سرفصل های مهم
فیلیپ ویکم
توضیح مختصر
مگی و فیلیپ ویکم همدیگه رو میبینن و از هم خوششون میاد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
فیلیپ ویکم
تام تولیور در سال ۱۸۳۰، ۱۳ ساله بود. دو سال بود که در مدرسهی آقای استلینگ زندگی میکرد. هر روز چندین ساعت درس میخوند.
تام باهوش نبود. کار براش خیلی سخت بود. فیلیپ ویکم خیلی باهوش بود. کار برای اون سخت نبود.
مگی اغلب نامههایی برای تام مینوشت. مگی ۱۱ ساله بود. باهوش بود. همهی خبرها رو در نامههاش به تام میداد. دربارهی آسیاب دورلکوت و شهر سنت اِگ بهش میگفت. و تام هم اغلب نامههایی به مگی مینوشت. روزی نوشت:
مگی عزیز
میخوام ببینمت. به دیدنم بیا. آقای استلینگ مرد مهربونیه. میتونی چند روزی بمونی. لطفاً خیلی زود بیا.
برادر دوستدار تو، تام
مگی به تام نامه نوشت. که به زودی به دیدارش میره. تام خیلی خوشحال شد.
دو روز قبل از دیدار مگی، تام یک شمشیر قدیمی تو خونهی آقای استلینگ پیدا کرد. شمشیر سنگین و تیز بود. تام خیلی خوشحال شد. با خودش فکر کرد: “این شمشیر رو نشون مگی میدم. میترسونمش.”
بعد از ظهر بود. مگی در مدرسهی آقای استلینگ میموند. پسرها در کتابخونه بودن. داشتن کتابهاشون رو میخوندن.
مگی کنار آتیش نشست. به فیلیپ ویکم نگاه کرد. با خودش فکر کرد: “پسر مهربونیه. ولی غمگینه.”
و فیلیپ به مگی نگاه کرد. با خودش فکر کرد: “چشمهای مشکی زیبایی داره. دختر ملایم و مهربونیه.”
بالاخره تام کتابش رو بست.
گفت: “با من بیا طبقهی بالا، مگی. یه راز دارم.”
تام و مگی رفتن طبقهی بالا به اتاق خالی.
تام گفت: “برگرد و چشمهات رو ببند.”
مگی چند لحظهای چشمهاش رو بست. بعد بازشون کرد. تام یه شمشیر در دست داشت.
گفت: “ببین، مگی، من یه سربازم. یک، دو، سه.”
مگی گفت: “آه، تام، ترسیدم! مراقب باش!”
تام یک مرتبه شمشیر رو تند حرکت داد، ولی مراقب نبود. پاش رو با شمشیر برید.
داد زد: “آخ!” بعد افتاد روی زمین.
مگی داد زد: “تام مُرده، تام مُرده!”
تام نمرده بود. ولی پاش بدجور زخمی شده بود. تام مجبور شد در تخت بمونه. مگی ازش مراقبت کرد. یک هفته در مدرسه موند.
یک روز بعد از ظهر، تام خواب بود. مگی و فیلیپ در کتابخونه نشسته بودن.
فیلیپ به آرومی گفت: “مگی، من خواهر ندارم. خواهر من میشی؟ دوستت دارم، مگی.”
مگی جواب داد: “من برادرم رو دوست دارم. ولی تو رو هم دوست دارم، فیلیپ. من به زودی از مدرسه میرم. و دیگه تو رو نمیبینم.”
فیلیپ گفت: “هیچ وقت فراموشت نمیکنم، مگی. هیچ وقت چشمهای مشکیِ زیبات رو فراموش نمیکنم.”
مگی گفت: “ممنونم.” و فیلیپ رو بوسید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Philip Wakem
In 1830, Tom Tulliver was thirteen years old. He had been living at Mr Stelling’s school for two years. Every day, he had to study for many hours.
Tom was not clever. The work was difficult for him. Philip Wakem was very clever. The work was not difficult for him.
Maggie often wrote letters to Tom. Maggie was eleven years old. She was clever. In her letters, she told Tom all the news. She told him about Dorlcote Mill and about the town of St Ogg’s. And Tom often wrote letters to Maggie. One day, he wrote:
Dear Maggie
I want to see you. Come and visit me. Mr Stelling is a kind man. You can stay for a few days. Please come soon.
Your loving brother Tom
Maggie wrote to Tom. She was going to visit him soon. Tom was very happy.
Two days before Maggie’s visit, Tom found an old sword in Mr Stelling’s house. The sword was heavy and sharp. Tom was very pleased. ‘I will show this sword to Maggie. It will frighten her’ he thought.
It was afternoon. Maggie was staying at Mr Stelling’s school. The boys were in the library. They were reading their books.
Maggie sat by the fire. She looked at Philip Wakem. ‘He is a kind boy,’ she thought. ‘But he is sad.’
And Philip looked at Maggie. ‘She has beautiful dark eyes,’ he thought. ‘She is a kind and gentle girl.’
At last, Tom closed his book.
‘Come upstairs with me, Maggie,’ he said. ‘I’ve got a secret!’
Tom and Maggie went upstairs to an empty room.
‘Turn round and shut your eyes’ Tom said.
Maggie shut her eyes for a few moments. Then she open them. Tom was holding a sword.
‘Look Maggie’ he said ‘I am a soldier. One, two, tree.’
‘Oh Tom,’ Maggie said ‘I am frightend. Be careful’
Sudenly Tom moved the sword quickly, but he was not careful. He cut his foot with the sword.
‘Oh’ he shouted. Then he fell onto the floor.
‘Tom is dead’ Maggie shouted ‘Tom is dead.’
Tom was not dead. But his foot was badly hurt. Tom had to stay in bed. Maggie took care of him. She stayed at the school for a week.
One afternoon, Tom was asleep. Maggie and Philip were sitting in the library.
‘Maggie, I do not have a sister,’ Philip said quietly. ‘Will you be my sister? I love you, Maggie.’
‘I love my brother,’ Maggie replied. ‘But I love you too, Philip. I am going away to school soon. I will not see you again.’
‘I will never forget you, Maggie,’ Philip said. ‘I will never forget your beautiful dark eyes.’
‘Thank you,’ said Maggie. And she kissed Philip quickly.