سرفصل های مهم
نمیتونم باهات ازدواج کنم
توضیح مختصر
مگی تصمیم گرفت با استفن ازدواج نکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوازدهم
نمیتونم باهات ازدواج کنم
مگی صبح خیلی زود بیدار شد. همه چیز رو به ياد آورد. سوار قایق بخاری بود. با استفن بود. شروع به گریه کرد.
استفن گفت: “گریه نکن، مگی. امروز بعد از ظهر میرسیم مادپورت. ازدواج میکنیم.”
ولی مگی حرف نزد. خیلی ناراحت بود.
در مادپورت از قایق بخاری پیاده شدن. استفن مگی رو برد مسافرخونه.
مگی گفت: “من باهات ازدواج نمیکنم، استفن. باید همین حالا منو ترک کنی.”
استفن گفت: “نمیتونم بدون تو زندگی کنم، مگی. نمیتونم برم.”
مگی گفت: “پس من میرم. دیروز نتونستم ترکت کنم. امروز میتونم. خدانگهدار، استفن.”
استفن گفت: “مگی! دیروز اشتباه میکردم. متأسفم!”
مگی گفت: “دیروز هر دومون اشتباه کردیم.”
استفن گفت: “ولی ما همدیگه رو دوست داریم. این نمیتونه اشتباه باشه.”
مگی گفت: “ما نسبت به لوسی ظالم بودیم. این اشتباهه. دوستت دارم، ولی نمیتونم باهات ازدواج کنم. تنهایی برمیگردم سنت اِگ.”
استفن داد زد: “نه! مردم میگن مگی زن بدیه. زندگیت وحشتناک میشه.”
مگی گفت: “همه چیز رو به لوسی میگم. درک میکنه. من رو میبخشه. تو رو هم میبخشه، استفن.”
استفن چیزی نگفت. مگی از مسافرخونه خارج شد. برگشت سنت اِگ.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWELVE
‘I Cannot Marry You’
Maggie woke very early in the morning. She remembered everything. She was on a steamboat. She was with Stephen. She started to cry.
‘Don’t cry, Maggie,’ Stephen said. ‘We will be in Mudport this afternoon. We will get married.’
But Maggie did not speak. She was too unhappy.
They got off the steamboat at Mudport. Stephen took Maggie to an inn.
‘I will not marry you, Stephen,’ Maggie said. ‘You must leave me now.’
‘I cannot live without you, Maggie,’ Stephen said. ‘I cannot go now.’
‘Then I will go,’ said Maggie. ‘Yesterday, I could not leave you. Today, I can leave you. Goodbye, Stephen.’
‘Maggie’ Stephen said. ‘I was wrong yesterday. I’m sorry!’
‘We were both wrong yesterday,’ Maggie said.
‘But we love each other,’ Stephen said. ‘That cannot be wrong.’
‘We are being cruel to Lucy,’ said Maggie. ‘That is wrong! I love you, but I cannot marry you. I am going back to St Ogg’s - alone!’
‘No’ Stephen shouted. ‘People will say, “Maggie is a bad woman.” Your life will be terrible!’
‘I will tell Lucy everything,’ Maggie said. ‘She will understand. She will forgive me. And she will forgive you, Stephen.’
Stephen said nothing. Maggie left the inn. She went back to St Ogg’s.