سرفصل های مهم
ماری در یورکشایر
توضیح مختصر
ماری باغی اسرارآمیز پیدا میکنه و صدای گریهای از تو خونه میشنوه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
ماری در یورکشایر
به یک خونهی خیلی بزرگ قدیمی رسیدن. از بیرون تیره و خصمانه به نظر میرسید. وقتی رفتن داخل، ماری اطراف سالن تیره و بزرگ رو نگاه کرد و احساس کوچکی و گمگشتگی کرد. صاف رفتن طبقهِی بالا. ماری رو به اتاقی راهنمایی کردن که آتیش گرم روشن بود و غذا روی میز بود.
خانم مدلاک گفت: “اینجا اتاقته. وقتی شامت رو خوردی، برو بخواب. و به خاطر داشته باش باید تو اتاقت بمونی. آقای کراون نمیخواد تو خونه ول بگردی.”
وقتی ماری صبح روز بعد بیدار شد، یک خدمتکار دختر جوون رو دید که داره شومینه رو تمیز میکنه. اتاق با تابلوهای سگ و اسب و خانمها روی دیوار، تیره و نسبتاً عجیب به نظر میرسید. اتاق بچه نبود. از پنجره نمیتونست هیچ درخت یا خونهای ببینه، فقط زمین بایر و بیابونی بود که مثل دریای بنفش به نظر میرسید.
به سردی از خدمتکار پرسید: “تو کی هستی؟”
دختر با لبخندی جواب داد: “مارتا، دوشیزه.”
ماری ادامه داد: “و اون بیرون چیه؟”
“صحراست” مارتا لبخند زد. “دوستش دارید؟”
ماری بلافاصله جواب داد: “نه. ازش متنفرم.”
“به این خاطره که نمیشناسیدش. ازش خوشتون میاد. عاشقش میشید. بهار و تابستون وقتی گلها باز میشن، دوستداشتنی میشه. همیشه بوی خیلی خوبی میاد. هواش تازه است و پرندهها به قدری زیبا آواز میخونن که اصلاً دلم نمیخواد صحرا رو ترک کنم.”
ماری احساس بدخلقی میکرد. گفت: “خدمتکار عجیبی هستی. در هند ما با خدمتکارهامون حرف نمیزنیم. ما دستور میدیم و اونا اطاعت میکنن، و همش همین.”
به نظر نمیرسید بدخلقی ماری برای مارتا مهم باشه.
“میدونم زیاد حرف میزنم!” خندید.
ماری پرسید: “قراره تو خدمتکار من باشی؟”
“خوب. در واقع من برای خانم مدلاک کار میکنم. اتاقت رو تمیز میکنم و غذات رو میارم، ولی به غیر از اینها نیاز به خدمتکار نخواهی داشت.”
“ولی کی لباسهام رو میپوشونه؟”
مارتا دست از تمیز کردن شومینه کشید و به ماری خیره شد.
مارتا شوکه پرسید: “خودت نمیتونی لباس بپوشی؟”
“منظورت چیه؟ متوجه زبونت نمیشم!”
“آه، فراموش کردم. ما همه اینجا به گویش یورکشایری حرف میزنیم، ولی البته تو متوجه نمیشی. میخواستم بگم تو خودت نمیتونی لباسهاتو بپوشی؟”
“البته که نه! خدمتکارم همیشه لباسهام رو میپوشوند.”
“خوب! فکر میکنم دیگه باید یاد بگیری خودت لباس بپوشی. مادرم همیشه میگه آدمها باید قادر باشن مراقب خودشون باشن، حتی اگه مهم و ثروتمند باشن.”
دوشیزه ماری کوچولو از دست مارتا خیلی عصبانی بود. “تو هندی که من از اونجا میام، اوضاع فرق داره! تو هیچی دربارهی هند، یا خدمتکارها، یا هیچ چیز دیگهای نمیدونی! تو– تو–” نتونست منظورش رو برسونه. یک مرتبه خیلی احساس گیجشدگی و تنهایی کرد. خودش رو انداخت روی تختش و به شدت شروع به گریه کرد.
