سرفصل های مهم
در دهکدهی هورونها
توضیح مختصر
دونکان و چشم شاهین، آلیس رو پیدا میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
در دهکدهی هورونها
اونکاس نترسیده بود. هورونها دورش میدویدن. فریاد میکشیدن. اون رو به طرف ساختمان چوبی میکشیدن. اونکاس، دونکان رو بیرون ساختمون دید.
دونکان با صدای آروم گفت: “چشم شاهین در امانه، اونکاس.” هورونها، اونکاس رو بردن داخل خونهی جلسه.
دونکان در دهکده راه رفت. توی خونهها رو نگاه کرد. هیچ کس جلوش رو نگرفت. کسی سؤالی ازش نپرسید. ولی دونکان، آلیس و کورا رو پیدا نکرد.
برگشت به خونهی جلسه. رفت داخل. اونکاس ایستاده بود و رؤسا نشسته بودن. دونکان هم نشست. نزدیک دیوار نشست.
بعد یک هورون دیگه وارد ساختمان شد. ماگوئا بود. ماگوئا دونکان رو ندید. ولی اونکاس رو دید. فریاد کشید: “موهیکان، تو باید بمیری!”
ماگوئا عصبانی شده بود. به طرف رؤسا برگشت. گفت: “هورونهای زیادی در آبشار گلن مُردن. این موهیکان دشمن ماست!”
ماگوئا و دو تا هورون، موهیکان جوون رو بردن بیرون از خونهی جلسه.
بعد یکی از رؤسا با دونکان حرف زد. “مرد پزشک، زن یکی از افراد بیمار هست- مریضه. میتونی حالش رو خوب کنی؟”
دونکان گفت: “من رو ببرید پیش زن.” پشت سر رئیس از خونهی جلسه خارج شد. به طرف یک تپه رفتن. یک غار داخل تپه بود.
دونکان دید که یک خرس داره اونها رو دنبال میکنه. ولی نمیترسید. هندیها خرسها رو دوست داشتن. اغلب در دهکدههاشون خرس داشتن.
دونکان پشت سر رئیس رفت داخل غار. غار بزرگ بود و اتاقهای زیادی با دیوارهای سنگی داشت. رئیس دونکان رو برد داخل یکی از اتاقها. زن بیمار روی زمین دراز کشیده بود. چند تا زن دیگه پیشش بودن. دونکان به زن مریض نگاه کرد. فکر کرد: “داره میمیره.”
رئیس هورون منتظر موند و به دونکان نگاه کرد.
دونکان به طرف رئیس هورون برگشت. گفت: “باید این زن بیمار رو تنها ببینم. داروی من سرّیه. با این چهار تا زن برو بیرون. و منتظر بمون.”
رئیس و چهار تا زن از غار خارج شدن.
چند دقیقه بعد، خرس وارد غار شد. خرس صدای بلندی در آورد. دونکان به خرس نگاه کرد. دوباره خرس صدای بلندی در آورد. به طرف دونکان اومد. یکمرتبه سرش رو جدا کرد! چشم شاهین بود! چشم شاهین پوست خرس پوشیده بود!
دونکان گفت: “چی؟” بعد خندید. پرسید: “چرا پوست خرس پوشیدی؟”
چشم شاهین گفت: “پوست خرس رو تو خونهی یه هورون پیدا کردم. حالا دیگه هورونها نمیتونن جلوم رو بگیرن. ولی بهم بگو. دوشیزه آلیس کجاست؟”
“شانس نیاوردم. آلیس و کورا رو پیدا نکردم. و اونکاس زندانی هورونهاست.”
چشم شاهین گفت: “ماگوئا دوشیزه کورا رو برده دهکدهی دلاورها. وقتی دو تا هورون دربارش حرف میزدن شنیدم. چینگاچوک و مونرو در جنگل در امان هستن.”
بعد چشم شاهین صدایی شنید. از بالای دیوار سنگی نگاه کرد. گفت: “دوشیزه آلیس تو اتاق بغله.”
