سرفصل های مهم
گناهکار یا بیگناه ؟
توضیح مختصر
هوارد به خاطر کاری که نکرده چهار سال به زندان میفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
گناهکار یا بیگناه ؟
هوارد حالا در زیرزمین به خودش میگفت: “خواب نبود.” واقعاً اتفاق افتاده بود. جسد دوشیزه بلیک رو دیده بود، ولی هوارد اون رو نکشته بود. وقتی هوارد دیدش، از قبل مُرده بود.
دوباره به اژدها فکر کرد. میتونست اون چشمهای قرمز رو که در تاریکی میدرخشیدن ببینه. بعد هوارد از درون سردش شد. چشمهایی در تاریکی میدرخشیدن – اینجا، در این زیرزمین! داشتن نگاش میکردن. چشمهای اژدها؟ نه، موشها! از موش وحشت میکرد. با دستهاش اطراف رو گشت و چند تیکه چوب پیدا کرد. چوبها رو به طرف چشمهای درخشان انداخت و تا میتونست با صدای بلند فریاد کشید.
یک مرتبه صدایی از بالا اومد. “كیه؟ اون پایین چه خبره؟”
یه افسر پلیس بود. هوارد با صدای ضعیف گفت: “کمکم کنید. لطفاً کمکم کنید.”
بعدتر، بازرس کنار تختش نشسته بود. جدی ولی خوشحالتر به نظر میرسید. هوارد دوباره تو بیمارستان بود و تمیز و گرم و راحت بود. خوشحال بود که همهی ماجرا تموم شده بود.
اونا میدونستن در حقیقت کی هست- هوارد تامسون. دیگه بليک صداش نمیکردن. هوارد همه چیز رو بهشون گفته بود. خوب، تقریباً همه چیز رو. نمیتونست چیزی در رابطه با فردی بگه. به خواهرش، هلن، و بچههاش فکر میکرد. نمیخواست آسیبی به اونها وارد کنه.
هوارد به بازرس گفت: “بله، من اژدهای سبز رو دزدیدم. با داستانم در مورد بستهی چایی به خانم پیر حقّه زدم، و از خونه بیرون اومد.”
بازرس گفت: “آه، که اینطور” و بهش خیره شد. “ما یه یادداشت پیدا کردیم. دوشیزه بلیک گذاشته بود کنار تلفن. نوشته بود: آقای بلیک، جادهی پرایمرز. داستان شما کاملاً درست نیست، مگه نه؟ شما به خانم پیر حقه زدید - بله. ولی اون شب، اون شما رو به خونهاش راه داد. از خونهاش بیرون نرفت. و وقتی سعی کرد جلوی شما رو از بردن اژدها بگیره، شما –”
“نه، نه! این حقیقت نداره! بعد از ظهر بود، شب نبود.” هوارد باید خونسرد و آروم میموند. باید میگفت اون دزده، نه فردی. به آرومی و با احتیاط حرف میزد. “اواسط بعد از ظهر از خونه بیرون اومد. من رفتم داخل و اژدها رو دزدیدم. این اتفاقیه که افتاده، بازرس. من اون رو نکشتم. من نمیتونم کسی رو بکشم - وقتی اولین بار دیدمش، از قبل مرده بود.”
بازرس سریع گفت: “از قبل مرده بود؟”
“بله، من –” هوارد دید اشتباه کرده. باید توضیح میداد. گفت: “اونشب برگشتم.”
“برگشتید؟” بازرس حرفش رو باور نکرد.
“چرا این کارو کردید؟”
“میخواستم اژدها رو بر گردونم، بازرس.” کلمات ضعیف و احمقانه به نظر میرسیدن. “ازش میترسیدم، نمیدونم چرا، ولی من رو میترسوند.”
بازرس دوباره گفت: “آه، که اینطور” و با چشمهای خاکستری و سردش سخت به هوارد نگاه کرد.
مدتی طولانی ساکت بود. هوارد سعی کرد چیزی به ذهنش برسه. چی میتونست بگه؟ باید به بازرس نشون میداد مجرم به قتل نیست. ولی نتونست کلمات مناسب رو پیدا کنه.
بازرس گفت: “به گمونم ممکنه. شاید خانم پیر اون شب رفته طبقهی بالا و دیده اژدهاش گم شده. و شاید با عجله به طرف تلفن اومده تا کمک بخواد و از پلهها افتاده و سرش خورده به میز راهروی پایین پلهها.”
