سرفصل های مهم
بر فراز دنیا-۱۹۵۳
توضیح مختصر
هیلاری و تنزینگ به قلهی اورست صعود کردن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
بر فراز دنیا-۱۹۵۳
هیلادی و تنزینگ با جان هانت، دا نامجیال و آنگ تمبا در کمپ شماره هشت بودن. گرگوری و لاو هم با سه تا هیمالیای دیگه اونجا بودن. ولی هوا بد بود. باد وحشتناکی مستقیم از گردنهی جنوبی میوزید و دما به ۲۵- درجه افتاده بود. هیلاری گفت یکی از بدترین شبهای عمرش بود.
هیچکس نتونست بخوابه. در چادرهاشون میلرزیدن و امیدوار بودن باد اونها رو با خودش نبره. بوردیلون و اوانس خیلی خسته بودن، سه تا هیمالیای بیمار بودن و هانت مثل آنگ تمبا و دا نامجیال حالا سه شب بود که در ۷۹۲۵ متری سپری میکردن.
روز بعد راه رفتن برای بوردیلون سخت بود بنابراین اوانس، جان هانت و دا نامجیال به اون و آنگ تمبا کمک کردن تا برگردن به کمپ شماره هفت. گرگوری، لاو و سه تا هیمالیایی دیگه با هیلاری و تنزینگ یک شب دیگه در کمپ شماره ۸ سپری کردن.
صبح بیست و هشتم مِی، باد آروم گرفت. هیلاری و تنزینگ آمادهی راهی شدن بودن. کار گرگوری و لاو این بود که اول راه بیفتن و کمپ شماره ۹ رو جایی زیر قلهی جنوبی بر پا کنن. ولی حالا که سه تا هیمالیایی بیمار بودن، لاو، گرگوری و آنگ نایما همه چیز رو بین خودشون تقسیم کردن و حمل کردن. با اکسیژنشون هر کدوم حدوداً ۱۸ کیلو حمل میکردن.
هیلاری و تنزینگ ساعت ده پشت سر اونها راه افتادن و هر کدوم حدوداً ۲۲ کیلو برداشته بودن. بعد در ۸۳۳۸ متر بارهایی که هانت و دا نامجیال جا گذاشته بودن رو پیدا کردن و اونها رو هم برداشتن. حالا هر کدوم ۲۷ کیلو حمل میکردن.
ساعت ۲:۳۰ بعدازظهر مکان کوچیکی برای کمپ شماره ۹ در ۸۵۰۶ متری پیدا کردن. گرگوری و آنگ نایما بارهاشون رو انداختن و برگشتن پایین. هیلاری و تنزینگ چادرشون رو بر پا کردن و خزیدن داخلش. باد خیلی شدید بود و میترسیدن باد چادر رو ببره.
اون شب دمای هوا به ۲۷- درجه افتاد. ولی ساعت ۴ صبح باد متوقف شد و آسمون صاف شد. وقتی درِ چادر رو باز کردن، در آفتاب اول صبح میتونستن صومعهی تیانگوچ رو ۴۸۷۸ متر پایینتر ببینن، جاییکه راهبان از خواب بیدار میشدن.
برف رو برای یک نوشیدنی گرم آب کردن و دستگاه اکسیژنشون رو با دقت کنترل کردن. چکمههای تنزینگ تمام شب پاش بودن، ولی هیلاری چکمههاش رو در آورده بود و حالا به سختی یخ شده بودن. مجبور بود چکمههاش رو هم بالای اجاق کوچیک گرم کنه، تا نرم بشن.
ساعت ۶:۳۰ صبح راهی شدن و تا ساعت ۹ به قلهی جنوبی رسیدن. نشستن و با دقت لبهی قله رو بررسی کردن. هیلاری فکر کرد: “ترسناکه.” کتیبههای برفی سمت راست خیلی خطرناک بودن.
۲۵۰۰ متر بالای درهی پایینی مثل انگشتهای نرم برف بودن. و تخته سنگهای سمت چپ هم خیلی مشکل به نظر میرسیدن. ولی برف درست روی سنگها بهتر به نظر میرسید. شاید بالا رفتن از اونجا ممکن بود.
همین که پا روی برف گذاشتن خوشحال شدن. برف سخت و خوبی برای پا گذاشتن بود. ولی هنوز هم خیلی خطرناک بود. با یک سُر خوردن هزاران متر پایین میافتادن. هیلاری اول میرفت و توی برف جای پا باز کرد.
تنزینگ پشت سرش طناب رو دور تبر یخیش بسته بود و توی برف فرو میکرد تا اونها رو در امان نگه داره. بعد هیلاری ایستاد و تنزینگ اول رفت و راه رو باز میکرد. اول یکی میرفت، بعد اون یکی.
