سرفصل های مهم
یک مرد تنها- ۱۹۸۰
توضیح مختصر
رینهولد مسنر تنهای تنها و بدون اکسیژن به اورست صعود کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازدهم
یک مرد تنها- ۱۹۸۰
از سال ۱۹۵۳ صدها مرد و زن و بیشتر اونها با هیئتهای بزرگ به اورست صعود کردن. بعضی گروهها حقیقتاً خیلی بزرگ بودن- در سال ۱۹۷۵ یک هیئت چینی با ۴۰۰ نفر تونست نه کوهنورد رو به قله بفرسته. یک سه پایهی فلزی کوچیک که به یک تخته سنگ وصل کرده بودن رو اونجا گذاشتن. در سال ۱۹۸۵ یک هیئت نروژی ۱۷ نفر رو به قله فرستاد.
تمام این کوهنوردان مثل هیلاری و تنزینگ نیاز به کمک خیلیهای دیگه داشتن. تقریباً تمام اونها از اکسیژن استفاده کردن. آدمها از جنوب، شمال و غرب صعود کردن.
ولی اولین کوهنوردی که تنهای تنها و بدون اکسیژن به کوه صعود کرد، رینهولد مسنر بود.
در سال ۱۹۷۸ دو کوهنورد، رینهولد مسنر و پیتر هابلر به یک هیئت بزرگ آلمانی-اتریشی پیوستن که از نپال صعود میکردن. بیشتر اعضای هیئت از اکسیژن استفاده میکردن ولی مسنر و هابلر تصمیم گرفتن بدون اکسیژن صعود کنن. بعد از موفقیت هیلاری و تنزینگ که در سال ۱۹۵۳ از اکسیژن استفاده کرده بودن، مسنر گفت: “تمام دنیا فکر میکرد فقط باید به این شیوه انجام بشه.”
ولی کوهنوردان اولیه اینطور فکر نمیکردن. در سال ۱۹۲۴ نورتون بدون اکسیژن تا ۸۵۷۵ متری صعود کرد. بنابراین مسنر فکر کرد شاید صعود ۲۷۳ متر دیگه هم ممکن باشه.
دو بار امتحان کرد. اولین بار با دو تا هیمالیایی به گردنهی جنوبی رسید، ولی در طوفان وحشتناک گیر افتادن. چادرشون تقریباً در باد سقوط کرد و قبل از اینکه برگردن پایین دو شب بدون خوردن و آشامیدن سپری کردن. ولی مسنر چند روز بعد دوباره با پیتر هابلر امتحان کرد، و در ۱۰ ساعت بدون اکسیژن از گردنهی جنوبی به قله صعود کردن.
ولی در برگشت به گردنهی جنوبی خیلی بیمار شدن. هابلر سردرد وحشتناکی داشت. مسنر عینک ایمنیش رو در آورده بود که فیلم برداره و برف روشن به چشمهاش آسیب زده بود. درست مثل نورتون در سال ۱۹۲۴ تمام شب در چادر دراز کشید و قادر به دیدن چیزی نبود. دو مرد روز بعد برای پایین رفتن از گردنهی جنوبی نیاز به کمک داشتن.
دو سال بعد، در سال ۱۹۸۰ منسر تلاشی دیگه رو آغاز کرد. این بار مثل نورتون و مالوری در سال ۱۹۲۴ از طریق تبت رفت. ولی مسنر تجهیزات سنگین زیادی بر نداشت و صدها باربر نبرد. فقط با دوست دخترش، نِنا، و دو تا چینی که راه رو نشونشون بدن رفت.
از همون مکانی که کمپ اولیه بریتانیاییها در سال ۱۹۲۴ بود شروع کردن بعد با سه تا گاومیش به کمپ شماره ۳ روی یخچال طبیعی رانگبوک شرق در ۶۵۰۰ متری صعود کردن. بعد دو تا چینی برگشتن به کمپ اولیه، در حالی که ننا و مسنر ده روز در کمپ شماره ۳ موندن تا به هوای بالا عادت کنن.
در بیست و چهارم جولای، مسنر به گردنهی شمالی در ۷۰۰۰ متری صعود کرد. ولی خیلی خسته شد و برف نرم هم زیاد بود. بنابراین اون و ننا برگشتن کمپ اولیه و سه هفته اونجا سپری کردن، قدم میزدن و تا بالای ۵۰۰۰ متر صعود میکردن. هر روز قویتر میشدن و در هوای رقیق کوهستان آسونتر نفس میکشیدن.
