فصل 06

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: دیو و دلبر / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 06

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

“نقشه خواهران”

صبح روز بعد دلبر در خانه ی پدرش در اتاق خوابش بیدار می شود. بلند می شود و به طبقه پایین می رود.

وقتی پدرش او را می بیندگریه می کند: “دلبر، این توی؟ خیلی شگفت انگیز ! دختر من خوب و اینجاست!

دلبر بسیار خوشحال است و پدرش را بغل می کند.

پدرش با خوشحالی می گوید:”سریع لباس بپوش و بعد در مورد دیو برایم بگو!”

او به اتاقش می رود و یک صندوق پر از لباسهای زیبا پیدا می کند. دلبر به پدرش می گوید: این یک هدیه از طرف دیو است. او خیلی خوب است و هر روز به من هدیه می دهد”. او یکی از لباس های دوست داشتنی اش را انتخاب می کند.

دلبرمی گوید: “می خواهم این لباس های دوست داشتنی را به رزالین و هورتنسیا بدهم.”

وقتی این را می گوید صندوق ناپدید می شود.

پدر دلبر می گوید: “دیو تو را می بیند.” “این لباس های زیبا مال توست و برای خواهرانت نیست .”

ناگهان جعبه دوباره ظاهر می شود.

صبح ،روزالین و هورتنسیا برای دیدن خواهرشان آمدند. هر دوی آنها خیلی ناراحت هستند.

رزالین می گوید: “اوه، دلبر،” من ناراحت هستم.”

دلبر می پرسد: چرا رزالین ناراحت هستی؟

رزالین می گوید: اوه، داستانش طولانی است.

دلبر می گوید:”به من بگو”

“شوهرم خوش تیپ است و تمام روز خود را در مقابل یک آینه وقت می گذراند. او هرگز به من نگاه نمی کند یا با من حرف نمی زند.

دلبر می گوید: “عزیزم، این یک مشکل بزرگی است.”

هورتنسیا می گوید: “شوهرم خیلی باهوش است، ولی او کسی را دوست ندارد و هیچکس هم او را دوست ندارد.”

“من هرگز نمی توانم دوستانم را به ناهار یا شام دعوت کنم چون آنها را دوست ندارد.”

آنها می گویند: ما مشکلات زیادی با همسرانمان داریم.

دلبر می گوید:”خواهران بیچاره ی من!” ‘من خیلی متاسفم.’

هورتنسیا می گوید: به ما در مورد دیو بگو.

دلبر می گوید: آه، دیو مرد بدی نیست. بسیار مهربان است. من در قصر زیبایش زندگی می کنم و ملکه هستم. کار نمی کنم . مطالعه میکنم ، پیانو میزنم ودر باغ پیاده روی می کنم. هر شب، دیو می آید باهم شام میخوریم و در مورد چیزهای زیادی صحبت می کنیم. فوق العاده است.

آن دو خواهر بسیار عصبانی هستند و به باغ می روند.

رزالین می گوید: “دلبر لباسها و کفشهای زیبای می پوشد. “او مانند یک ملکه است. او بسیار خوشحال است. چرا او خوش شانس است؟ و چرا ما بدشانس هستیم؟

هورتنسیا می گوید: “تو حق داری، رزالین. ما خیلی خوش شانس نیستیم. اما شاید بتوانیم شانس بیاوریم! دلبر باید بعد از یک هفته به پیش دیو بازگردد .عصبانی خواهد شد و او را میخورد!

رزالین می گوید: “پس ما باید او را در اینجا نگه داریم.” “بعد دیو خشمگین و عصبانی می شود.”

در طول هفته، دو خواهر با دلبر مهربان بودند . آنها با او صحبت می کردند و می خندیدند. و در روستا باهم قدم می زدند. دلبر با خواهرانش خوشحال بود.

