سرفصل های مهم
"من رئیس هورونها هستم."
توضیح مختصر
ماگوئا از کورا میخواد زنش بشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
“من رئیس هورونها هستم.”
هورونها و زندانیها شروع به راه رفتن کردن. ماگوئا جلوی دونکان، کورا و آلیس راه میرفت. هورونهای دیگه پشت سر زندانیها میرفتن. از یک دره رد شدن. بعد ماگوئا اونها رو از یک تپهی سر بالایی بالا برد. زمین بالای تپه صاف بود. ماگوئا زیر یک درخت نشست. هورونها شروع به خوردن و نوشیدن کردن.
ماگوئا سر دوکان فریاد کشید. “زن مو مشکی رو بفرست پیش من!”
کورا ترسید. رفت پیش ماگوئا. پرسید: “چی میخوای؟”
ماگوئا گفت: “من رئیس هورونها هستم. من بیست تابستون و بیست زمستون زندگی کردم. یه مرد سفید پوست ندیدم. خوشبخت بودم! بعد یک مرد سفید پوست اومد توی جنگل. بهم برندی داد. نوشیدنی برای من بد بود. من رو دیوونه کرد! افرادم عصبانی شدن. مجبور شدم برم، فرار کردم و با موهاوکها زندگی کردم.”
ماگوئا گفت: “بعد جنگ شروع شد. فرانسویها و انگلیسیها با هم میجنگیدن. موهاوکها برای انگلیسیها میجنگیدن. هورونها برای فرانسویها میجنگیدن. من برای مردم خودم میجنگیدم.
پدر تو، مونرو، رئیس ما بود. به موهاوکها گفت: “برندی نخورید!” ولی یه مرد سفید پوست به من برندی داد. مونرو چیکار کرد؟ به افرادش دستور داد. اونها من رو با طناب بستن و من رو زدن! هیچ وقت فراموش نمیکنم!”
کورا گفت: “ولی …”
ماگوئا فریاد زد: “زن!” سریع بلند شد ایستاد. “تو زن من میشی! خواهرت به سنگر ویلیام هنری میره. باید همه چیز رو به مونرو بگه. بعد مونرو میفهمه. دخترش با من، ماگوئا، زندگی میکنه.”
کورا گفت: “هرگز! من زن تو نمیشم.”
ماگوئا لبخند زد. گفت: “پس میمیری. و دوستانت هم میمیرن.”
بعد ماگوئا به طرف هورونهای دیگه رفت. باهاشون حرف زد.
دونکان به طرف کورا دوید. پرسید: “چی شده؟ ماگوئا چی بهت گفت؟”
کورا گفت: “اهمیتی نداره.”
هورونها داشتن به حرفهای ماگوئا گوش میدادن. دونکان تماشاشون کرد. خیلی عصبانی بودن. یک مرتبه، ماگوئا سر هورونها داد زد. دونکان و زنها رو به طرف درختها کشیدن. هر یک از زندانیها رو با طناب به یه درخت بستن.
ماگوئا جلوی کورا ایستاد. خندید. گفت: “حالا دختر مونرو چی میگه؟ خواهرت رو بفرستم پیش پدرت؟ با من به دریاچهی بزرگ میای و با من زندگی میکنی؟”
کورا به خواهرش نگاه کرد.
کورا گفت: “آلیس. من باید با ماگوئا برم و زنش بشم. بعد تو و دونکان زنده میمونید.”
دونکان داد زد: “نه! هرگز!”
آلیس گفت: “نه، نه، نه!”
ماگوئا داد زد: “پس میمیرید!”
چاقوش رو به طرف آلیس پرتاب کرد. چاقو مقداری از موهاش رو برید. خورد به درخت بالای سرش. دونکان با عصبانیت فریاد کشید.
هورونها، دونکان رو به درخت بسته بودن. ولی اون طنابها رو کشید و پارهشون کرد. پرید روی یه هورون و درگیر شدن. هورون چاقو داشت. میخواست دونکان رو بکشه.
یکمرتبه، تفنگی شلیک شد و هورون افتاد و مُرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
‘I Am a Huron Chief’
The Hurons and their prisoners started to walk. Muyua walked in front of Duncan, Corn and Alice. The other Hurons walked behind the prisoners. They walked across a valley. Then Magna led them up steep hill. The land at the top of the hill was flat. Magua sat down under a tree. The Hurons started to eat and drink.
Magua shouted to Duncan. ‘Send the dark-haired woman to me!’
Cora was afraid. She went to Magua. ‘What do you want’ she asked,
‘I am a Huron chief,’ said Magua. ‘I lived twenty summers and twenty winters. I did not see a white man. I was happy! Then a white man came to the forest. He gave me brandy. The drink was bad for me. It made me crazy! My people were angry. I had to go away, I ran away and lived with the Mohawks.’
‘Then the war started,’ said Magua. ‘The French and the English were fighting each other. The Mohawks were fighting for the English. The Hurons were fighting for the French. I was fighting my own people.’
‘Your father - Munro - was our chief. He told the Mohawks, “Do not drink brandy!” But a white man gave me brandy. What did Munro do.’ He gave orders to his men. They tied me with ropes and they beat me! I will never forget!’
‘But-‘ said Cora.
‘Woman’ shouted Magua. He stood up quickly. ‘You will be my wife! Your sister will go to Fort William Henry. She must tell Munro everything. Then Munro will know. His daughter lives with mc - Magua.’
‘Never’ said Cora. ‘I will not be your wife.’
Magua smiled. ‘Then you will die,’ he said. ‘And your friends will die too,’
Then Magua went towards the other Hurons. He spoke to them.
Duncan ran to Cora. ‘What is wrong’ he asked. ‘What did Magua say to you?’
‘It is not important,’ said Cora.
The Hurons were listening to Magua. Duncan watched them. They were very angry. Suddenly, Magua shouted at the Hurons. They pulled Duncan and the women towards the trees. They tied each prisoner to a tree with rope.
Magua stood in front of Cora. He laughed. ‘What does Munro’s daughter say now’ he said. ‘Shall I send your sister to your father? Will you follow me to the Great Lakes and live with me?’
Cora looked at her sister.
‘Alice,’ said Cora. ‘I must go with Magua and be his wife. Then you and Duncan will live.’
‘No’ shouted Duncan. ‘Never!’
‘No, no, no’ said Alice.
‘Then die’ shouted Magua.
He threw his knife at Alice. The knife cut off some of her hair. It hit the tree above her head. Duncan shouted angrily.
The Hurons had tied Duncan to a tree. But he pulled the rope and it broke. He jumped on a Huron and they fought. The Huron had a knife. He was going to kill Duncan.
Suddenly a gun fired and the Huron fell dead.