در پانزدهم آگوست، به کمپ شمارهی ۳ برگشتن و هفدهم آگوست، مسنر دوباره سریعتر از قبل به گردنهی شمالی صعود کرد. فکر کرد آماده است. به کمپ شماره ۳ برگشت تا بخوابه.
اون شب خورد و نوشید و مدتی خوابید. بعد بیدار شد، با دقت لباس پوشید، و کوله پشتیاش رو با تمام احتیاجاتش بست - غذا برای یک هفته، یه اجاق کوچیک، چادر، کیسه خواب، دوربین. برای دیدن در تاریکی چراغقوه برای سر داشت، دو تا چوب اسکی، قلاب، و یک تبر یخ محکم و سبک.
با لبهاش صورت ننا رو به آرومی لمس کرد و رفت بیرون از چادر در دل شب.
ننا خوابآلود گفت: “بهت فکر میکنم. بای بای.”
“بای بای.” این کلمات از شب اومد و اون رفته بود.
یک ساعت بعد، کم مونده بود بمیره. وقتی ۵۰۰ متر بالای کمپ بود، یک مرتبه برف از زیر پاش سقوط کرد و اون افتاد توی یک شیار. چراغ قوه سرش خاموش شد و همه جا تاریک شد. تصمیم گرفته بود با خودش بیسیم نبره. حالا میترسید. نمیتونست جایی رو ببینه و کمک خواستن غیر ممکن بود.
بعد چراغ قوه دوباره روشن شد. روی یک پل برفی ایستاده بود، حدود یک متر مربع، بالای یک حفرهی عمیق و تاریک. اطراف رو نگاه کرد. یک برآمدگی یخی کوچیک در سمت چپ بود که به بالا میرفت. ولی برای بالا رفتن از اون نیاز بود قلاب تو چکمههاش باشه و قلاب در کوله پشتیش بود.
خیلی با احتیاط قلابهاش رو بیرون آورد و پوشید. با احتیاط با بازوهاش به اون طرف شیار رسید.بعد قدم گذاشت روی برآمدگی - اول پای راست، بعد چپ. قلابها در برف فرو رفته بودن. به آرومی از شیار بالا رفت تو تاریکی شب.
پایین، ننا در چادر هنوز خواب بود.
به صعود به طرف گردنهی شمالی ادامه داد. وقتی آفتاب طلوع کرد، ابرها و کوهستان از آبی تیره به زرد و بعد صورتی تبدیل شدن. برف زیر پاهاش خوب و سفت بود. سریع صعود میکرد و پنجاه قدم برمیداشت و استراحت میکرد، بعد ۵۰ قدم دیگه بر میداشت. و چوبهای اسکی کوهنوردی رو آسونتر میکردن.
همونطور که مسنر صعود میکرد، به مالوری و ایروین فکر میکرد. خیلی وقت پیش از همین راه به کوهستان اومده بودن. اکسیژن داشتن، ولی لباسها و تجهیزاتشون خیلی سنگینتر از مسنر بود. مالوری و ایروین چادر سبک و کیسه خواب سبک نداشتن، چنگک و قلاب نداشتن، چوب اسکی نداشتن.
ولی وقتی اودل آخرین بار اونها رو دید، اون بالا روی برآمدگی شمالی بودن. دو تا نقطهی ریز سیاه روی برف که با اقتدار پیش میرفتن. فکر کرد؛ به قله رسیده بودن؟ یا قبل از اون مرده بودن؟
ننا خیلی پایینتر بیرون چادر ایستاده بود و مسنر رو که بالاتر و بالاتر میرفت تماشا میکرد. حالا مسنر برای اون یک نقطه مشکی کوچیک روی برف بود. در دفتر خاطراتش نوشت: “من هم دوست داشتم با اون صعود کنم. شاید یک روز، به خودم میگم. هر چقدر از من دورتر میشه، عشقم قویتر میشه.”
مسنر ساعت ۹ صبح در ۷۳۶۰ متری بود. خسته بود و باید بعد از هر سی قدم استراحت میکرد. اون بالا، هوای خشک و رقیق فقط یک سوم سطح دریا اکسیژن داشت. گلوش درد میکرد و لحظاتی طولانی نمیتونست به چیزی غیر از نفس کشیدن فکر کنه.