دلبر فکر می کند: “رزالین و هورتنسیا عاشق من هستند”. “آنها خواهران خوبی هستند و من بسیار دوستشان دارم.”

در پایان هفته، دلبر می گوید: “من باید به قصر دیو برگردم.” اما خواهرانش شروع به گریه می کنند.

رزالین می گوید: “اوه، دلبر،” لطفا یک هفته دیگر کنار ما بمان. ما به تو نیاز داریم.

هورتنسیا می گوید: “بله، دلبر،” لطفا ما را ترک نکن. ما با تو خوشحال هستیم و دوستت داریم.

رزالین می گوید:”بله،” “با ما بمان! ما می توانیم با هم کارهای زیادی انجام دهیم.

دلبر نمی داند چه باید بکند. او تصمیم می گیرد که یک هفته دیگر بماند.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

The Sisters’ Plan

The next morning Beauty wakes up in her bedroom in her father’s house. She gets up and goes downstairs.

When her father sees her he cries, ‘Beauty, is that you? How wonderful! My daughter is well and she’s here!’

Beauty is very happy and hugs her father.

‘Get dressed quickly and then tell me about the Beast’ says her father happily.

She goes to her room and finds a chest full of beautiful clothes. ‘This is a present from the Beast’ says Beauty to her father. He’s very nice and gives me presents every day.’ She chooses some lovely clothes.

‘I want to give these lovely clothes to Rosalind and Hortensia,’ she says.

When she says this the chest disappears!

‘The Beast is watching you,’ says Beauty’s father. ‘These beautiful clothes are for you and not for your sisters.’

Suddenly the chest comes back again.

That morning Rosalind and Hortensia come to visit their sister. They are both very unhappy.

‘Oh, Beauty,’ says Rosalind, ‘I’m unhappy.’

‘Why are you unhappy, Rosalind’ asks Beauty.

‘Oh, it’s a long story,’ says Rosalind.

‘Please tell me,’ says Beauty.

‘My husband is handsome and he spends all day in front of a mirror. He never looks at me or talks to me.’

‘Oh, dear, that’s a big problem,’ says Beauty.

Hortensia says, ‘My husband is very clever, but he doesn’t like anyone, and no one likes him.’

‘I can never invite my friends to lunch or dinner because he doesn’t like them.’

‘We’ve got a lot of problems with our husbands,’ they say.

‘My poor sisters’ says Beauty. ‘I’m very sorry.’

‘Tell us about the Beast,’ says Hortensia.

Oh, the Beast is not a bad man,’ says Beauty. ‘He’s very kind. I live in his beautiful castle and I’m the queen. I don’t work. I read, play the piano and walk in the garden. Every evening the Beast comes to see me at dinner and we talk about a lot of things. It’s wonderful.’

The two sisters are very angry and they go to the garden.

‘Beauty wears lovely clothes and shoes,’ says Rosalind. ‘She’s like a queen. She’s very happy. Why is she lucky? And why are we unlucky?’

‘You’re right, Rosalind,’ says Hortensia. ‘We’re not very lucky. But maybe we can be lucky! Beauty has to return to the Beast in a week, or he’s going to get angry and eat her!’

‘Then we must keep her here,’ says Rosalind. ‘Then the Beast is going to get angry.’

During the week the two sisters are kind to Beauty. They talk and laugh with her. They walk together in the country. Beauty is happy with her sisters.

‘Rosalind and Hortensia love me,’ she thinks. ‘They’re good sisters and I love them a lot.’

At the end of the week Beauty says, ‘I must go back to the Beast’s castle.’ But her sisters start to cry.

‘Oh, Beauty,’ says Rosalind, ‘please stay with us another week. We need you.’

‘Yes, Beauty,’ says Hortensia, ‘please don’t leave us. We have fun with you and we love you.’

‘Yes,’ says Rosalind, ‘stay with us! We can do a lot of things together.’

Beauty does not know what to do. She decides to stay another week.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.