هوارد گفت: “بله، بله. خودشه! افتاده و کشته شده. نمیبینید، بازرس؟ من اونو نکشتم.”
بازرس هنوز مظنونانه بهش نگاه میکرد. هوار سخت فکر کرد. یک جایی جوابی وجود داشت.
بازرس داشت میگفت: “ولی شما اونجا بودید. شما گفتید اون شب برگشتید خونه. شما در زمان مناسب در مکان مناسب بودید، مگه نه؟”
زمان!
هوارد صاف نشست و لبخند زد. گفت: “چه زمانی، بازرس؟” حالا هیجانزده شده بود. “دوشیزه بلیک چه زمانی مُرده؟”
بازرس گفت: “دکتر میگه حدود ساعت ۸ شب.”
هوارد گفت: “وقتی هوا تاریک بود. وقتی هوا هنوز تاریک بود. قبل از اینکه ماه در بیاد. ولی من در مهتاب نزدیک خونهی اون دیده شدم - ساعت ۲ صبح. اگه من قاتل بودم، برنمیگشتم، برمیگشتم، بازرس؟”
بازرس که هنوز مضمون بود، گفت: “کی شما رو دیده؟ دوستانتون. فکر نمیکنم حرف دوستاتون رو باور کنم –”
هوارد سریع گفت: “حرف این آدمها رو باور میکنید، بازرس. دو تا افسر پلیس تو ماشین پلیس من رو در خیابان پرایمرز دیدن. زمان درست، مکان درست، بازرس.”
هوارد از خودش راضی بود. به پشت روی تخت بیمارستان دراز کشید و لبخند زد. ولی بازرس حرفش رو تموم نکرده بود.
گفت: “اینجا چیزی دارم. میخوام ببینیدش.” یه جعبه رو کنار صندلیش باز کرد و چیزی از توش در آورد.
رنگ صورت هوارد پرید. بازرس اژدهای سبز رو تو دستهاش گرفته بود.
گفت: “زیاد مهم به نظر نمیرسه، مگه نه؟”
بازرس حق داشت. هوارد به اژدها خیره شد. در روشنایی روز مهم به نظر نمیرسید. ارزون و زشت به نظر میرسید.
بازرس داشت میگفت: “میدونید که این واقعی نیست.”
هوارد گفت: “چی – منظورتون چیه؟” از درون سردش شد.
“خانم پیر اونی که واقعی بود رو سالها قبل فروخته بود. اونقدری که مردم میگفتن ثروتمند نبود. به پول نیاز داشت. ولی اژدهای سبز جادوی خاصی براش داشت و اون این رو از روی اون یکی ساخته بود.”
“منظورتون اینه که –”
“بله. از یشم و جواهر نیست. فقط پلاستیکه و کمی شیشه. اگه خیلی شانس بیارید، میتونید این رو به ارزش ۲۰ پوند، ۲۵ پوند بفروشید.” لبخند زد. هوارد فکر کرد لبخند سردی بود. بازرس اضافه کرد: “پول زیادی نمیشه– ارزش ۵ سال زندان رو نداره.”
هوارد گفت: “پنج سال؟” صداش ضعیف و ترسیده به نظر میرسید. پنج سال زندان – و فردی قرار بود آزاد باشه!
بازرس گفت: “خوب، پس ۴ سال.” دوباره لبخند وحشتناکش رو زد– “اگه شانس بیاری.”
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Guilty or not guilty?
‘It wasn’t a dream,’ Howard told himself now, in the cellar. It really had happened. He had seen Miss Blake’s body, but he hadn’t killed her. She was already dead when he first saw her.
He thought about the dragon again. He could almost see those red eyes shining in the dark. Then Howard went cold inside. There were eyes shining in the dark– here, in this cellar! They were watching him. Dragon’s eyes? No, rats! He was terrified of rats. He felt around with his hands and found some pieces of wood. He threw them at the shining eyes, and shouted as loudly as he could.
Suddenly a voice came from above. Who’s that? What’s happening down there?’
It was a police officer. ‘Help me,’ Howard said weakly. ‘Please help me.’
Iater, the Inspector was sitting beside his bed. She looked serious, but happier. Howard was in hospital again, and he was clean and warm and comfortable. He was glad that it was all finished.