چندین بار اکسیژنشون از کار افتاد و نفس کشیدن براشون سخت بود. ولی هر بار تعمیرش کردن و ادامه دادن. وقتی آفتاب طلوع کرد، احساس گرما کردن. هیلاری بعداً گفت: “در کمال تعجب، از صعود لذت میبردم.” هوا هنوز هم خوب بود و میتونستن چادر کمپ شماره ۴ رو ۲۴۳۹ متر پایینتر ببینن.
ولی در نیمه راه نوک قله به مشکلی برخوردن. به یک دیوار سنگی به بلندی ۱۷ متر رسیدن. بالا رفتن ازش سخت و خطرناک به نظر میرسید. سمت چپ سنگ خالص بود؛ در سمت راست باد یک کتیبهی برف سفت رو به دیوار زد.
هیلاری چکمهاش رو در سوراخی بین تخته سنگ و برف فرو کرد. و پشت به تخته سنگ شروع به بالا رفتن کرد، به امید اینکه برف حرکت نکنه. بالاخره به بالای دیوار رسید، و تنزینگ پشت سرش رفت.
حالا، فقط ۲۲۰ متر عمودی برای طی کردن باقی مونده بود. به آرومی، توی برف قدم برمیداشتن و به صعود ادامه دادن. حتی با اکسیژن مجبور بودن بعد از هر قدم دو سه بار نفس بکشن. هر بار فکر میکردن به قله رسیدن، یکی دیگه بالاتر میدیدن. هر دو خسته بودن. هیلاری بعدها نوشت: “نوک قله بیپایان به نظر میرسید.”
ولی بعد کاملاً یک مرتبه به پایان رسید. اطراف رو نگاه کردن، و متوجه شدن که دیگه نمیتونن بالاتر برن. ساعت ۱۱:۳۰ صبح به قلهی اورست رسیدن.
با هم دست دادن و بازوهاشون رو دور هم انداختن. هیلاری دوربین در آورد و عکس گرفت- عکس تنزینگ بر بالای اورست، بالاترین مرد در جهان. تنزینگ روی تبر یخش پرچم بریتانیایی بزرگ، نپال، هند و سازمان ملل رو داشت. هیلاری از مناظر شمال، جنوب، شرق و غرب عکس گرفت.
تنزینگ چالهی کوچیکی در برف درست کرد. چند تا شکلات و یه خودکار که دخترش بهش داده بود و پرچمهای روی تبرش رو داخل چاله گذاشت. هیلاری هم یک چاله درست کرد و یه صلیب کوچیک توش گذاشت. این چیزها رو به کوه چومولونگما “الهه مادر جهان” هدیه دادن.
بر فراز دنیا بودن- ولی واقعاً هم اولین مردانی بودن که به اونجا رسیده بودن؟
چند دقیقهای، هیلاری و تنزینگ گشتن تا ببینن مالوری یا ایروین بیست و نه سال قبل چیزی اون بالا جا گذاشتن یا نه. چیزی پیدا نکردن، ولی جای تعجب نداشت. هر چند روز یک بار روی کوه برف میباره. هر ماه باد با سرعت بیش از ۱۵۰ کیلومتر در ساعت بر فراز اورست میوزه و برف بیشتری اضافه میکنه و هر چیزی که قبلاً اونجا بوده رو دفن میکنه.
بعد از ۱۵ دقیقه برگشتن. نیاز بود قبل از اینکه از تمام اکسیژنشون استفاده کنن، برگردن پایین. با احتیاط رفتن- حالا وقوع حادثه احمقانه میشد. یک ساعت بعد به قلهی جنوبی رسیدن؛ تا عصر رسیدن پیش جورج لاو در گردنهی جنوبی. روز بعد به کمپ شماره ۴ رسیدن.
فقط دو مرد به قله رسیده بودن- یکی از نیوزلند و یکی از نپال. ولی همه در هیئت خوشحال بودن. کاری انجام داده بودن که قبلاً هیچکس انجام نداده بود. ولی تمام مردان هیئت نیاز به کمک بقیه داشتن.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
On top of the world - 1953
Hillary and Tenzing were already at Camp 8, together with John Hunt, Da Namgyal, and Ang Temba. Gregory and Lowe were there too, with three more Sherpas. But the weather was bad. A terrible wind blew straight across the South Col, and the temperature fell to -25 degrees. Hillary said that it was one of the worst nights he had ever lived through.
No one could sleep. They sat shivering in their tents, hoping that the wind would not blow them away. Bourdillon and Evans were exhausted, three of the Sherpas were ill, and Hunt, like Ang Temba and Da Namgyal, had now spent three nights at 7,925 metres.
