمی گوید: “به یاد داشته باشید، من عاشقتان هستم.

پدر می گوید: “خداحافظ، دلبر عزیزم.”

دلبر وحشت زده است. اوفکر می کند:دیو امشب مرا میخورد. من می خواهم از آخرین روز زندگیم لذت ببرم. میخواهم باغ قصر را ببینم.

او برای دیدن باغ بزرگ می رود و شگفت زده می شود. این یک باغ زیباست با بسیاری از گل های دوست داشتنی است. سپس او برای دیدن قصر بزرگ می رود. او داخل تمام اتاق ها را نگاه می کند. روی یک درب، این علامت را می بیند:

“اتاق دلبر”

او درب را باز می کند و یک اتاق دوست داشتنی می بیند. یک تختخواب زیبا ویک آینه بر روی دیوار وجود دارد.

دلبر دور و اطراف اتاق را نگاه می کند و فکر می کند:”یک پیانو و کتاب های زیادی برای من وجود دارد.”چقدر عجیب! شاید دیو نمی خواهد مرا امشب بخورد.

او یک کتاب برمیدارد و شروع به خواندن می کند. ناگهان او این کلمات را در صفحات می بیند:

“دلبر،خوش آمدید”

“نترس!”

“شما ملکه ی اینجا هستید.”

“شما هرچه می خواهید بگویید”

دلبر می گوید: “من فقط می خواهم پدر بیچاره ام را ببینم.”

ناگهان او پدرش را در آینه بر روی دیوار می بیند. او بسیار ناراحت است. او همچنین خانه اش و هورنتسیا و روزالین را می بیند. آنها بدون دلبر خوشحال هستند.

او فکر می کند :”دیو بامن مهربان است”. چرا من از او می ترسم؟

درساعت ۱۲ ناهار می خورد. وبعد از ناهار به اتاقش می رود.

دلبرفکر می کند:”چه پیانو قشنگی”.”من میخواهم آن را بنوازم”

او چند موسیقی فوق العاده ای را روی پیانو می نوازد. سپس او به تمام کتاب ها در اتاقش نگاه می کند. بعضی از آنها دارای تصویر است و بعضی دیگر تصویری ندارند. او یک کتاب در مورد گلها برمیدارد و به تصاویر گلهای مختلف نگاه می کند. سپس او تصاویری از گلهای رز را با تمام رنگ هایش می بیند.

او فکر می کند: “حالا میخواهم به باغ بروم و گلهای دوست داشتنی را ببینم”. او به باغ می رود و تمام بعد از ظهر را آنجا می ماند. و به گلها نگاه می کند و احساس شادی می کند.

در زمان شام، او برسر میز طویل نشسته است ، صدای آمدن دیو را می شنود. او وحشت زده است.

دیو پرسید: دلبر، می توانم اینجا با شما بنشینم؟

دلبر می گوید:شما پادشاه قصر هستید؟

دیو می گوید:”و شما ملکه هستید”. آیا می توانم از شما یک سوال بپرسم؟

دلبر آرام می گوید:”بله البته”

دیو پرسید:”من خیلی زشت هستم؟”

دلبر نمی داند چه باید بگوید. به او نگاه می کند و برای یک لحظه فکر می کند.

دلبر می گوید: خب، بله شماهستید! ولی شما مهربان و مودب هستید.

دیو به دلبر با لبخند نگاه می کند. شما حق دارید، من خیلی زشت هستم، ولی من مهربان هستم. دلبر،حالا اینجا خانه شما است. لطفا غمگین نباش.

دلبر می گوید: “بعضی از مردان خوش تیپ هستند، اما آنها مهربان نیستند.” “من،شمارا ترجیح می دهم زیرا شما قلب مهربانی دارید.”

دیو می گوید:” ازت متشکرم،دلبر “

دلبر حالا دیگر از دیو نمی ترسید و او یک شام مفصل میخورد.

دیو به او نگاه می کند و سوالی ازش می کند.

آیا می خواهید با من ازدواج کنید، دلبر؟

عجب سوالی! دلبر وحشت زده است.

دلبر فکر می کند: ‘چه می توانم بگویم؟

او یک لحظه سکوت می کند و سپس می گوید: “نه، متاسفم.من نمی خواهم با شما ازدواج بکنم.”

دیو عصبانی می شود و دلبرمی ترسد.

سپس او از اتاق خارج می شود و می گوید: “خداحافظ، دلبر.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Life at the Castle

The next morning Beauty’s father leaves the castle. He is crying.

‘Don’t cry, father,’ says Beauty, ‘Remember, I love you.’

‘Goodbye, dear Beauty,’ says her father.

Beauty is terrified. ‘The Beast is going to eat me tonight,’ she thinks. ‘I want to enjoy my last day. I’m going to visit the garden of the castle.’

She goes to see the big garden and she is surprised. It is a beautiful garden with a lot of lovely flowers. Then she goes to see the big castle. She looks in all the rooms.

On one door she sees this sign:

BEAUTY’S ROOM

She opens the door and sees a lovely room. There is a nice bed and a mirror on the wall.

Beauty looks round and thinks, ‘There’s a piano and a lot of books for me. How strange! Perhaps the Beast doesn’t want to eat me tonight.’

She takes a book and starts to read it. Suddenly she sees these words on the pages:

“Welcome, Beauty!”

“Don’t be afraid!”

“You’re the queen here.”

“Tell me everything you want.”

‘I only want to see my poor father,’ says Beauty.

Suddenly she sees her father in the mirror on the wall. He is very sad. She also sees her home and Hortensia and Rosalind. They are happy without Beauty.

‘The Beast is kind to me,’ she thinks. ‘Why am I afraid of him?’

At 12 o’clock she has lunch. After lunch she goes to her room.

‘What a beautiful piano’ thinks Beauty. ‘I want to play it.’

She plays some wonderful music on the piano. Then she looks at all the books in her room. Some of them have got pictures and others have not. She takes a book about flowers and looks at the pictures of different flowers. Then she sees pictures of roses of all colours.

‘Now I want to go to the garden and look at the lovely roses,’ she thinks. She goes to the garden and stays there all afternoon. She looks at the flowers and feels happy.

At dinner time she sits down at the long table and then she hears the Beast coming. She is terrified.

‘Beauty, can I sit here with you’ asks the Beast.

‘You’re the lord of the castle,’ says Beauty.

‘And you’re the queen,’ says the Beast. ‘Can I ask you a question?’

‘Yes, of course,’ says Beauty quietly.

‘Am I very ugly’ asks the Beast.

Beauty does not know what to say. She looks at him and thinks for a moment.

‘Well, yes you are’ says Beauty. ‘But you’re kind and polite.’

The Beast looks at Beauty and smiles. ‘You’re right, I’m terribly ugly but I’m kind. This is your home now, Beauty. Please don’t be sad!’

‘Some men are handsome but they’re not kind,’ says Beauty. ‘I prefer you because you’ve got a good heart.

‘Thank you, Beauty,’ says the Beast.

Now Beauty is not afraid of the Beast and she eats a big dinner.

The Beast looks at her and asks a question.

Do you want to marry me, Beauty?’

What a question! Beauty is terrified.

‘What can I say’ thinks Beauty.

She is silent for a moment and then she says, ‘No, I’m sorry I don’t want to marry you.’

The Beast is angry and Beauty is afraid.

Then he goes out of the room and says, ‘Goodbye, Beauty.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

  • rokni rokni

    مشارکت : 0.3 درصد

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.