They knew who he really was - Howard Thomson. They weren’t calling him ‘Blake’ any more. Howard told them everything. Well, nearly everything. He couldn’t say anything about Freddy. He was thinking of his sister Helen and the children. He didn’t want to hurt them.
‘Yes, I stole the green dragon,’ Howard told the Inspector. ‘I tricked the old lady with my story about a packet of tea, and she left the house.’
‘Oh, yes,’ said the Inspector, and stared at him. We found a note. Miss Blake left it by the telephone. It said “Mr Blake, Primrose Road”. Your story isn’t quite true, is it? You tricked the old lady - yes. But she let you into the house that evening. She didn’t leave the house. And when she tried to stop you from taking the dragon, you–’
‘No, no! That’s not true. It was afternoon, not evening.’ Howard had to stay calm. He had to say he was the thief, not Freddy. He spoke slowly, carefully. ‘She left the house in the middle of the afternoon. I went in and stole the dragon. That’s what happened, Inspector. I didn’t kill her. I couldn’t kill anyone - she was already dead when I saw her for the first time.’
‘Already dead,’ the Inspector said quickly.
‘Yes, I–’ Howard saw that he had made a mistake. He had to explain. ‘I went back that night,’ he said.
‘You went back?’ The Inspector didn’t believe him.
‘Why did you do that?’
‘I wanted to return the dragon, Inspector.’ The words sounded weak and stupid. ‘I was afraid of it, I don’t know why, but it terrified me.’
‘Oh, yes,’ said the Inspector again, and looked hard at Howard with her cold, grey eyes.
She was silent for a long time. Howard tried to think of something. What could he say? He had to show the Inspector that he was not guilty of murder. But he could not find the right words.
‘I suppose it’s just possible,’ the Inspector said. ‘Perhaps the old lady went upstairs that evening and found the dragon was missing. Then perhaps she rushed to the telephone for help and fell down the stairs, and hit her head on the hall table at the bottom.’
‘Yes, yes,’ said Howard. ‘That’s it! She was killed by her fall. Don’t you see, Inspector? I didn’t kill her.’
The Inspector was still looking at him suspiciously. Howard thought hard. Somewhere there was an answer.
‘But you were there,’ the Inspector was saying. You say you went back to the house that evening. You were in the right place, at the right time, weren’t you?’
Time!
Howard sat up and smiled. ‘What time, Inspector,’ he said. He was excited now. ‘What time did Miss Blake die?’
‘The doctor says it was about eight o’clock in the evening,’ said the Inspector.
‘When it was dark,’ said Howard. ‘When it was still dark. Before the moon had risen. But I was seen near her house in the moonlight - at two o’clock in the morning! If I was a murderer, I wouldn’t go back there, would I, Inspector?’
‘Who saw you,’ said the Inspector, still suspicious. ‘Friends of yours? I don’t think I’m going to believe any friends of–’
‘You’ll believe these people, Inspector,’ said Howard quickly. Two police officers in a police car saw me in Primrose Avenue. Right place, right time, Inspector!’
Howard felt pleased with himself. He lay back on the hospital bed and smiled. But the Inspector hadn’t finished.
‘I’ve got something here. I want you to see it,’ she said. She opened a box beside her chair and lifted something out.
Howard’s face went white. The Inspector was holding the green dragon in her hands.
‘It doesn’t look very important, does it,’ she said.
The Inspector was right. Howard stared at the dragon. It didn’t look important in the daylight. It looked cheap and ugly.
‘It’s not real, you know,’ the Inspector was saying.
‘What – what do you mean,’ said Howard. He felt cold inside.
The old lady sold the real one years ago. She wasn’t as rich as people said. She needed the money. But the green dragon had some special magic for her, and she had this copy made.’
‘You mean–’
‘Yes. It’s not jade and jewels. It’s just plastic and bits of glass. You’d be able to sell it for 20 pound(s), 25 pound(s) if you were lucky.’ She smiled. It was a very cold smile, Howard thought. ‘It’s not much money– not for five years in prison,’ the Inspector added.
‘Five years,’ Howard said. His voice sounded weak and frightened. Five years in prison– and Freddy was going to be free!
‘Well, four then,’ said the Inspector. She smiled her terrible smile again, ‘– if you’re lucky.’