با خودش گفت: “یه کم بیشتر، تو میتونی. هرچقدر امروز بالا بری، فردا کمتر میری.”
بالاخره، در ۷۸۰۰ متری، اون بالا روی برآمدگی شمالی، تصمیم گرفت بایسته. منظره از اونجا بینظیر بود. چند تا از بلندترین کوههای هیمالیا پایینش بودن. و ۱۳۰۰ متر پایینتر میتونست چادر ننا رو یک نقطه قرمز کوچیک ببینه.
زمان خیلی خیلی زیادی کشید که چادرش رو بر پا کنه. باد تقریباً بارها و بارها چادر رو با خودش برد. چادر رو با چوبهای اسکیش و تبر یخ روی زمین نگه داشت. بعد کولهپشتیش رو گذاشت داخلش و خزید توش. ولی نتونست استراحت کنه. برای آب، مجبور بود برف رو با اجاق کوچیکش آب کنه. گلوش درد میکرد، ولی مجبور بود برای خودش نوشیدنی درست کنه.
گرسنه نبود، ولی مجبور بود غذا بپزه و خودش رو وادار به خوردن کنه. و اون شب طوفان شد. دما تا ۲۰- درجه افتاد. باد بالای ۸۰ کیلومتر در ساعت سعی میکرد چادر رو از کوهستان بندازه.
صبح روز بعد، باد فروکش کرده بود، ولی منسر به شدت احساس خستگی میکرد. یک ساعت توی چادر دراز کشید، نیمه خواب و قادر به حرکت نبود. هر چیز کوچیکی: درست کردن نوشیدنی، خوردن، چکمه پوشیدن، کار سختی بود. مجبور بود با خودش درگیر بشه.
به خودش گفت: “باید ادامه بدی.” بعد، یک دقیقه بعد: “چرا نمیرم پایین؟” ولی جواب رو میدونست. “میخواستم صعود کنم. هنوز هم میخوام.”
چادر رو آورد پایین و کوله پشتیش رو بست. آسمون آبی بود، آفتاب میدرخشید. ولی وقتی راهی شد ابرها و باد برگشتن. پاهاش خسته بودن و کولهپشتی ۱۸ کیلویی سنگینتر از قبل به نظر میرسید. حالا هر پونزده قدم میایستاد تا استراحت کنه.
حالا برف تازه زیادی روی برآمدگی بود، بنابراین رفت پایین به جبههی سنگی شمالی- همون راهی که نورتون هم بدون اکسیژن اومده بود. سنگها مثل سقف کلیسا شیبدار بودن. خیلی ساکت بود، ولی منسر شروع به شنیدن صداهایی کرد. فکر کرد: “کسی این نزدیکیهاست و حرف میزنه؟ کسی اونجاست؟ باور دارم صداهایی میشنوم. شاید مالوری و ایروین هستن!”
تا ساعت ۳ بعد از ظهر به ۸۲۲۰ متر رسیده بود. به قدری خسته بود که دیگه نمیتونست ادامه بده. فقط میتونست قبل از استراحت ده قدم برداره. یک مکان صاف برفی بالای صخرهای بزرگ پیدا کرد و چادرش رو بر پا کرد. یک عکس از چادر گرفت بعد رفت داخل کیسه خوابش. دوباره مجبور بود برف آب کنه. و خوابیدن سخت بود. حتی وقتی داشت در چادر استراحت میکرد، قلبش صد بار در دقیقه میتپید.
صبح روز بعد کمی میتونست ببینه- توی ابرها بود. فکر کرد، باید ادامه بده یا منتظر بمونه؟ فکر کرد؛ نه، نمیتونه منتظر بمونه. یا حالا یا هرگز. یکی از این دو تا. یا باید برم بالا یا باید بیام پایین. گزینهی دیگهای وجود نداره.
تصمیم گرفت چادرش و کوله پشتیش رو همونجا بذاره بمونن. دوربین رو گذاشت توی جیبش و تبر یخ رو برداشت و راهی شد. حالا رفتن بدون چوب اسکی سخت بود. میترسید بیفته بنابراین اغلب چهار دست و پا بالا میرفت. همونطور که به سمت نوک قله بالاتر میرفت، شیبدارتر میشد. اغلب تبرش رو تو برف بالای سرش فرو میکرد و رو به صورت دراز میکشید و استراحت میکرد.