مارتا با ملایمت گفت: “حالا، حالا، اینطوری گریه نکن. خیلی متأسفم. حق با توئه، من هیچی دربارهی چیزی نمیدونم. لطفاً دیگه گریه نکن، دوشیزه.”
صداش مهربون و دوستانه به نظر میرسید و حال ماری بهتر شد و دیگه گریه نکرد. مارتا همینطور که داشت کار تمیز کردنش رو تموم میکرد، به حرف زدن ادامه داد ولی ماری کسِل به بیرون از پنجره نگاه میکرد و وانمود میکرد نمیشنوه.
“میدونی دوشیزه، من یازده تا برادر و خواهر دارم. پول زیادی نداریم. و همه زیاد غذای میخورن. مادر میگه هوای خوب صحرا و بیابون باعث میشه گرسنه بشن. برادرم دیکون، همیشه تو صحراست. ۱۲ سالشه و یه اسب داره که گاهی سوارش میشه.”
ماری پرسید: “از کجا آورده؟” اون همیشه یه حیوون برای خودش میخواست و بنابراین توجهش کمی به دیکون جلب شد.
“یه اسب آزاده، ولی دیکون پسر مهربونیه و حیوانات دوستش دارن. حالا باید صبحانهات رو بخوری، دوشیزه. اینجا روی میزه.”
ماری گفت: “نمیخوامش! گرسنم نیست.”
مارتا داد زد: “چی؟ برادرها و خواهرهای کوچیک من همه این رو در عرض ۵ دقیقه میخوردن.”
ماری به سردی پرسید: “چرا؟”
“برای اینکه غذای کافی برای خوردن ندارن، علتش اینه و همیشه گرسنهان. شما خیلی خوششانسی که غذا داری، دوشیزه.” ماری چیزی نگفت، ولی کمی چای و کمی نون خورد.
مارتا گفت: “حالا کتت رو بپوش و بدو برو بیرون بازی کن. اگه بری تو هوای آزاد، برات خوبه.”
ماری به بیرون از پنجره به آسمون سرد و خاکستری نگاه کرد. پرسید: “چرا در چنین روزی باید برم بیرون؟” “خوب، داخل خونه چیزی برای بازی نیست، هست؟” ماری متوجه شد که مارتا حق داره. گفت: “ولی کی همراه من میاد؟”
مارتا بهش خیره شد. “هیچکس. باید یاد بگیری خودت تنهایی بازی کنی. دیکون ساعتها تنهایی با پرندههای وحشی و گوسفندها و حیوانات دیگه تو صحرا بازی میکنه.” لحظهای طرف دیگه رو نگاه کرد. “شاید نباید این حرف رو بهت بزنم، ولی- ولی یکی از باغچههای دیوارکشی شده، قفله. ۱۰ ساله کسی نرفته اونجا. باغچهی خانم کراون بود و وقتی ناگهانی مُرد، آقای کراون قفلش کرد و کلیدش رو هم خاک کرد- آه، باید برم، میشنوم که خانم مدلاک زنگ میزنه که برم.”
ماری رفت پایین و در باغچههای بزرگ و خالی گشت. دور بیشتر باغچههای میوه و سبزیجات دیوارکشی بود، ولی هیچ دری قفل نبود. یه پیرمرد رو دید که یکی از باغچههای سبزیجات رو بیل میزنه، ولی به نظر بد اخلاق و نامهربون میرسید، بنابراین ماری دور شد.
با خودش فکر کرد: “همهی اینها تو زمستون چقدر زشت دیده میشن! ولی اون باغچهی قفل شده چه رمز و رازی داره! چرا عموم کلید رو خاک کرده؟ اگه عاشق زنش بود، چرا از باغچهاش متنفره؟ شاید هیچ وقت ندونم. اگه قرار باشه هیچ وقت نبینمش، فکر نکنم ازش خوشم بیاد. و اون هم از من خوشش نمیاد، بنابراین نمیتونم ازش بپرسم.”
درست همون موقع متوجه شد یه سینهسرخ از بالای درختی در اون طرف دیوار داره براش آواز میخونه. با خودش گفت: “فکر میکنم اون درخت تو باغچهی اسرارآمیزه. یه دیوار اضافه اونجا هست و هیچ راهی به داخلش وجود نداره.”
