نجات باربرها-۱۹۲۴

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: داستان اورست / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

نجات باربرها-۱۹۲۴

توضیح مختصر

کوهنوردان چهار باربر رو نجات میدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

نجات باربرها-۱۹۲۴

کوهنوردان بریتانیایی در آوریل ۱۹۲۴ بازگشتن. این بار برنامه‌ریزی کرده بودن موفق بشن. ادوارد نورتون سردسته‌ی کوهنوردان در گروه ۱۲ نفره‌ی مردان بود و ۱۵۰ باربر تبتی، هم مرد و هم زن، بهشون کمک می‌کردن.

باربرها ابزار رو از اردوگاه اولیه تا اردوگاه شماره یک و دو در رانگبوک و یخچال‌های طبیعی شرق رانگبوک حمل کردن. یک زن، بچه‌ی دو ساله‌اش رو بالای محموله‌ی ۱۸ کیلویی از ۵۳۰۰ متر تا ۶۰۰۰ متر حمل کرد. بعد بچه‌اش رو دوباره برگردوند پایین و پیشنهاد داد دوباره بره بالا!

بخش دوم سخت‌تر بود. در یک روز سرد و طوفانی، مالوری، ایروین و دو کوهنورد دیگه با ۲۰ باربر که ابزارشون رو از کمپ اولیه تا کمپ شماره ۳ حمل می‌کردن، راهی شدن ولی هوا وحشتناک بود. باد شدیدی از بالای کوهستان به پایین می‌وزید و صاف تو صورت‌هاشون می‌خورد. یخ یخچال‌های طبیعی به شفافی و سختی شیشه بود.

در اردوگاه شماره ۲ چادر کافی نبود، بنابراین بعضی از باربرها بیرون خوابیدن. صبح روز بعد به اردوگاه شماره ۳ رفتن، ولی اینجا سردتر از قبل بود. شب دما به ۲۹- درجه رسید. تمام شب باد یخی شدیدی وزید توی چادرها و بنابراین همه داخل چادرها پوشیده از برف شدن.

طوفان دو روز دیگه هم ادامه داشت. باربرهای زیادی در چادرهاشون دراز کشیدن و هیچ اهمیتی به مرگ یا زندگی نمی‌دادن. طوفان پایان گرفت و همه رفتن پایین به اردوگاه اولیه تا استراحت کنن. سه مرد خیلی جدی بیمار بودن؛ یکی دیگه هر دو پاش یخ‌زده بودن.

باربرها ناراحت بودن و می‌ترسیدن. میگفتن: “کوه به خشم اومده. ما رو میکشه.” بنابراین در پانزدهم مِی تمام باربرها و کوهنوردان از دره به پایین به صومعه‌ی رانگبوک رفتن، جایی که راهب ارشد براشون دعا کرد. روز بعد باد از بین رفت و آسمون صاف و آبی شد.

کوهنوردان به اردوگاه ۳ برگشتن. اونجا شروع به بالا رفتن از دیوار سراشیبی یخی به گردنه‌ی شمالی کردن. و یک بار دیگه اوضاع به هم ریخت.

یخ بعد از طوفان پوشیده از برف تازه بود. شکاف‌های زیاد و سوراخ‌های عمیق توی یخ ایجاد شده بود که دیدن زیر برف رو سخت می‌کرد. جایی بود که هفت تا باربر در سال ۱۹۲۲ مرده بودن. این بار ۴ نفر راهی شدن: مالوری، نورتون، اودل و لاکپا سرینگ. با احتیاط بالا می‌رفتن و با پاهاشون برف رو می‌شکافتن.

از چند تا شکاف عمیق رد شدن. بعد درست پایین گردنه‌ی شمالی، به سراشیبی تند به بلندی حدود ۱۰۰ متر رسیدن. مکان خطرناکی بود. سراشیبی پر از برف نرم و تازه بود. پایین سراشیبی یک دیوار یخی بود و صدها متر به پایین به دره می‌افتاد.

