سرفصل های مهم
مرد پزشک
توضیح مختصر
هورونها، اونکاس رو میگیرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
مرد پزشک
شب، پنج تا مرد به انتهای شمالی دریاچهی هوریکان رسیدن. از قایق پیاده شدن و اونکاس و چینگاچوک قایق رو برداشتن. و گذاشتن زیر چند تا درخت.
دونکان گفت: “رد رو از دست دادیم. کجا باید بریم؟”
چشم شاهین گفت: “دوستان موهیکانِ من راه دهکدهی هورونها رو میشناسن. در شمال این منطقه است. ماگوئا داره میره اونجا. ما هم میریم شمال.”
مردها دو روز از این مسیر رفتن. چندین مایل راه رفتن. روز دوم به دهکدهی هورونها رسیدن. اوایل عصر بود. حدوداً صد تا اسب کنار یه دریاچه ی کوچیک ایستاده بودن.
چشم شاهین با چینگاچوک و اونکاس حرف زد. بعد با دونکان و مونرو حرف زد.
چشم شاهین گفت: “ژنرال مونرو پیش چینگاچوک بمون. توی جنگل بمونید. من و دونکان میریم داخل دهکده. اونکاس، برو بالای تپهی سمت غرب. دهکده رو نگاه کن. سریع برگرد. از نگهبانها بهمون بگو.”
یک ساعت گذشت. چهار تا مرد منتظر موندن. اونکاس برنگشت.
یکمرتبه دونکان صحبت کرد. گفت: “من یه نقشه دارم. چشم شاهین، کتت رو بده به من. نباید در دهکده کت قرمز سربازها رو بپوشم. پزشک میشم- یک دکتر فرانسوی. فرانسوی حرف میزنم. تو دهکده راه میرم و وارد خونهها میشم. اونا به یک پزشک آسیبی نمیزنن. آلیس و کورا رو پیدا میکنم.”
نقشهی خطرناکی بود.
دونکان کت چشم شاهین رو پوشید. بعد وارد دهکده هورونها شد. ساختمان چوبی بزرگی جلوش بود. خونهی جلسهی رؤسای هورونها بود. دونکان وارد شد.
چند تا از رؤسای هورونها با هم نشسته بودن. دیدن که دونکان اومد داخل. یکی از رؤسا اومد جلو. موهاش خاکستری بودن و قد بلند و قوی بود. به زبان هورونها با دونکان حرف زد. ولی دونکان متوجه نشد.
دونکان پرسید: “فرانسوی بلدید؟”
هورون به فرانسوی جواب داد. پرسید: “چرا اومدی اینجا؟”
دونکان گفت: “من پزشک هستم. پادشاه فرانسه من رو فرستاده. هورونی بیمار هست؟”
یکمرتبه، فریادهای بلندی از توی جنگل اومد. رؤسا از خونهی جلسه خارج شدن. دونکان پشت سرشون رفت. هورونهای بیشتری وارد دهکده میشدن. یک زندانی جلوشون بود. اونکاس بود!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
The Medicine Man
In the evening, the five men arrived at the north end of Lake Horican. They got out of the canoe and Uncas and Chingachgook carried it. They put it under some trees.
‘We have lost the trail,’ said Duncan. ‘Where shall we go?’
‘My Mohican friends know the path to the Hurons’ village,’ said Hawk-eye. ‘It is north of this place. That is where Magua is going. We will go north too.’
For two days, the men followed the path. They walked many miles. They arrived at the Hurons’ village on the second day. It was early evening. There were about a hundred houses by a small lake.
Hawk-eye spoke to Chingachgook and Uncas. Then he spoke to Duncan and Munro.
‘General Munro, stay with Chingachgook,’ said Hawk-eye. ‘Stay in the forest. Duncan and I will go into the village. Uncas, go up the hill to the west. Watch the village. Come back quickly. Tell us about the guards.’
An hour passed. The four men waited. Uncas did not come back.
Suddenly Duncan spoke. ‘I have a plan,’ he said. ‘Hawk-eye, give me your coat. I must not wear my red soldier’s coat in the village. I will be a medicine man - a French doctor. I will speak French. I will walk through the village and go into the houses. The Hurons will not hurt a medicine man. I will find Alice and Cora.’
It was a dangerous plan.
Duncan put on Hawk-eye’s coat. Then he walked into the Hurons’ village. There was a large wooden building in front of him. It was the meeting-house of the Huron chiefs. Duncan went inside.
Some Huron chiefs were sitting together. They saw Duncan come in. One of the chiefs walked forward. His hair was grey and he was tall and strong. He spoke to Duncan in the Huron language. But Duncan did not understand.
‘Do you speak French’ Duncan asked.
The Huron replied in French. ‘Why are you here’ he asked.
‘I am a medicine man,’ said Duncan. ‘The King of France sent me. Are any Hurons ill?’
Suddenly, there were loud cries from the forest. The chiefs left the meeting-house. Duncan followed them. More Hurons were coming into the village. There was a prisoner in front of them. It was Uncas!