دونکان رفت تو اتاق دیگه. چند تا پتو، و لباس و پوست حیوون تو اتاق بود. و آلیس هم اونجا بود. دستها و پاهاش با طناب بسته بودن. صورتش سفید شده بود. ترسیده بود.
گفت: “دونکان! تو اومدی.”
دونکان گفت: “بله.” دستها و پاهاش رو باز کرد.
آلیس پرسید: “کورا کجاست؟ پدرم کجاست؟” دونکان گفت: “جای پدرت امنه. اون پیش چینگاچوکه.”
آلیس دوباره پرسید: “و کورا؟” دونکان گفت: “اون هم همین نزدیکیهاست. توی دهکدهی دیگه است. پیش دلاوِرهاست.”
یکمرتبه کسی وارد اتاق شد. ماگوئا بود!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
In the Hurons’ Village
Uncas was not afraid. The Hurons ran around him. They shouted. They pulled him towards the wooden building. Uncas saw Duncan outside the building.
‘Hawk-eye is safe, Uncas,’ Duncan said quietly. Then the Hurons took Uncas into the meeting-house.
Duncan walked through the village. He looked in the houses. Nobody stopped him. Nobody asked any questions. But Duncan did not find Alice and Cora.
He went back to the meeting-house. He went inside. Uncas was standing and the chiefs were sitting. Duncan sat down too. He sat near the wall.
Then another Huron came into the building. It was Magua! Magua did not see Duncan. But he saw Uncas. He shouted, ‘Mohican, you must die!’
Magua was angry. He turned to the chiefs. ‘Many Hurons died at Glenn’s Falls,’ he said. ‘This Mohican is our enemy!’
Magua and two Hurons took the young Mohican out of the meeting-house.
Then one of the chiefs spoke to Duncan. ‘Medicine man, the wife of one of my men is ill - she is sick. Can you make her well?’
‘Take me to the woman,’ said Duncan. He followed the chief out of the meeting-house. They went towards a hill. There was a cave in the hill.
Duncan saw a bear following them. But he was not afraid. Indians liked bears. They often had bears in their villages.
Duncan followed the chief into the cave. The cave was large and there were many rooms with stone walls. The chief took Duncan into one room. The sick woman was lying on the ground. Some other women were with her. Duncan looked at the sick woman. ‘She is dying,’ he thought.
The Huron chief waited and looked at Duncan.
Duncan turned to the Huron chief. ‘I must look at this sick woman alone,’ he said. ‘My medicine is secret. Go with these four women. Wait outside.’
The chief and the four women left the cave.
A few minutes later, the bear came into the cave. The bear made a loud noise. Duncan looked at the bear. Again, the bear made a loud noise. It walked towards Duncan. Suddenly, it took off its head! It was Hawk-eye! Hawk-eye was wearing a bear’s skin!
‘What-‘ said Duncan. Then he laughed. ‘Why are you wearing a bear’s skin’ he asked.
‘I found the bear’s skin in a Huron’s house,’ said Hawk-eye. ‘Now the Hurons will not stop me. But tell me. Where is Miss Alice?’
‘I have been unlucky. I have not found Alice or Cora. And Uncas is a prisoner of the Hurons.’
‘Magua has taken Miss Cora to the village of the Delawares,’ said Hawk-eye. ‘I heard two Hurons talking about her. Chingachgook and Munro are safe in the forest.’
Then Hawk-eye heard a noise. He looked over a stone wall. ‘Miss Alice is in the next room’ he said.
Duncan went into the next room. There were some blankets, cloths and animals’ skins in the room. And there was Alice. Her hands and feet were tied with rope. Her face was white. She was afraid.
‘Duncan’ she said. ‘You are here.’
‘Yes,’ said Duncan. He untied her hands and feet.
‘Where is Cora’ asked Alice. ‘Where is my father?’ ‘Your father is safe. He is with Chingachgook,’ said Duncan.
‘And Cora’ Alice asked again. ‘She is near here. She is at another village,’ said Duncan. ‘She is with the Delawares.’
Suddenly, somebody came into the room. It was Magua!