تا ۳ ساعت به آرومی در طول لبه خزید. گلوی خشکش مثل چوب شده بود. فکر کرد: “قله کجاست؟” تقریباً هیچی نمیدید. ولی یک مرتبه ابرها کنار رفتن و تونست تا پایین تا یخچال طبیعی در دره رو ببینه. چند تا عکس گرفت بعد ابرها دوباره برگشتن.
فکر کرد: “قله کجاست؟ حداکثر فقط میتونه ۱۰ متر دیگه تا بالا راه مونده باشه!” به چهار دست و پا رفتن به طرف بالا ادامه داد. بعد یک مرتبه قله اونجا بود. سهپایهی فلزی که چینیها در سال ۱۹۷۵ به روی قله بسته بودن روبهروش بود! مسنر قبلاً در سال ۱۹۷۸ به قله اومده بود؛ حالا مثل یک دوست قدیمی سهپایه رو بغل کرد.
این کار رو به انجام رسونده بود! بر بالای دنیا بود، بدون هیچ چیز دیگهای بر بالای سرش به غیر از آسمون! مثل یک سنگ نشست. تنها چیزی که میخواست انجام بده استراحت بود. ولی ساعت سه رو میگذشت. نمیتونست تو تاریکی این بالا بمونه. به آرومی بلند شد. چند تا عکس گرفت. بعد ساعت ۴ برگشت.
فکر کرد: “باید برم پایین. نیم ساعت دیرتر به معنای پایان من هست.”
در راه برگشت بدجور شروع به سرفه کرد. وقتی به چادرش رسید، مثل مُرده در کیسه خوابش دراز کشید. ولی نتونست بخوابه. کمی برف آب کرد تا بنوشه ولی چیزی نخورد.
صبح روز بعد، چادرش رو جایی که بود ترک کرد. چوب اسکیهاش و کوله پشتیش رو برداشت، مثل مردی که در خواب راه میره اومد پایین کوه. دو بار سُر خورد و افتاد. هر بار به روی صورت برگشت و تبر یخ رو توی برف فرو کرد.
بعد یکمرتبه، روی یخچال طبیعی ننا رو دید که روبرویش ایستاده. در حالی که به چوب اسکیهاش گرفته بود و استراحت میکرد، بهش نگاه کرد. واقعاً اونجا بود؟ بله، بود.
ننا گفت: “رِینهولد، حالت چطوره؟” به طرفش دوید.
منسر افتاد به روی زانوهاش. داشت گریه میکرد. ننا بغلش کرد؛ گفت: “همه چیز روبراهه، رینهولد. حالت خوبه. کمپ همینجاست.”
پرسید: “دوستانم کجان؟”
“من دوست تو هستم. من اینجام، رینهولد. نگران نباش، الان میریم کمپمون.”
پرسید: “بله، ولی کمپ واقعاً کجاست؟”
“اونجا.” کولهپشتی منسر رو گرفت و ننا اون رو تا کمپ راهنمایی کرد. اینجا بهش غذا و نوشیدنی داد و گذاشت بخوابه. منسر تمام روز بعد در کیسه خوابش بدون اینکه تکون بخوره دراز کشید ،در حالی که ننا تماشاش میکرد.
رینهولد منسر تنهای تنها و بدون اکسیژن به بلندترین کوه دنیا صعود کرد. ولی کوه هم اون رو مغلوب کرد. هر دو این نبرد رو بردن: کوه و مرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
One man alone - 1980
Since 1953, many hundreds of men and women have climbed Everest, most of them in large expeditions. Some groups have been very large indeed - in 1975 a Chinese expedition with 400 people managed to send nine climbers to the summit. They left a small metal tripod there, fixed to the rock. In 1985 a Norwegian expedition sent seventeen people to the top.
All these climbers, like Hillary and Tenzing, needed the help of many others. Almost all of them used oxygen, too. People have climbed Everest from the south, north, and west.
But the first climber to climb the mountain all alone, with no oxygen at all, was Reinhold Messner.
In 1978 two climbers, Reinhold Messner and Peter Habeler, joined a large German-Austrian expedition climbing from Nepal. Most of the expedition were using oxygen but Messner and Habeler decided to climb without it. After ‘the success of Hillary and Tenzing in 1953 using oxygen,’ Messner said, ‘the whole world thought that this must be the only way.’
But the early climbers did not think so. In 1924, Norton climbed to 8,575 metres with no oxygen. So, Messner thought, perhaps it is possible to climb 273 metres more.