Next day, it was difficult for Bourdillon to walk, so Evans, John Hunt, and Da Namgyal helped him and Ang Temba down to Camp 7. Gregory, Lowe, and three Sherpas spent another night at Camp 8 with Hillary and Tenzing.
On the morning of 28 May the wind began to fall. Hillary and Tenzing got ready to set out. Gregory and Lowe’s job was to start first and make Camp 9 somewhere below the South Summit. But two of their three Sherpas were ill, so Lowe, Gregory, and Ang Nyima carried everything between them. With their oxygen, they carried about 18 kilograms each.
Hillary and Tenzing followed at 10 a.m., carrying about 22 kilograms each. Then, at 8,338 metres, they found the loads which Hunt and Da Namgyal had left, and picked them up too. Now they were carrying 27 kilograms each.
At 2/30 p m they found a small place for Camp 9, at 8,506 metres. Gregory, Lowe, and Ang Nyima dropped their loads and went down. Hillary and Tenzing put up their tent, and crawled inside. The wind was very strong, and they were afraid the tent would blow away.
That night, the temperature fell to -27 degrees. But by 4 a.m. the wind had stopped, and the sky cleared. When they opened the tent door, in the early morning sun, they could see the monastery at Thyangboche, 4,878 metres below, where the monks were getting out of bed.
They melted snow for a warm drink, and checked the oxygen equipment carefully. Tenzing had worn his boots all night, but Hillary had taken his off, and they were as hard as ice. He had to heat them over the small cooker to make them soft.
At 6/30 a m they set out, and by 9 a m they reached the South Summit. They sat down and studied the summit ridge carefully. It looked ‘frightening’, Hillary thought. The snow cornices to the right were very dangerous.
They were like fingers of soft snow, 2,500 metres above the valley below. And the rocks on the left looked very difficult too. But the snow just above the rocks looked better. Perhaps it was possible to climb there.
As soon as they stepped onto the snow, they were happy. It was good hard snow, so cutting steps in it was easy. But it was still very dangerous. One slip, and they could fall thousands of metres. Hillary went first, cutting steps in the snow.
Behind him, Tenzing put the rope around his ice axe and dug it into the snow, to keep them safe. Then Hillary stopped, and Tenzing went first, cutting steps. First one man, then the other.
Several times their oxygen stopped working, and they found it hard to breathe. But each time they fixed it, and went on. As the sun rose, they felt warmer. ‘To my surprise, I was enjoying the climb,’ Hillary said later. The weather was still fine, and they could see the tents of Camp 4, 2,439 metres below.
But halfway up the ridge, they met a problem. They reached a rock wall, 17 metres high. It looked difficult and dangerous to climb. On the left it was clean rock; on the right, the wind had blown a cornice of hard snow against it.
Hillary pushed his boot into a hole between the rock and the snow. He began to climb with his back to the rock, hoping that the snow did not move. At last he reached the top of the wall, and Tenzing followed him up.
Now, there were just 220 vertical metres to go. Slowly, cutting steps in the snow, they climbed on. Even with oxygen, they had to take two or three breaths after every step. Each time they thought they had reached the summit, they saw another one higher. They were both tired. ‘The ridge seemed never-ending,’ Hillary wrote later.
But then, quite suddenly, it did end. They looked around, and realised they could not go any higher. It was 11/30 a.m, and they had reached the summit of Everest.
They shook hands and threw their arms round each other. Hillary took out a camera and took a picture - THE picture - of Tenzing on top of Everest, the highest man in the world. On his ice axe Tenzing had the flags of Great Britain, Nepal, India, and the United Nations. Hillary took pictures of the view north, south, east, and west.
Tenzing made a small hole in the snow. In it he put some sweets, a pencil which his daughter had given him, and the flags from the ice axe. Hillary made a hole too, and put a small crucifix in there. They gave these things to the mountain Chomolungma - ‘Goddess Mother of the World.’
They were on top of the world - but were they really the first men who had ever been there?
For a few minutes, Hillary and Tenzing searched, to see if Mallory and Irvine had left anything up there twenty-nine years ago. They found nothing, but that was not surprising. Every few days, there is new snow on the mountain. Every month, winds of over 150 kilometres per hour blow across the top of Everest, adding more snow, burying what was there before.
After fifteen minutes they turned back. They needed to get down before they used all the oxygen. They went carefully; it would be stupid to have an accident now. An hour later they were at the South Summit; by evening they were with George Lowe at the South Col. Next day they were down at Camp 4.
Only two men had reached the summit - one from New Zealand, one from Nepal. But everyone in the expedition was happy. They had done something no one had ever done before. But each man in the expedition had needed the help of all the others.