سرفصل های مهم
فصل 07
توضیح مختصر
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
“یک رویا”
دلبر فکر می کند: بدون من دیو خیلی غمگین میشود. اما می خواهم برای چند وقت دیگر با خانواده ام بمانم. سپس پیشش برمیگردم.
دلبر به دیو فکر می کند. دلش برایش تنگ شده.
ده روز بعد،دلبر در مورد دیو خواب میبیند. در خوابش، دیو روی چمن های باغچه ی داخل قصر است. و دارد میمیرد!
دیو با دلبر نجوا می کند: “امروز روز دهم است و تو اینجا نیستی. من نمی توانم بدون تو زندگی کنم. نمی توانم بخورم یا بنوشم.
دلبر از خواب بیدار می شود و فکر می کند، «دیو بیچاره بدون من میمیرد! من باید پیشش برگردم.
او حلقه را برمیدارد و روی میز نزدیک تختش می گذارد.
دلبر فکر می کند: “دیو زشت است اما او بسیار مهربان است”. چرا من با او ازدواج نمی کنم؟ من با او خوشحالم. خواهرانم، شوهران خوشتیپ و باهوشی دارند اما خوشحال نیستند.
دلبر را خواب فرا میگیردو صبح روز بعد در قصر دیو از خواب بیدار می شود.
دلبر فکر میکند:امروز لباس زیبای خواهم پوشید.
ساعت نه برای شام می رود و منتظر دیو می شود. اما دیو نمی آید.
دلبر فکر می کند:چه اتفاقی افتاده؟ “دیو کجاست؟ چرا او اینجا نیست؟
دلبر گریه می کند:”دیو!” ‘دیو، کجایی؟ جوابم رو بده!’
او درِ همه ی اتاق ها را باز می کند و به همه جای قصر سرمی زند. اما نمی تواند دیو را پیدا کند. ناگهان رویایش را به یاد می آورد. به سمت باغ می دود و دیو را روی چمن می بیند.
دلبرگریه می کند: ‘وای نه!’ آیا دیو مرده؟ دلبر به صدای قلبش گوش می دهد و قلبش می تپد. فکر می کند:خوب است، او نمرده است!
دلبراز رودخانه آب سردی بر میدارد و به صورتش میزند. دیو به آرامی چشمانش را باز می کند.
دیو زمزمه می کند:”دلبر،” “من دارم میمیرم. اما خوشحالم که تو اینجای”
دلبر گریه می کند:”نه، دیو.”“نمیر”. “ تو باید زندگی کنی و همسرم بشی. من دوستت دارم و نمی توانم بدون تو زندگی کنم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
The Dream
The Beast is going to be very sad without me,’ Beauty thinks. ‘But I want to stay with my family for a few more days. Then I’m going to go back to him.’
Beauty thinks about the Beast. She misses him.
Ten days later Beauty dreams about the Beast. In her dream the Beast is on the grass in the garden of the castle. And he’s going to die!
‘Beauty, whispers the Beast, ‘today is the tenth day and you’re not here. I can’t live without you. I can’t eat or drink.’
Beauty wakes up and thinks, ‘The poor Beast is going to die without me! I must go back to him.’
She takes the ring and puts it on a table near her bed.
‘The Beast is ugly but he’s very kind,’ she thinks. ‘Why don’t I marry him? I’m happy with him. My sisters have handsome, clever husbands - but they’re not happy.’
Beauty falls asleep and the next morning she wakes up at the Beast’s castle.
Today I’m going to wear a beautiful dress,’ Beauty thinks.
At nine o’clock in the evening she goes to dinner and waits for the Beast. But he doesn’t come to see her.
‘What’s happening’ Beauty thinks. ‘Where’s the Beast? Why isn’t he here?’
‘Beast’ she cries. ‘Beast, where are you! Answer me!’
She opens the doors of all the rooms and looks everywhere in the castle. But she cannot find him. Suddenly she remembers her dream. She runs to the garden and sees the Beast on the grass.
‘Oh, no’ she cries. ‘Is he dead?’ She listens to his heart and it is beating. ‘Good, He’s not dead,’ she thinks.
She gets some cold water from the river and wets his face. The Beast slowly opens his eyes.
‘Beauty,’ he whispers, ‘I’m dying. but I’m happy because you’re here.’
‘No, Beast,’ cries Beauty. ‘Don’t die! You must live and become my husband. I love you and I can’t live without you.’
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.