ماری برگشت جایی که باغبان داشت بیل میزد و باهاش حرف زد. اول باغبان با بد اخلاقی جوابش رو داد، ولی یک مرتبه سینهسرخ پرواز کرد پایین، نزدیک اونها و پیرمرد شروع به لبخند زدن کرد. وقتی لبخند زد، شخص متفاوتی به نظر رسید و ماری فکر کرد آدمها وقتی لبخند میزنن، چقدر قشنگتر به نظر میرسن. باغبان با ملایمت با سینهسرخ حرف زد و پرندهی کوچیک زیبا پرید روی زمین نزدیک اونها.
پیرمرد گفت: “اون دوست منه. سینهسرخ دیگهای تو باغچه وجود نداره، بنابراین اون کمی تنهاست.”
با گویش غلیظ یورکشایری حرف میزد، بنابراین ماری مجبور بود خیلی با دقت گوش بده تا بفهمه چی میگه.
ماری با دقت زیاد به سینهسرخ نگاه کرد. گفت: “منم تنهام.” قبلاً متوجه این نشده بود.
از باغبان پرسید: “اسمتون چیه؟”
“بن ودراستاف. من خودم هم تنهام. میدونی، سینهسرخ تنها دوست منه.”
ماری گفت: “من هیچ دوستی ندارم.”
مردم یورکشایر همیشه چیزی که به ذهنشون میرسه رو میگن، و بنِ پیر یک مرد صحرایی یورکشایری بود. به ماری گفت: “ما شبیه همیم- من و تو. قیافهمون زیاد قشنگ نیست و هر دو خیلی ناخوشایندیم.”
هیچکس قبلاً این حرف رو به ماری نگفته بود. ماری با خودش فکر کرد: “واقعاً به اندازهی بن زشت و ناخوشایندم؟”
یک مرتبه سینهسرخ پرید روی درخت نزدیک ماری و شروع کرد به آواز خوندن. بن با صدای بلند خندید.
گفت: “خوب! میخواد باهات دوست بشه!”
ماری به آرومی به سینهسرخ گفت: “آه! دوست داری با من دوست بشی؟” با صدای آروم و ملایم حرف زد و بن پیر با تعجب بهش نگاه کرد.
گفت: “این حرف رو خیلی قشنگ زدی! مثل دیکون وقتی تو صحرا با حیوانات حرف میزنه.”
ماری پرسید: “تو دیکون رو میشناسی؟” ولی درست همون موقع، سینهسرخ پرواز کرد و رفت. “ببین، پرواز کرد تو باغچهی بدون در! لطفاً، بن، چطور میتونم واردش بشم؟”
بن دیگه لبخند نزد و بیلش رو برداشت. “نمیتونی، و همینه که هست. کار تو نیست. هیچکس نمیتونه در رو پیدا کنه. بدو برو بازی کن، باشه؟ من باید به کارم ادامه بدم.” و دور شد. حتی خداحافظی هم نکرد.
ماری در چند روز آینده، تقریباً تمام وقتش رو در باغچهها سپری کرد. هوای آزاد صحرا گرسنهاش میکرد و سالمتر و قویتر شد. یک روز دوباره متوجه سینهسرخ شد. بالای دیوار بود و براش آواز میخوند. انگار داشت میگفت: “صبحبخیر! باحال نیست! از این طرف بیا” وقتی پرنده روی دیوار میجهید، ماری هم کنارش شروع به خندیدن و رقص کرد. با هیجان فکر کرد: “میدونم باغ اسرارآمیز اون طرف دیواره! و سینهسرخ اونجا زندگی میکنه! ولی درش کجاست؟”
اون شب از مارتا خواست بمونه و بعد از شام، کنار آتیش باهاش حرف بزنه. صدای باد رو که اطراف خونه میوزید میشنیدن، ولی اتاق گرم و راحت بود. فقط یک فکر در ذهن ماری بود.
گفت: “از باغ اسرارآمیز برام بگو!”