مالوری به آرومی از سراشیبی بالا رفت، درحالیکه نورتون و اودل از پایین با یک طناب نگهش داشته بودن. بعد از نیم ساعت به بالا رسیدن و مکانی برای کمپ شماره ۴ پیدا کردن.

ولی تمام کوهنوردان خسته بودن. در راه بازگشت به پایین برف یک مرتبه از زیر پای مالوری سقوط کرد و مالوری افتاد توی یک شیار. فقط چکش یخیش بالای شکاف گیر کرد و نجاتش داد. هیچ کس افتادنش رو ندید. بالا به آسمون نگاه کرد، بعد پایین به چال عمیق آبی پایینش. اینجا یک اشتباه به معنای مرگ بود. خیلی آروم و با احتیاط بدن خسته‌اش رو از دیوار یخی بالا کشید و رفت بالا روی برف.

وقتی کوهنوردان به کمپ شماره ۳ برگشتن همه خسته و درمونده شده بودن. سرشون تیر می‌کشید و تمام شب در هوای سرد و رقیق سرفه کردن.

روز بعد، سه کوهنورد دیگه، سامرول، آیرین و هازارد و دوازده تا باربر از سراشیبی برفی به کمپ شماره ۴ بالا رفتن. سامرویل و آیرین، هازارد و باربرها رو پشت سر جا گذاشتن و خودشون اومدن پایین. اون شب به سنگینی برف بارید و دمای هوا تا ۳۱- درجه رسید.

باربرانِ خسته در چادرهاشون می‌لرزیدن. تمام روز بعد، نورتون در کمپ شماره ۳ منتظر بازگشتشون موند. بالاخره، اومدنشون رو دید- نقطه‌های مشکی روی برف. ولی فقط هشت تا باربر و هازارد به کمپ شماره ۳ برمی‌گشتن. چهار تا باربر از ترس افتادن برنگشته بودن.

بنابراین حالا چهار تا باربر در کمپ شماره ۴ تنها بودن. و برف بیشتر و بیشتر می‌بارید و سراشیبی تند رو خطرناک‌تر از قبل می‌کرد. بدون کمک کوهنوردان باربرها میمردن.

تمام کوهنوردان خسته و بیمار بودن. مالوری و سامرول گلودرد داشتن و بدجور سرفه می‌کردن. تمام شب برف به سنگینی بارید. ولی صبح روز بعد نورتون، مالوری، و سامرول به آرومی به بالا به طرف کمپ شماره‌ی چهار رفتن. کار سخت و خطرناکی بود. به سراشیبی برفی رسیدن و با این جملات به باربرهای بالای سرشون صدا زدن:

کوهنوردان پرسیدن: “زنده‌اید؟ می‌تونید راه برید؟”

یک باربر جواب داد: “بله، آقا. ولی می‌ترسیم. خیلی خطرناکه. اگه سُر بخوریم میفتیم و میمیریم.”

نورتون گفت: “اگه اینجا بمونید از سرما می‌میرید. صبر کنید- داریم میایم شما رو بیاریم پایین.”

سامرول خیلی با احتیاط از سراشیبی تند به طرف چهار باربر بالا رفت. یک طناب دور کمرش بسته بود. مالوری و نورتون از پایین طناب رو گرفته بودن تا سامرول رو در امان نگه دارن. ولی وقتی ۵ متر از باربرها فاصله داشت، سامرول به انتهای طناب رسید.

فکر کرد: “حالا چیکار کنم؟ دیگه طناب نداریم، و به زودی هوا تاریک میشه.”

به طرف باربرها داد زد: “بیایید اینجا! زیاد فاصله نداره. خیلی با دقت، یکی یکی.”

دو تا باربر اولی سالم و سلامت به سامرول رسیدن. بعد در حالی که طناب رو گرفته بودن از کنارش به طرف نورتون و مالوری پایین رفتن. سامرول به دو تا باربر بعدی نگاه کرد.

