سرفصل های مهم
سنگر ویلیام هنری
توضیح مختصر
خواهرها و بقیه به سنگر ویلیام هنری میرسن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
سنگر ویلیام هنری
چشم شاهین از جنگل بیرون دوید. چینگاچوک و اونكاس پشت سرش دويدن. درگیری شد. چشم شاهین، اونكاس و دونکان، چهار تا هورون رو کشتن. چینگاچوک پرید روی ماگوئا. موهیکان، با چاقو به ماگوئا ضربه زد. ماگوئا افتاد روی زمین.
چشم شاهین و دونکان رفتن و به دو تا زن کمک کردن. ولی ماگوئا نمرده بود. بلند شد و فرار کرد. چینگاچوک و اونکاس پشت سرش دویدن.
چشم شاهین داد زد: “صبر کنید! نمیتونید بگیریدش.”
دونکان پرسید: “چشم شاهین، چطور پیدامون کردید؟”
چشم شاهین گفت: “ما کنار رودخونه منتظر موندیم. دیدیم هورونها شما رو بردن اون طرف رودخونه. بعد ما شما رو تعقیب کردیم.”
دونکان گفت: “شما زندگی من رو نجات دادید.”
چشم شاهین لبخند زد. گفت: “من تفنگ یکی از هورونها رو پیدا کردم. هورونها احمق بودن. اونها تفنگهاشون رو زیر درختها جا گذاشته بودن.”
چشم شاهین برگشت پیش درختها. تفنگهای دیگه رو برداشت. تفنگ دراز خودش رو پیدا کرد.
گفت: “حالا ما تفنگ و گلوله داریم. امشب اینجا میمونیم. فردا میریم به سنگر ویلیام هنری.”
صبح زود روز بعد، چشم شاهین دوستانش رو بیدار کرد. اونها رو از دره و در طول یک مسیر از جنگل راهنمایی کرد. نزدیک یک رودخونهی کوچیک توقف کردن.
چشم شاهین گفت: “توی آب راه میریم. اینطوری ماگوئا نمیتونه رد پاهامون رو روی زمین ببینه.”
یک ساعتی توی رودخونه راه رفتن. بعد به چند تا کوه رسیدن.
چشم شاهین گفت: “حالا با صدای آروم راه برید. سربازان فرانسوی اینجا هستن.”
رفتن بالای یک کوه و پایین رو نگاه کردن. دریاچهی هوریکان و سنگر ویلیام هنری اونجا بود. دود آتش از جنگل میومد.
چشم شاهین گفت: “آتیش رو ببینید. هورونهای زیادی در جنگل هستن. دارن برای فرانسویها میجنگن.”
دونکان گفت: “و غرب رو نگاه کنید. این چادرها رو ببینید. اونجا اردوگاه ژنرال مونتکالم هست. هزاران سرباز فرانسوی اونجاست.”
یکمرتبه، صدای تفنگهایی شنیدن.
دونکان گفت: “فرانسویها دارن به سنگر ویلیام هنری تیراندازی میکنن. ولی ما باید وارد سنگر بشیم.”
چشم شاهین گفت: “خوش شانسیم. مه غلیظی داره از دره میاد. مه ما رو از فرانسویها پنهان میکنه. دنبالم بیاید.”
چشم شاهین و موهیکانها شروع به پایین رفتن از کوه کردن. دونکان و دو تا خواهرها پشت سرشون بودن. پایین کوه مه خیلی غلیظ بود.
چشم شاهین گفت: “احتیاط کنید! سربازان فرانسوی زیادی در طول این مسیر هستن. بی صدا راه برید!”
در مه پشت سرش رفتن. یکمرتبه، صداهایی شنیدن.
یک سرباز فرانسوی گفت: “کی اونجاست؟”
دونکان به فرانسوی جواب داد. گفت: “از دوستان فرانسویها.”