“خوب، خیلیخوب دوشیزه، ولی میدونی که نباید در اون رابطه صحبت کنیم. اونجا باغچهی مورد علاقهی خانم کراون بود، و اون و آقای کراون خودشون از اونجا مراقبت میکردن. اونجا ساعتها زمان سپری میکردن- کتاب میخوندن و حرف میزدن. خیلی خوشبخت و شاد بودن. از شاخهی یک درخت پیر به عنوان صندلی استفاده میکردن. ولی یک روز، وقتی خانم کراون روی شاخه نشسته بود، شاخه شکست و خانم کراون افتاد. بدجور صدمه دید و روز بعد مُرد. آقای کراون به همین علت انقدر از اون باغچه متنفره و اجازه نمیده کسی بره اونجا.”
ماری گفت: “چقدر غمانگیز! بیچاره آقای کراون!” اولین بار بود که برای شخصی احساس تأسف میکرد.
درست همون موقع که داشت به صدای باد بیرون گوش میداد، صدای دیگهای از توی خونه شنید.
از مارتا پرسید: “صدای گریهی بچه رو میشنوی؟” مارتا به نظر گیج شده بود. جواب داد: “امم- نه! فکر میکنم – نه، باید صدای باد باشه.”
ولی همون لحظه باد وزید و درشون رو باز کرد و صدای گریه رو به وضوح شنیدن. ماری گفت: “بهت که گفتم!”
مارتا بلافاصله در رو بست. تکرار کرد: “باد بود.” ولی این حرف رو به شکل طبیعی نزد و ماری حرفش رو باور نکرد.
روز بعد بارون به شدت بارید. بنابراین ماری نرفت بیرون، به جاش تصمیم گرفت توی خونه بگرده و چند اتاق از صد تا اتاقی رو که خانم مدلاک بهش گفته بود رو ببینه. تمام صبح رو در ورود و خروج به اتاقهای تیره و ساکت پر از اسباب و اثاثیه سنگین و تابلوهای قدیمی سپری کرد. هیچ خدمتکاری ندید، و در راه برگشت به اتاقش برای ناهار بود که صدای گریه رو شنید. با خودش فکر کرد: “کمی شبیه گریهایه که دیشب شنیدم؟!” درست همون موقع، خانم مدلاک، مستخدم، کلید به دست ظاهر شد.
درست همون موقع خانم مدلاک ظاهر شد.
با بدخلقی پرسید: “اینجا چیکار میکنی؟”
ماری جواب داد: “نمیدونستم از کدوم راه برم و شنیدم یه نفر داره گریه میکنه.”
“تو چیزی نشنیدی! حالا برگرد اتاقت. و اگه همونجا نمونی، درت رو قفل میکنم!”
ماری به خاطر این حرف از خانم مدلاک متنفر شد. با خودش گفت: “یه نفر داشت گریه میکرد، میدونم! ولی به زودی میفهمم کی هست!” تقریباً داشت از اوقاتش در یورکشایر لذت میبرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Marry in Yorkshire
They arrived at a very large old house. It looked dark and unfriendly from the outside. Inside, Mary looked around the big shadowy hall, and felt very small and lost. They went straight upstairs. Mary was shown to a room where there was a warm fire and food on the table.
‘This is your room,’ said Mrs Medlock. ‘Go to bed when you’ve had some supper. And remember, you must stay in your room! Mr Craven doesn’t want you to wander all over the house!’
When Mary woke up the next morning, she saw a young servant girl cleaning the fireplace. The room seemed dark and rather strange, with pictures of dogs and horses and ladies on the walls. It was not a child’s room at all. From the window she could not see any trees or houses, only wild land, which looked like a kind of purple sea.
‘Who are you,’ she asked the servant coldly.
‘Martha, miss,’ answered the girl with a smile.
‘And what’s that outside,’ Mary continued.
‘That’s the moor’ smiled Martha. ‘Do you like it?’
‘No,’ replied Mary immediately. ‘I hate it.’
‘That’s because you don’t know it. You will like it. I love it. It’s lovely in spring and summer when there are flowers. It always smells so sweet. The air’s so fresh, and the birds sing so beautifully, I never want to leave the moor.’
Mary was feeling very bad-tempered. ‘You’re a strange servant,’ she said. ‘In India we don’t have conversations with servants. We give orders, and they obey, and that’s that.’