گفت: “بیاین. سخت نیست. یکی یکی.”

ولی باربرها ترسیده بودن و هر دو با هم شروع به پایین اومدن کردن. یک ثانیه بعد سُر خوردن و افتادن. از کنار سامرول از سراشیبی به طرف دره‌ی که هزاران متر پایین‌تر بود افتادن. ولی بعد، چند متر با فاصله از لبه‌ی سراشیبی متوقف شدن.

سامرول گفت: “تکون نخورید. فقط منتظر من بمونید.”

تبر یخیش رو در برف فرو برد. طناب رو از دور کمرش باز کرد و انداخت دور سر تبر یخیش. بعد، درحالیکه سر طناب رو در یک دستش گرفته بود، رفت پایین تا اینکه تونست با دست دیگه‌اش به دو تا مرد برسه. اولین مرد رو کشید بالا، بعد مرد دوم رو. از طناب به طرف مالوری و نورتون پایین رفتن. سامرول دوباره طناب رو دور کمرش بست و پشت سر اونها برگشت پایین.

حتی حالا هم در امان نبودن. هوا تقریباً تاریک شده بود و راه زیادی تا کمپ شماره ۳ بود. یکی از باربرها، نامجی، نمی‌تونست از دست‌هاش استفاده کنه برای اینکه یخ زده بودن. ولی در آخر به کمپ شماره ۳ رسیدن، جایی که دو تا کوهنورد دیگه، نوئل و اودل، با غذای گرم منتظرشون بودن.

تمام کوهنوردان خسته بودن. سرفه‌های مالوری و سامرول قطع نمی‌شد و پاهای نورتون بدجور درد میکرد. کمک به ۴ باربر اونها رو خیلی خیلی خسته کرده بود. و حالا دیگه نزدیک قله‌ی اورست هم نبودن.

به آرومی رفتن پایین به کمپ شماره یک. برای استراحت و تصمیم‌گیری برای اینکه بعد چیکار کنن، نیاز به زمان داشتن.

متن انگلیسی فصل

Chapter five

Saving the porters - 1924

The British climbers returned in April 1924. This time they planned to succeed. Edward Norton was the chief climber in the group of twelve men, and they had 150 Tibetan porters, both men and women, to help them.

From Base Camp the porters carried equipment up to Camps 1 and 2 on the Rongbuk and East Rongbuk Glaciers. One woman carried her two-year-old child on top of an 18 kilogram load from 5,300 metres to 6,000 metres. Then she carried her child back down, and offered to go up again!

The next part was harder. On a cold, stormy day, Mallory, Irvine and two other climbers set out with twenty porters to carry equipment from Base Camp to Camp 3, but the weather was terrible. A strong wind blew down off the mountain, straight into their faces. The ice on the glacier was as clear and hard as glass.

There were not enough tents at Camp 2, so some of the porters slept outside. Next morning they went on to Camp 3, but here it was even colder than before. That night the temperature fell to -29 degrees. The strong icy wind blew into the tents all night, so everyone - inside the tents - was covered with snow.

The storm blew for two more days. Many of the porters lay in their tents, not caring about life or death. At last the storm ended and they all went down to Base Camp to rest. Three men were seriously ill; another had bad frostbite on both feet.

The porters were unhappy and afraid. ‘The mountain is angry,’ they said. ‘It will kill us.’ So on 15 May all the climbers and porters went down the valley to the Rongbuk Monastery, where the chief monk said prayers for them. Next day the wind had gone, and the sky was clear and blue.

The climbers returned to Camp 3. Then they started to climb up the steep ice wall to the North Col, to make Camp 4. And once again, things went wrong.

The ice was covered with new snow after the storm. There were many crevasses - deep holes in the ice - which were difficult to see under the snow. This was the place where seven porters had died in 1922. This time four people set out - Mallory, Norton, Odell, and Lakpa Tsering. They climbed carefully, cutting steps in the snow.