مرد فرانسوی داد زد: “کی هستی؟”
ولی دونکان و دوستانش سریع دور شدن. در مه به رفتن ادامه دادن. بالاخره به دیوارهای سنگر رسیدن.
یک صدای انگلیسی از بالای دیوار داد زد. “فرانسویها اومدن اینجا. شلیک کنید! شلیک کنید!”
آلیس داد زد: “پدر، پدر! ماییم! دخترهات رو نجات بده!”
صدای ژنرال مونرو گفت: “افراد، شلیک نکنید! دخترهام اینجان! دروازهها رو باز کنید!”
دروازهها باز شدن. سربازها از سنگر بیرون اومدن. همه رو بردن داخل - دونکان، زنهای جوون، چشم شاهین و موهیکانها.
ولی همه در سنگر ویلیام هنری در خطر بودن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
Fort William Henry
Hawk-eye ran from the forest. Chingachgook and Uncas followed him. There was a fight. Hawk-eye, Uncas and Duncan killed four Hurons. Chingachgook jumped on Magua. The Mohican stabbed Magna with his knife. Magua fell to the ground.
Hawk-eye and Duncan went and helped the two women. But Magua was not dead. He got up and ran away. Chingachgook and Uncas ran after him.
‘Stop’ shouted Hawk-eye. ‘You cannot catch him.’
‘Hawk-eye, how did you find us’ Duncan asked.
‘We waited at the side of the river,’ said Hawk-eye. ‘We saw the Hurons take you across the river. Then we followed you.’
‘You saved my life,’ said Duncan.
Hawk-eye smiled. ‘I found a Huron’s gun,’ he said. The Hurons were stupid. They left their guns under the trees.’
Hawk-eye went back to the trees. He picked up the other guns. He found his own long gun.
‘Now we have guns and bullets,’ he said. ‘We will stay here tonight. Tomorrow we will go to Fort William Henry.’
Very early the next morning, Hawk-eye woke his friends. He led them across the valley and along a path through the forest. They stopped near a small river.
‘We will walk in the water,’ said Hawk-eye. ‘Then Magua will not see our footprints on the ground.’
They walked in the river for an hour. Then they came to some mountains.
‘Walk quietly now’ said Hawk-eye. ‘There are French soldiers here.’
They walked to the top of a mountain and looked down. There was Lake Horican; And there was Fort William Henry! Smoke came from fires in the forest.
‘Look at the fires,’ said Hawk-eye. ‘There are many Hurons in the forest. They are fighting for the French.’
‘And look to the west,’ said Duncan. ‘Look at those tents. That is General Montcalm’s camp. There are thousands of French soldiers.’
Suddenly they heard the sound of guns.
‘The French are shooting at Fort William Henry,’ said Duncan. ‘But we must get into the fort.’
‘We are lucky,’ said Hawk-eye. Thick fog is coming along the valley. The fog will hide us from the French. Follow me!’
Hawk-eye and the Mohicans started to walk down the mountain. Duncan and the two sisters followed them. At the bottom of the mountain, the fog was very thick.
‘Be careful’ said Hawk-eye. ‘There are many French soldiers along this path. Walk quietly!’
They followed him through the fog. Suddenly, they heard voices.
‘Who is there’ said a soldier in French.
Duncan replied in French. ‘A friend of France’ he said.
‘Who are you’ shouted the Frenchman.
But Duncan and his friends walked away quickly. They went on through the fog. At last, they arrived at the walls of the fort.
An English voice shouted from the top of the wall. The French are here. Shoot! Shoot!’
‘Father, Father’ Alice shouted. ‘It is us! Save your daughters!’
‘Don’t shoot, men’ said the voice of General Munro. ‘My daughters are here! Open the gates!’
The gates opened. Soldiers came out of the fort. They took everybody inside - Duncan, the young women, Hawk-eye and the Mohicans.
But everybody in Fort William Henry was in danger.