He tried twice. The first time he reached the South Col with two Sherpas, but they were caught in a terrible storm. Their tent nearly collapsed in the wind, and they spent two nights without eating or drinking before they came down. But a few days later Messner tried again, with Peter Habeler, and in ten hours they climbed from the South Col to the summit, with no oxygen at all.
But back at the South Col, they were very ill. Habeler had a terrible headache. Messner had taken off his goggles to make a film, and the bright snow had hurt his eyes. Just like Norton in 1924, he lay in his tent all night, unable to see anything. The two men needed help to climb down from the South Col next day.
Two years later, in 1980, Messner began a new attempt. This time he went through Tibet, like Norton and Mallory in 1924. But Messner did not take a lot of heavy equipment and hundreds of porters. He just went with his girlfriend, Nena, and two Chinese people came with them to show them the way.
They started at the same place as the British Base Camp in 1924, then, with three yaks, they climbed to Camp 3 at 6,500 metres on the East Rongbuk Glacier. Then the two Chinese went back to Base Camp, while Nena and Messner stayed at Camp 3 for ten days, getting used to the height.
On 24 July Messner climbed to the North Col, at 7,000 metres. But he felt very tired, and there was too much soft snow. So he and Nena returned to Base Camp and spent three weeks walking and climbing above 5,000 metres. Each day they grew stronger, and breathed more easily in the thin mountain air.
On 15 August they returned to Camp 3, and on 17 August Messner climbed up to the North Col again, much faster than before. Now he was ready, he thought. He came down to Camp 3 to sleep.
That night he ate and drank, and slept for a while. Then he got up, dressed carefully, and packed his rucksack with everything he needed - food for a week, a small cooker, tent, sleeping bag, camera. He had a head torch, to see in the dark, two ski sticks, crampons, and a strong, light ice axe.
He touched Nena’s face gently with his lips, and stepped out of the tent into the night.
‘I shall be thinking of you,’ she said sleepily. ‘Bye bye.’
‘Bye bye.’ The words came out of the night, and then he was gone.
An hour later, he nearly died. When he was 500 metres above the camp, the snow suddenly collapsed under his feet and he fell into a crevasse. His head torch went out, and everything was dark. He had decided not to take a radio with him. Now he was frightened. He could see nothing, and it was not possible to call for help.
Then the torch came on again. He was standing on a snow bridge, about 1 metre square, above a deep black hole. He looked round. There was a small ice ridge to the left, going up. But to climb that, he needed crampons on his boots; and his crampons were in his rucksack.
Very carefully, he got them out and put them on. Carefully, he reached forward across the crevasse with his arms. Then he stepped across onto the ridge - right foot first, then left. The crampons held in the ice. Slowly, he climbed up, out of the crevasse, into the night.
Far below, Nena was still sleeping in the tent.
He climbed on, up to the North Col. As the sun came out, the clouds and mountains turned from dark blue to yellow and then pink. There was good hard snow under his feet. He climbed quickly, taking fifty steps, then resting, then taking fifty more. The ski sticks made climbing easier.
As he climbed, Messner thought about Mallory and Irvine. They had come the same way up the mountain, long ago. They had oxygen, but their clothes and equipment were much heavier than Messner’s. Mallory and Irvine had no light tents and sleeping bags, no crampons, no ski sticks.
But when Odell last saw them, they were high up on the North Ridge. Two tiny black dots on the snow, going strongly. Did they reach the summit, he wondered. Or did they die before that?
Far below him, Nena stood outside the tent, watching Messner climb higher and higher. To her, he was now a tiny black dot on the snow. ‘I would like to climb with him,’ she wrote in her diary. ‘One day perhaps, I tell myself. The further he is from me, the stronger becomes my love.’
By 9 a.m. Messner was at 7,360 metres. He was tired, and had to rest every thirty steps. Up here, the thin dry air had only one third as much oxygen as at sea level. His throat hurt, and for long moments he could think of nothing but breathing.
‘Still a bit more, you can do it,’ he told himself. ‘What you climb today, you won’t have to climb tomorrow.’
At last, at 7,800 metres, high up on the North Ridge, he decided to stop. The view from here was wonderful. Some of the highest mountains in the Himalayas were below him. And 1,300 metres below, he could see the tiny red dot of Nena’s tent.
