استفن گاست

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: آسیاب روی رودخانه ی فلاس / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

استفن گاست

توضیح مختصر

تام اجازه میده مگی با فیلیپ حرف بزنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

استفن گاست

خانواده‌ی تولیور آسیاب دورلکوت رو ترک کردن. تام تنها در سنت اِگ زندگی کرد. سخت کار کرد.

خانم تولیور هم به سنت اگ رفت. خانم دین مُرد. خانم تولیور با لوسی و آقای دین زندگی کرد. مگی رفت

و در مدرسه معلم شد.

دو سال گذشت. بعد از ظهری در آوریل سال ۱۸۴۰ بود. مگی برای تعطیلات به سنت اِگ برگشت. داشت با لوسی دین حرف میزد.

مگی گفت: “از تدریس متنفرم.”

لوسی گفت: “باید همینجا بمونی، مگی. خاله تولیور از همه‌ی ما مراقبت میکنه. برنگرد مدرسه.”

مگی گفت: “ممنونم. اینجا خوشحال خواهم بود.” مگی به بیرون از پنجره‌ی باز نگاه کرد. خونه‌ی دین‌ها کنار رودخانه‌ی فلاس بود. مگی گفت: “رودخونه خیلی زیباست. و تو هم زیبایی. خوشحالی، لوسی؟ دوستان زیادی داری؟ عاشقی؟”

لوسی پایین به دست‌هاش نگاه کرد. گفت: “بله،

عاشق استفن گاست هستم.”

مگی لبخند زد. گفت: “دربارش بهم بگو، لوسی.” لوسی گفت: “استفن باهوش و خوش قیافه است. من رو دوست داره و من هم اون رو دوست دارم. موسیقی رو دوست داره. دوستش فیلیپ ویکم هم موسیقی رو خیلی دوست داره. با هم آواز می‌خونیم!” مگی گفت: “آه، لوسی من نباید فیلیپ ویکم رو ببینم. تام ازش متنفره. من و فیلیپ عاشق هم بودیم. ولی پدرم از آقای ویکم متنفر بود

و تام هم از فیلیپ متنفره.”

لوسی گفت: “داستان غم‌انگیزیه. من تو رو خوشحال می‌کنم. فیلیپ حالا در ایتالیاست. ولی به زودی برمیگرده. با تام حرف میزنم. تام و فیلیپ باید دوست باشن.”

لوسی گفت: “تو با فیلیپ ازدواج می‌کنی

و من هم با استفن ازدواج می‌کنم. همه ما خوشبخت میشیم!”

چند لحظه بعد، یک مرد جوان قدبلند وارد اتاق شد.

مرد جوان به طرف مگی و لوسی اومد. لوسی باهاش حرف زد.

گفت: “استفن، این دخترخاله‌ام، دوشیزه تولیوره.”

استفن تعظیم کرد. به مگی نگاه کرد. خیلی زیبا بود!

بعد لوسی با مگی حرف زد گفت: “مگی، ایشون آقای استفن گاست هستن.”

لوسی به استفن گاست و دختر خاله‌ش نگاه کرد، گفت: “لطفاً دوست باشید!”

روز بعد مگی به سنت اگ رفت. برادرش تام رو دید. اون تنها در سنت اِگ زندگی می‌کرد.

تام گفت: “سلام، مگی. حالت خوبه؟”

مگی جواب داد: “بله، حالم خوبه، تام. برنمیگردم مدرسه. می‌خوام با مادر در خونه‌ی دین‌ها زندگی کنم.”

مگی گفت: “تام باید چیزی بهت بگم. فیلیپ ویکم داره بر میگرده سنت اِگ. فیلیپ دوست لوسیه. میاد خونشون. اونجا می‌بینمش.”

تام گفت: “من از فیلیپ ویکم متنفرم.”

مگی گفت: “آه، تام، لوسی دوست منه. و دوست فیلیپ هم هست. می‌خوام با فیلیپ حرف بزنم.”

تام جواب داد: “بله، مگی، می‌فهمم. میخوام برادر خوبی باشم. با فیلیپ حرف بزن، مگی. ولی نباید تنها ببینیش.”

مگی گفت: “و من هم می‌خوام خواهر خوبی باشم. ممنونم، تام.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Stephen Guest

The Tulliver family left Dorlcote Mill. Tom lived alone in St Ogg’s. He worked hard.

Mrs Tulliver went to St Ogg’s too. Mrs Deane had died. Mrs Tulliver lived with Lucy and Mr Deane. Maggie went away. She became a teacher in a school.

Two years passed. It was an afternoon in April 1840. Maggie was back in St Ogg’s for a holiday. She was talking to Lucy Deane.

‘I hate teaching,’ said Maggie.

‘You must stay here, Maggie,’ Lucy said. ‘Aunt Tulliver will look after us all. Don’t go back to the school.’

‘Thank you,’ Maggie said. ‘I will be happy here.’ Maggie looked out of the open window. The Deanes’ house was next to the River Floss. ‘The river is very beautiful,’ Maggie said. ‘And you are beautiful too. Are you happy, Lucy? Do you have many friends? Are you in love?’

Lucy looked down at her hands. ‘Yes,’ she said. ‘I am in love with Stephen Guest.’

Maggie smiled. ‘Tell me about him, Lucy,’ she said. ‘Stephen is clever and handsome,’ said Lucy. ‘He loves me and I love him. He likes music. His friend, Philip Wakem, likes music too. We will sing together!’

‘Oh, Lucy, I must not meet Philip Wakem,’ Maggie said. ‘Tom hates him. Philip and I were in love. But my father hated Mr Wakem. And Tom hates Philip.’

‘That is a sad story,’ Lucy said. ‘I will make you happy. Philip is in Italy now. But he will come back soon. I will speak to Tom. Tom and Philip must be friends.’

‘You will marry Philip,’ said Lucy. ‘And I will marry Stephen. We shall all be happy!’

A few moments later, a tall young man came into the room.

The young man walked up to Maggie and Lucy. Lucy spoke to him.

‘Stephen, this is my cousin, Miss Tulliver,’ she said.

Stephen bowed. He looked at Maggie. She was very beautiful!

Then Lucy spoke to Maggie, ‘Maggie, this is Mr Stephen Guest,’ she said.

Lucy looked at Stephen Guest, at her cousin, ‘Please be friends’ she said.

The next day, Maggie went to St Ogg’s. She saw her brother, Tom. He lived alone in St Ogg’s.

‘Hello, Maggie,’ said Tom. ‘Are you well?’

‘Yes, I am well, Tom,’ Maggie replied. ‘I am not going back to the school. I am going to live with Mother at the Deanes’ house.’

‘Tom,’ Maggie said, ‘I must tell you something. Philip Wakem is coming back to St Ogg’s. Philip is Lucy’s friend. He will come to her house. I shall meet him there.’

‘I hate Philip Wakem,’ said Tom.

‘Oh, Tom,’ Maggie said, ‘Lucy is my friend. And she is Philip’s friend. I want to speak to Philip.’

‘Yes, Maggie,’ Tom replied, ‘I understand. And I want to be a good brother. Speak to Philip, Maggie. But you must not meet him alone.’

‘And I want to be a good sister,’ said Maggie. ‘Thank you, Tom.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.