Martha did not seem to mind Mary’s crossness.
‘I know I talk too much!’ she laughed.
‘Are you going to be my servant,’ asked Mary.
‘Well, not really. I work for Mrs Medlock. I’m going to clean your room and bring you your food, but you won’t need a servant except for those things.’
‘But who’s going to dress me?’
Martha stopped cleaning, and stared at Mary.
‘Tha’ canna’ dress thysen,’ she asked, shocked.
‘What do you mean? I don’t understand your language!’
‘Oh, I forgot. We all speak the Yorkshire dialect here, but of course you don’t understand the… I meant to say, can’t you put on your own clothes?’
‘Of course not! My servant always used to dress me.’
‘Well! I think you should learn to dress yourself. My mother always says people should be able to take care of themselves, even if they’re rich and important.’
Little Miss Mary was furious with Martha. ‘It’s different in India where I come from! You don’t know anything about India, or about servants, or about anything! You – you–’ She could not explain what she meant. Suddenly she felt very confused and lonely. She threw herself down on the bed and started crying wildly.
‘Now, now, don’t cry like that’ Martha said gently. ‘I’m very sorry. You’re right, I don’t know anything about anything. Please stop crying, miss.’
She sounded kind and friendly, and Mary began to feel better and soon stopped crying. Martha went on talking as she finished her cleaning, but Mary looked out of the window in a bored way, and pretended not to listen.
‘I’ve got eleven brothers and sisters, you know, miss. There’s not much money in our house. And they all eat so much food! Mother says it’s the good fresh air on the moor that makes them so hungry. My brother Dickon, he’s always out on the moor. He’s twelve, and he’s got a horse which he rides sometimes.’
‘Where did he get it,’ asked Mary. She had always wanted an animal of her own, and so she began to feel a little interest in Dickon.
‘Oh, it’s a wild horse, but he’s a kind boy, and animals like him, you see. Now you must have your breakfast, miss. Here it is on the table.’
‘I don’t want it,’ said Mary. ‘I’m not hungry.’
‘What,’ cried Martha. ‘My little brothers and sisters would eat all this in five minutes!’
‘Why,’ asked Mary coldly.
‘Because they don’t get enough to eat, that’s why, and they’re always hungry. You’re very lucky to have the food, miss.’ Mary said nothing, but she drank some tea and ate a little bread.
‘Now put a coat on and run outside to play,’ said Martha. ‘It’ll do you good to be in the fresh air.’
Mary looked out of the window at the cold grey sky. ‘Why should I go out on a day like this,’ she asked. ‘Well, there’s nothing to play with indoors, is there?’ Mary realized Martha was right. ‘But who will go with me,’ she said.
Martha stared at her. ‘Nobody. You’ll have to learn to play by yourself. Dickon plays by himself on the moors for hours, with the wild birds, and the sheep, and the other animals.’ She looked away for a moment. ‘Perhaps I shouldn’t tell you this, but - but one of the walled gardens is locked up. Nobody’s been in it for ten years. It was Mrs Craven’s garden, and when she died so suddenly, Mr Craven locked it and buried the key - Oh, I must go, I can hear Mrs Medlock’s bell ringing for me.’
Mary went downstairs and wandered through the great empty gardens. Many of the fruit and vegetable gardens had walls round them, but there were no locked doors. She saw an old man digging in one of the vegetable gardens, but he looked cross and unfriendly, so she walked on.
‘How ugly it all looks in winter,’ she thought. ‘But what a mystery the locked garden is! Why did my uncle bury the key? If he loved his wife, why did he hate her garden? Perhaps I’ll never know. I don’t suppose I’ll like him if I ever meet him. And he won’t like me, so I won’t be able to ask him.’
Just then she noticed a robin singing to her from a tree on the other side of a wall. ‘I think that tree’s in the secret garden,’ she told herself. ‘There’s an extra wall here, and there’s no way in.’
She went back to where the gardener was digging, and spoke to him. At first he answered in a very bad-tempered way, but suddenly the robin flew down near them, and the old man began to smile. He looked a different person then, and Mary thought how much nicer people looked when they smiled. The gardener spoke gently to the robin, and the pretty little bird hopped on the ground near them.