They crossed several deep crevasses. Then, just below the North Col, they came to a steep slope about 100 metres high. It was a dangerous place. The slope was covered with new soft snow. At the foot of the slope was a wall of ice, falling hundreds of metres to the valley below.

Mallory climbed slowly up the slope, while Norton and Odell held him from below on a rope. After half an hour they reached the top, and found a place for Camp 4.

But all the climbers were tired. On the way down the snow suddenly collapsed under Mallory’s feet and he fell into a crevasse. Only his ice axe, across the top of the crevasse, saved him. No one had seen him fall. He looked up, at the sky, then down, into the deep blue hole below him. One mistake here could mean death. Very slowly and carefully, he pulled his tired body up the ice wall and out onto the snow.

When the climbers got back to Camp 3 they were all exhausted. Their heads ached, and they coughed all night in the thin, cold air.

Next day, three more climbers - Somervell, Irvine, and Hazard - and twelve porters climbed the snow slope to Camp 4. Somervell and Irvine came down, leaving Hazard behind with the porters. That night it snowed heavily, and the temperature fell to -31 degrees.

The exhausted porters shivered in their tents. All next day Norton, in Camp 3, waited for them to come down. At last, he saw them coming - black dots on the snow. But only eight porters and Hazard arrived at Camp 3. Four porters had turned back, afraid that they would fall.

So now four porters were alone at Camp 4. And more and more snow was falling, making the steep slope more dangerous than ever. Without help from the climbers, the porters would die.

All the climbers were tired and ill. Mallory and Somervell had bad throats and were coughing badly. It snowed heavily all night. But next morning Norton, Mallory, and Somervell climbed slowly up towards Camp 4. It was difficult, dangerous work. They reached the snow slope, and called out to the porters above them in words like these.

‘Are you alive’ the climbers asked. ‘Can you walk?’

‘Yes sir,’ a porter answered. ‘But we’re afraid. It’s too dangerous. If we slip, we’ll fall, and die!’

‘If you stay there, you’ll die of cold,’ Norton said. ‘Wait there - we’re coming to get you.’

Very carefully, Somervell climbed across the steep slope, towards the four porters. He had a rope round his waist. Mallory and Norton held the rope from below, to keep Somervell safe. But when he was five metres away from the porters, Somervell reached the end of the rope.

‘What do I do now’ he thought. ‘We have no more rope, and it will soon be dark.’

‘Come across’ he called out to the porters. ‘It’s not far. Carefully, one at a time.’

The first two porters reached Somervell safely. Then they climbed past him, holding the rope, towards Norton and Mallory. Somervell looked at the last two porters.

‘Come on,’ he said. ‘It’s not difficult. One at a time.’

But the porters were afraid, and both started together. A second later they slipped and fell. They slid past Somervell down the slope, towards the valley thousands of metres below. But then, a few metres from the edge of the slope, they stopped.

‘Don’t move,’ Somervell said. ‘Just wait for me.’

He drove his ice axe deep into the snow. He untied the rope from his waist, and passed it round the head of the ice axe. Then, holding his end of the rope with one hand, Somervell climbed down until he could just reach the men with his other hand. He pulled up the first man, then the second. They climbed along the rope to Mallory and Norton. Somervell tied the rope round his waist again, and climbed back after them.

Even now they were not safe. It was nearly dark, and a long way above Camp 3. One of the porters, Namgya, could not use his hands, because he had bad frostbite. But at last they reached Camp 3, where two more climbers, Noel and Odell, were waiting with warm food.

All the climbers were exhausted. Mallory and Somervell could not stop coughing, and Norton’s feet hurt badly. Helping the four porters had made them very, very tired. And they were nowhere near the summit of Everest.

Slowly they went down to Camp 1. They needed time to rest, and to decide what to do next.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.