ادوارد تولیور میمیره

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آسیاب روی رودخانه ی فلاس / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

ادوارد تولیور میمیره

توضیح مختصر

آقای تولیور مُرد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

ادوارد تولیور میمیره

سه هفته گذشت. تام با مگی حرف نزد. یک روز بعد از ظهر ساعت ۲ برگشت خونه. با پدرش صحبت کرد.

تام گفت: “خبرهای خوبی دارم، پدر. عمو دین کمی پول بهم قرض داد. با پول تجارت کردم. کالا خریدم و خوب فروختمشون. سیصد و بیست پوند پول دارم. می‌تونیم پول ویکمِ وکیل رو بدیم.”

آقای تولیور گفت: “بسی، ما پسر خوبی داریم.”

بعد از ظهر روز بعد، آقای تولیور با تام به سنت اِگ رفت. با اسب به دفتر وکیل ویکم رفتن. وکیل اونجا نبود، ولی سیصد پوند رو اونجا گذاشتن براش. بعد تام رفت دفتر شرکت گاست. آقای تولیور برگشت آسیاب.

مردی روی اسب بیرون آسیاب منتظر بود. وکیل ویکم بود.

ویکم گفت: “می‌خوام باهات حرف بزنم، تولیور.”

آقای تولیور فریاد زد: “اول من حرف می‌زنم. سیصد پوندت رو گذاشتم دفترت. همه‌ی پولت رو پرداخت کردم. حالا دیگه برات کار نمی‌کنم!”

ویکم جواب داد: “خوبه! من تو رو نمیخوام. تو مرد خیلی احمقی هستی، تولیور!”

تولیور داد زد: “و تو هم مرد خیلی بدی هستی!”

ویکم گفت: “دارم میمیرم! اسبت رو بکش کنار‍!”

آقای تولیور شلاق سوارکاریش رو بلند کرد. به طرف وکیل رفت. اسب ویکم ترسید. یک مرتبه برگشت و ویکم افتاد روی زمین. آقای تولیور از اسبش پیاده شد. و با شلاق سوارکاری شروع به زدن وکیل کرد.

ویکم فریاد زد: “کمک! کمک!”

مگی و خانم تولیور از خونه بیرون دویدن. مگی جیغ کشید.

داد زد: “بس کن، پدر، بس کن!” دست پدرش رو گرفت؛ گفت: “لطفاً، بس کن، پدر! مادر، به آقای ویکم کمک کن!”

ویکم بلند شد و ایستاد. سوار اسبش شد.

گفت: “این رو فراموش نمیکنم، تولیور!” به آرومی دور شد.

مگی گفت: “پدر، بیا خونه.”

آقای تولیور تکون نخورد. گفت: “من بیمارم. کمکم کنید. سرم درد میکنه.”

مگی و مادرش آقای تولیور رو بردن خونه.

آقای تولیور گفت: “برو تام رو بیار.”

مگی به سنت اِگ دوید. رفت دفتر شرکت گاست. گفت: “سریع بیا، تام.”

آقای تولیور در تخت دراز کشیده بود. نمی‌تونست تکون بخوره. خیلی بیمار بود. تام، مگی و خانم تولیور کنار تخت نشستن.

تام پرسید: “چیکار باید بکنم، پدر؟”

آقای تولیور گفت: “پول‌هات رو جمع کن. آسیاب رو از ویکم بخر.”

تام گفت: “بله، پدر.”

آقای تولیور گفت: “از مادرت مراقبت کن. و از خواهرت هم مراقبت کن.”

تام گفت: “بله، پدر، مراقبت می‌کنم.”

آقای تولیور گفت: “منو ببوس، مگی. منو ببوس، بسی. خداحافظ پسرم.” و مُرد.

تام و مگی به هم نگاه کردن.

مگی گفت: “همیشه باید همدیگه رو دوست داشته باشیم، تام.”

تام دست خواهرش رو گرفت.

گفت: “بله، مگی.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

Edward Tulliver Dies

Three weeks passed. Tom did not speak to Maggie. One afternoon, he came back to the house at two o’clock. He spoke to his father.

‘I have good news, Father,’ Tom said. ‘Uncle Deane lent me some money. I have traded with the money. I have bought goods and sold them well. I have three hundred and twenty pounds. We can pay Lawyer Wakem.’

‘Bessy,’ said Mr Tulliver, ‘we have a good son.’

The next afternoon, Mr Tulliver went to St Ogg’s with Tom. They rode their horses to Lawyer Wakem’s office. The lawyer was not there but they left three hundred pounds for him. Then Tom went to the office of Guest and Company. Mr Tulliver rode back to the mill.

A man on a horse was waiting outside the mill. It was Lawyer Wakem.

‘I want to speak to you, Tulliver,’ said Wakem.

‘I will speak first,’ Mr Tulliver shouted. ‘I have left three hundred pounds at your office. I have paid you all your money. I will not work for you now!’

‘Good! I don’t want you,’ Wakem replied. ‘You are a very stupid man, Tulliver!’

‘And you are a very bad man’ Tulliver shouted.

‘I am going’ Wakem said. ‘Move your horse!’

Mr Tulliver lifted his riding whip. He rode towards the lawyer. Wakem’s horse was frightened. It turned suddenly and Wakem fell to the ground. Mr Tulliver got off his horse. He started to beat the lawyer with his riding whip.

‘Help! Help’ Wakem shouted.

Maggie and Mrs Tulliver ran out of the house. Maggie screamed.

‘Stop, Father, stop’ she shouted. She held her father’s arms. ‘Please stop, Father,’ she said. ‘Mother, help Mr Wakem!’

Wakem stood up. He got onto his horse.

‘I will not forget this, Tulliver’ he said. And he rode slowly away.

‘Father, come into the house,’ said Maggie.

Mr Tulliver did not move. ‘I am ill,’ he said. ‘Help me. There is a pain in my head.’

Maggie and her mother took Mr Tulliver into the house.

‘Go and get Tom,’ Mr Tulliver said.

Maggie ran to St Ogg’s. She went to Guest and Company’s office. ‘Come quickly, Tom,’ she said.

Mr Tulliver lay in bed. He could not move. He was very ill. Tom, Maggie and Mrs Tulliver sat by the bed.

‘What shall I do, Father’ asked Tom.

‘Save your money. Buy the mill from Wakem,’ Mr Tulliver said.

‘Yes, Father,’ said Tom.

‘Take care of your mother. And take care of your sister,’ Mr Tulliver said.

‘Yes, Father, I will,’ said Tom.

‘Kiss me, Maggie,’ said Mr Tulliver. ‘Kiss me, Bessy. Goodbye, my son.’ And he died.

Tom and Maggie looked at each other.

‘We must always love each other, Tom,’ Maggie said.

Tom held his sister’s hand.

‘Yes, Maggie,’ he said.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.