He took a long, long time to put up his tent. Again and again, the wind almost blew it away. He held it down with his ski sticks and ice axe. Then he pushed his rucksack inside and crawled in after it. But he could not rest. To get water, he had to melt snow with his small stove. His throat hurt, but he had to make himself drink.
He was not hungry, but he had to cook and make himself eat. And that night, a storm came up. The temperature fell to -20 degrees. Winds of over 80 kilometres per hour tried to blow the tent off the mountain.
Next morning the wind had fallen, but Messner felt terribly tired. For an hour he lay in his tent, half asleep, unable to move. Every small thing - making a drink, eating, putting on his boots - was hard work. He had to argue with himself.
‘You must go on,’ he told himself. Then, a minute later: ‘Why don’t I go down?’ But he knew the answer to that. ‘I wanted to make the climb. I still want to.’
He took the tent down and packed his rucksack. The sky was blue, the sun was shining. But as he set out, the clouds and wind came back. His legs were tired, and his 18 kilogram rucksack seemed heavier than before. Every fifteen steps now, he stopped to rest.
There was too much new snow on the ridge, so he moved down onto the rocky north face - the same way that Norton had gone, also without oxygen. The rocks sloped steeply like the roof on a church. It was very quiet, but Messner began to hear voices. ‘Is that somebody talking nearby’ he wondered. ‘Is somebody there?. I believe I hear voices. Perhaps it is Mallory and Irvine!’
By 3 o’clock in the afternoon he was at 8,220 metres. He was too tired to go on any more. He could only take ten steps now before resting. He found a flat piece of snow above a large rock, and put up his tent there. He took a picture of the tent, then got inside his sleeping bag. Again, he had to melt snow to get water. And it was difficult to sleep. Even when he was resting in the tent, his heart was beating 100 times a minute.
Next morning he could see little - he was in the clouds. Should he go on, or wait, he wondered. No, he thought, he couldn’t wait. ‘It’s now or never. Either-or. I must either go up or go down. There is no other choice.’
He decided to leave the tent and rucksack behind. He put the camera in his pocket, picked up his ice axe, and set out. It was harder to climb without the ski sticks. He was afraid that he would fall, so he often climbed on hands and knees. As he climbed up to the ridge, it became steeper. Often, he dug his ice axe into the snow above his head, and lay on his face, resting.
For three hours he crawled slowly along the ridge. His dry throat felt like wood. ‘Where is the summit’ he wondered. He could see almost nothing. Then, suddenly, the cloud cleared, and he could see right down to the glacier in the valley. He took a few photos, then the cloud came back.
‘Where is the summit’ he wondered. ‘At most it can only be another ten metres up to the top!’ He crawled on, always upwards. Then, suddenly, there it was. The metal tripod, which the Chinese had fixed to the summit in 1975 - it was there in front of him! Messner had seen it before, in 1978; now he took hold of it, like an old friend.
He had done it! He was on top of the world, with nothing above him but sky. He sat down, like a stone. All he wanted to do was rest. But it was after 3 o’clock. He could not stay here in the dark. Slowly, he got up. He took a few photos. Then, at 4 o’clock, he turned to go.
‘I must get back down,’ he thought. ‘Half an hour too late means the end of me.’
On the way down he started coughing badly. When he reached the tent he lay in his sleeping bag like a dead man. But he could not sleep. He melted a little snow to drink, but ate nothing.
Next morning, he left the tent where it was. Carrying the ski sticks and rucksack, he came down the mountain like a man walking in his sleep. Twice he slipped and fell. Each time, he turned on his face and dug his ice axe into the snow.
Then suddenly, on the glacier, he saw Nena standing in front of him. Resting on his ski sticks, he looked at her. Was she really there? Yes, she was.
‘Reinhold, how are you’ she said. She ran towards him.
Messner fell to his knees. He was crying. Nena held him in her arms. ‘Everything’s OK, Reinhold,’ she said. ‘You are all right. The camp is over there.’
‘Where are all my friends’ he asked.
‘I’m your friend. I’m here, Reinhold. Don’t worry, we’re going to our camp now.’
‘Yes, where is the camp actually’ he asked.
‘Over there.’ She took his rucksack, and led him to the camp. Here, she gave him food and drink and let him sleep. All next day he lay in his sleeping bag without moving, while Nena watched over him.
Reinhold Messner had climbed the highest mountain in the world, all alone, with no oxygen. But the mountain had beaten him too. They both won this fight, the mountain and the man.