‘He’s my friend, he is,’ said the old man. ‘There aren’t any other robins in the garden, so he’s a bit lonely.’
He spoke in strong Yorkshire dialect, so Mary had to listen carefully to understand him.
She looked very hard at the robin. ‘I’m lonely too,’ she said. She had not realized this before.
‘What’s your name,’ she asked the gardener.
‘Ben Weatherstaff. I’m lonely myself. The robin’s my only friend, you see.’
‘I haven’t got any friends at all,’ said Mary.
Yorkshire people always say what they are thinking, and old Ben was a Yorkshire moor man. ‘We’re alike, you and me,’ he told Mary. ‘We’re not pretty to look at, and we’re both very disagreeable.’
Nobody had ever said this to Mary before. ‘Am I really as ugly and disagreeable as Ben,’ she wondered.
Suddenly the robin flew to a tree near Mary and started singing to her. Ben laughed loudly.
‘Well,’ he said. ‘He wants to be your friend!’
‘Oh! Would you please be my friend,’ she whispered to the robin. She spoke in a soft, quiet voice and old Ben looked at her in surprise.
‘You said that really nicely,’ he said. ‘You sound like Dickon, when he talks to animals on the moor.’
‘Do you know Dickon,’ asked Mary. But just then the robin flew away. ‘Oh look, he’s flown into the garden with no door! Please, Ben, how can I get into it?’
Ben stopped smiling and picked up his spade. ‘You can’t, and that’s that. It’s not your business. Nobody can find the door. Run away and play, will you? I must get on with my work.’ And he walked away. He did not even say goodbye.
In the next few days Mary spent almost all her time in the gardens. The fresh air from the moor made her hungry, and she was becoming stronger and healthier. One day she noticed the robin again. He was on top of a wall, singing to her. ‘Good morning! Isn’t this fun! Come this way,’ he seemed to say, as he hopped along the wall Mary began to laugh as she danced along beside him. ‘I know the secret garden’s on the other side of this wall,’ she thought excitedly. ‘And the robin lives there! But where’s the door?’
That evening she asked Martha to stay and talk to her beside the fire after supper. They could hear the wind blowing round the old house, but the room was warm and comfortable. Mary only had one idea in her head.
‘Tell me about the secret garden’ she said.
‘Well, all right then, miss, but we aren’t supposed to talk about it, you know. It was Mrs Craven’s favorite garden, and she and Mr Craven used to take care of it themselves. They spent hours there, reading and talking. Very happy, they were. They used the branch of an old tree as a seat. But one day when she was sitting on the branch, it broke, and she fell. She was very badly hurt and the next day she died. That’s why he hates the garden so much, and won’t let anyone go in there.’
‘How sad,’ said Mary. ‘Poor Mr Craven!’ It was the first time that she had ever felt sorry for anyone.
Just then, as she was listening to the wind outside, she heard another noise, in the house.
‘Can you hear a child crying,’ she asked Martha. Martha looked confused. ‘Er - no,’ she replied. ‘No, I think– it must be the wind.’
But at that moment the wind blew open their door and they heard the crying very clearly. ‘I told you,’ cried Mary.
At once Martha shut the door. ‘It was the wind,’ she repeated. But she did not speak in her usual natural way, and Mary did not believe her.
The next day it was very rainy, so Mary did not go out. Instead she decided to wander round the house, looking into some of the hundred rooms that Mrs Medlock had told her about. She spent all morning going in and out of dark, silent rooms, which were full of heavy furniture and old pictures. She saw no servants at all, and was on her way back to her room for lunch, when she heard a cry. It’s a bit like the cry that I heard last night, she thought. Just then the housekeeper, Mrs Medlock, appeared, with her keys in her hand.
Just then Mrs Medlock appeared.
‘What are you doing here,’ she asked crossly.
‘I didn’t know which way to go, and I heard someone crying,’ answered Mary.
‘You didn’t hear anything! Go back to your room now. And if you don’t stay there, I’ll lock you in!’
Mary hated Mrs Medlock for this. ‘There was someone crying, I know there was,’ she said to herself. ‘But I’ll discover who it is soon!? She was almost beginning to enjoy herself in Yorkshire.