سرفصل های مهم
علاءالدین و چراغ جادو
توضیح مختصر
سلطان، عاشق شهرآزاد میشه و تصمیم میگیره اونو نکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
علاءالدین و چراغ جادو
علاءالدین با مادرش در شهر بزرگی زندگی میکرد. پول خیلی کمی داشتن. پدر علاالدین مرده بود و مادرش برای آدمهای پولدار لباس میدوخت. علاءالدین به مادرش در کارش کمک میکرد.
روزی، یک مرد در خیابانی که علاءالدین زندگی میکرد، توقف کرد. این مرد لباسهای خیلی خوبی پوشیده بود.
گفت: “سلام، علاءالدین. من عموی تو هستم- برادر پدرت. از مراکش اومدم. میخواستم پدرت رو ببینم، ولی مرده. ولی دلم میخواد کمکت کنم. شاید بتونم یه مغازه برات بخرم.”
علاءالدین خیلی تعجب کرده بود. نمیدونست پدرش یه برادر داشته. اونا اطراف شهر قدم زدن بعد مرد گفت: “روز خوبیه. بیا بریم بیرون شهر.”
مدتی طولانی راه رفتن و علاءالدین خیلی خسته شد. بعد این عمو ایستاد و سه بار به زمین زد. صدای خیلی بلند اومد و زمین باز شد.
علاءالدین پلههای تاریکی دید. راه درازی رو از پلهها رفتن پایین توی زمین. علاءالدین زیاد از این پلهها خوشش نمیومد، ولی عموش هلش داد پایین.
گفت: “گوش کن، پسر. پایین این پلهها یه غار هست. از غار رد میشی و به یه باغچهی پر از درختان میوه میرسی. زیر یه درخت یه چراغ قدیمی و کثیف میبینی. چراغ رو بیار برای من. حالا برو! عجله کن!”
علاءالدین از پلهها میترسید، ولی از عموش بیشتر میترسید. بنابراین از پلهها پایین رفت و
از غار رد شد و به باغچه رسید و چراغ رو پیدا کرد. گذاشتش توی پیراهنش. بعد شروع به چیدن چند تا میوه از درختها کرد. میوهها از طلا بودن! طلا رو هم گذاشت توی پیراهنش.
عموش بالای پلهها منتظر بود.
عموش گفت: “قبل از اینکه بیای بیرون، چراغ رو بده من. بعد کمکت میکنم.”
ولی علاءالدین از این فکر خوشش نیومد. جواب داد: “نه،
اول به من کمک کن، بعد چراغ رو میدم بهت.”
عموی علاءالدین خیلی عصبانی شد. سعی کرد چراغ رو از علاءالدین بگیره.
یهو یه صدای بلند اومد و همه جا تاریک شد. زمین بالای سر علاءالدین بسته شد.
عموی علاءالدین عموی واقعیش نبود. یه ساحر بود. چراغ داخل غار رو میخواست، ولی اون مکان خطرناک بود. بنابراین از علاءالدین استفاده کرده بود. ولی حالا نمیتونست چراغ رو به دست بیاره.
گفت: “پسر احمق!” و با عصبانیت به مراکش برگشت.
داخل غار خیلی تاریک بود. علاءالدین نمیتونست بیرون بیاد. دو روز و دو شب توی غار موند.
“چرا عموی من این چراغ قدیمی و کثیف رو میخواست؟”با خودش فکر میکرد:
دستهاش رو روی چراغ کشید. یهو یه صدای بلند اومد و یه غول بزرگ جلوش ایستاد.
گفت: “من غول چراغ هستم. چطور میتونم بهتون خدمت کنم، قربان؟”
علاءالدین خیلی تعجب کرد، ولی فقط یک چیز خواست. گفت: “میخوام برم خونه.”
یک لحظه بعد تو خونه پیش مادرش بود. داستانش رو برای مادرش تعریف کرد. مادرش خیلی علاقهمند شده بود. گفت: “بیا از این غول چیزهای دیگهای بخوایم.”
بنابراین علاءالدین غول رو احضار کرد و غول اومد.
علاءالدین گفت: “خیلی گرسنمه. شامم رو بیار.”
غول غذایی عالی در بشقابهای طلا آورد. بعد علاءالدین و مادرش لباسهای نو و چیزهای دیگه خواستن. غول همه چیز آورد.
علاءالدین مدتی خوشحال بود. بعد یه روز دختر زیبای سلطان رو تو باغچه دید. از اون لحظه عاشق دختر شد و میخواست باهاش ازدواج کنه.
علاءالدین لباسهای قشنگ پوشید و به دیدن سلطان رفت. چهل تا خدمتکار با خودش برد. هر کدام از خدمتکارها یک جعبه طلا با چیزهای زیبایی زیاد داخلش حمل میکردن. سلطان نتونست به علاءالدین نه بگه.
با خودش فکر کرد: “این مرد خیلی پولداره. شوهر خوبی برای دخترم میشه.”
بنابراین علاءالدین با دختر سلطان ازدواج کرد. غول یه خونهی زیبا براشون خرید و اونها با خوشبختی اونجا زندگی کردن.
ولی یک نفر خوشحال نبود- ساحر در مراکش. نمیتونست فکر چراغ رو از سرش بیرون کنه. چراغ هنوز هم با اون پسر احمق زیرِ زمین بود؟ یا پسر از غار بیرون اومده بود؟ پسر و چراغ جایی در شهر بودن؟ باید جواب این سؤالات رو میفهمید. بنابراین به شهر علاءالدین برگشت.
