برادر و خواهر

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آسیاب روی رودخانه ی فلاس / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

برادر و خواهر

توضیح مختصر

تام و مگی بچه‌های یک آسیابان هستن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح متوسط

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

برادر و خواهر

آسیاب دورلکوت روی رودخانه فلاس بود. آسیاب یک مایل با شهر سنت اوگ فاصله داشت.

ادوارد تولیور آسیابان بود. او در خانه ی نزدیک آسیاب زندگی میکرد. و دو تا بچه - یک پسر به اسم تام و یک دختر به اسم مگی داشت. تام یازده ساله بود. و مگی نه ساله.

بعد از ظهری در مارچ سال ۱۸۲۸ بود. خانم تولیور و مگی بیرون خونه ایستاده بودن. منتظر آقای تولیور و تام بودن. تام به خاطر مدرسه از خونه دور بود. داشت برای تعطیلات برمیگشت خونه.

مگی فریاد زد: “اسب و کالسکه دارن میان! اون پدره. تام همراهشه. تام از مدرسه برگشته!”

تام گفت: “سلام مادر. سلام مگی.”

مگی گفت: “آه، تام، از دیدنت خوشحالم.”

تام جواب داد: “من هم از دیدنت خوشحالم، مگی. حالا می‌خوام خرگوش‌هام رو ببینم.”

مگی داد زد. صورتش سفید شده بود. گفت: “من کمی پول دارم، تام. خرگوش بیشتری بخر.”

“خرگوش بیشتر بخرم؟ من خرگوش بیشتر نمی‌خوام.”

مگی گفت: “آه، تام! همه‌ی خرگوش‌هات مُردن!”

تام به مگی نگاه کرد. چشم‌های آبیش عصبانی بودن.

تام فریاد زد: “به خرگوش‌هام غذا ندادی، مگی! یادت رفته؟ ازت‌ متنفرم، مگی! تو ظالمی!”

مگی شروع به گریه کرد.

گفت: “متأسفم، تام. عصبانی نباش. من هیچ وقت از دست تو عصبانی نمیشم.”

تام گفت: “من هیچ وقت کار اشتباه انجام نمیدم.” و رفت توی باغ.

مگی دوید توی خونه. تام دوستش نداشت! مگی گریه کرد و گریه کرد.

بعدها تام برگشت خونه. آقا و خانم تولیور داشتن کیک و چایی میخوردن.

آقای تولیور پرسید: “مگی کجاست؟”

تام گفت: “نمیدونم.”

خانم تولیور گفت: “باید مراقب خواهرت باشی.”

تام گفت: “مگی اومد توی خونه. داشت گریه میکرد.” یه تیکه کیک بزرگ برداشت. نشست و شروع به خوردن کیکش کرد.

آقای تولیور داد زد: “گریه می‌کرد! چرا گریه می‌کرد؟ برو پیداش کن!”

تام آروم رفت بالا. رفت تو اتاق مگی. خواهرش روی تخت دراز کشیده بود. بلند شد و به طرفش دوید.

مگی گفت: “آه، تام! به خاطر خرگوش‌هات متأسفم. من دختر شلوغی هستم.”

تام گفت: “می‌بخشمت، مگی. حالا دیگه گریه نکن.”

و مگی لبخند زد.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Brother and Sister

Dorlcote Mill was on the River Floss. The mill was a mile from the town of St Ogg’s.

Edward Tulliver was the miller. He lived in the house next to the mill. The miller and his wife, Bessy Tulliver, had two children - a boy, Tom, and a girl, Maggie. Tom was eleven years old. Maggie was nine years old.

It was an afternoon in March 1828. Mrs Tulliver and Maggie were standing outside the house. They were waiting for Mr Tulliver and Tom. Tom had been away at school. He was coming back for the holidays.

‘Here is the horse and cart’ Maggie shouted. ‘Here is Father. Tom is with him. Tom is back from school!’

‘Hello, Mother. Hello, Maggie,’ said Tom.

‘Oh, Tom, I’m happy to see you,’ Maggie said.

‘I’m happy to see you, Maggie,’ Tom replied. ‘I’m going to see my rabbits now.’

Maggie cried out. Her face was white. ‘I’ve got some money, Tom,’ she said. ‘Buy some more rabbits.’

‘More rabbits? I don’t want any more rabbits.’

‘Oh, Tom’ said Maggie. ‘Your rabbits are all dead!’

Tom looked at Maggie. His blue eyes were angry.

‘You didn’t feed my rabbits, Maggie! You forgot’ Tom shouted. ‘I hate you, Maggie! You are cruel!’

Maggie started to cry.

‘I’m sorry, Tom,’ she said. ‘Don’t be angry. I’m never angry with you.’

‘I never do anything wrong,’ said Tom. And he walked away into the garden.

Maggie ran into the house. Tom did not love her! She cried and cried.

Later, Tom came into the house. Mr and Mrs Tulliver were eating cake and drinking tea.

‘Where is Maggie’ Mr Tulliver asked.

‘I don’t know,’ said Tom.

‘You must take care of your sister,’ said Mrs Tulliver.

‘Maggie came into the house,’ Tom said. ‘She was crying.’ He took a big piece of cake. He sat down and he started to eat it.

‘Crying’ Mr Tulliver shouted. ‘Why was she crying? Go and find her!’

Tom went slowly upstairs. He went into Maggie’s bedroom. His sister was lying on the bed. She stood up and ran towards him.

‘Oh, Tom. I’m sorry about your rabbits,’ Maggie said. ‘I am a naughty girl.’

‘I forgive you, Maggie,’ Tom said. ‘Stop crying now.’

And Maggie smiled.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.