ساحر لباسهای کهنه پوشید و چند تا چراغ نو خرید
و توی خیابونهای شهر گشت و داد زد: “چراغ قدیمی بیارید؛ چراغ نو ببرید! چراغ قدیمی بیارید؛ چراغ نو ببرید!”
آدمها بهش خندیدن و چراغهای قدیمیشون رو براش آوردن. فکر میکردن: “این چراغفروش احمقه.”
ساحر چراغهای قدیمی مردم رو با چراغهای نو تعویض کرد. بعد بیرون خونهی علاءالدین ایستاد. علاءالدین بیرون بود، ولی زنش کنار پنجره نشسته بود. ساحر رو دید و به خدمتکار دختر گفت: “یه چراغ قدیمی کثیف تو اتاق شوهرم هست. بِدِش به این مرد.”
وقتی ساحر چراغ رو تو دستهاش گرفت، غول رو احضار زد. غول اومد و گفت: “قربان، چطور میتونم بهتون خدمت کنم؟”
“من، این خونه و هر چیزی که داخلش هست رو ببر مراکش.”
یه ابر بزرگ و تیره اومد روی خونه. وقتی ناپدید شد، خونهی علاءالدین دیگه اونجا نبود.
وقتی علاءالدین اومد خونه، داد زد: “کار ساحره. چیکار باید بکنم؟”
به مراکش رفت و دنبال خونهاش گشت. بعد از مدتی طولانی خونه رو پیدا کرد. زنش داخلش بود. وقتی علاءالدین رو دید، دستهاش رو انداخت دور گردنش.
داد زد: “بالاخره اومدی، عشقم! حالا خیلی خوشحالم. ساحر هر شب به دیدنم میاد. ازم میخواد تو رو فراموش کنم و با اون ازدواج کنم.”
“و چراغم؟” علاءالدین پرسید:
“ساحر پیش خودش نگه میداره.” کجاست
علاءالدین گفت: “باید اون چراغ رو به دست بیارم. باید کمکم کنی. امشب یه چیزی تو نوشیدنی ساحر بریز.”
اون شب علاءالدین تو اتاق بغل منتظر موند. زنش چیزی تو نوشیدنی ساحر ریخت و ساحر خوابید. بعد علاءالدین سرش رو برید.
علاءالدین چراغ رو برداشت و غول رو احضار کرد.
“قربان، چطور میتونم بهتون خدمت کنم؟” غول پرسید:
“این خونه و هر چیزی که توش هست رو برگردون به شهر من.”
علاءالدین و زنش با خونه برگشتن و سالیان زیادی با خوشبختی زندگی کردن. ولی چراغ همیشه پیش علاءالدین موند.
“چند تا داستان بلدی؟” شهریار پرسید:
“به اندازهی هزار و یک شب داستان بلدم،
و وقتی این داستانها تموم بشن، داستانهای جدیدی میسازم.”
“پس هیچ وقت نمیتونم سرت رو ببُرم. و نمیخوام هم تو رو بکشم. دوستت دارم، شهرآزاد.”
شهرآزاد به این ترتیب عشق سلطان رو با داستانهایش به دست آورد. اون هم سلطان رو دوست داشت و با خوشبختی زندگی کردن.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Aladdin and the Lamp
Aladdin lived with his mother in a great city. They had very little money. Aladdin’s father was dead and his mother made clothes for rich people. Aladdin helped her in her work.
One day, a man stopped Aladdin in the street. This man wore very fine clothes.
‘Hello, Aladdin,’ he said. ‘I’m your uncle - your father’s brother. I came here from Morocco. I wanted to see him but he’s dead. So I’d really like to help you. Perhaps I can buy you a shop.’
Aladdin was very surprised. He didn’t know his father had a brother. They walked round the city, then the man said, ‘It’s a nice day. Let’s go outside the city.’
They walked for a long time, and Aladdin got very tired. Then his uncle stopped and hit the ground three times. There was a great noise and the ground opened.
Aladdin saw some dark stairs. They went down into the ground for a long way. Aladdin didn’t like these stairs, but his uncle pushed him down them.
‘Listen, boy’, he said. ‘At the bottom of the stairs there’s a cave. Go through the cave and you’ll come to a garden of fruit trees. You’ll see a dirty old lamp under a tree. Bring that lamp to me. Now go! Be quick!’
Aladdin was afraid of the stairs but he was more afraid of his uncle. So he went down the stairs to the cave. He walked through the garden and found the lamp. He put it inside his shirt. Then he started to take some fruit from the trees. The fruit was pieces of gold! He put the gold inside his shirt too.
His uncle waited at the top of the stairs.
‘Give me the lamp before you climb out. Then I’ll help you,’ said his uncle.
But Aladdin didn’t like this idea. ‘No,’ he answered. ‘Help me first, then I’ll give you the lamp.’
Aladdin’s uncle got very angry. He tried to take the lamp from Aladdin.
Suddenly there was a loud noise and everything went black. The ground closed over Aladdin.
Aladdin’s uncle wasn’t really his uncle. He was a magician. He wanted the lamp in the cave but the place was dangerous. So he used Aladdin. But now he couldn’t get the lamp.
‘Stupid boy!’ he said, and he went back angrily to Morocco.
It was very dark in the cave. Aladdin couldn’t get out. He stayed in the cave for two days and two nights.
‘Why did my uncle want this dirty old lamp?’ he thought. He moved his hands over the lamp. Suddenly there was a loud noise and a large genie stood in front of him.
‘I’m the genie of the lamp,’ he said. ‘What can I do for you, sir?’
Aladdin was surprised but he only wanted one thing. ‘I want to go home,’ he said.
The next minute, he was at home with his mother. He told her his story. His mother was very interested. ‘Let’s ask this genie for more things,’ she said.
So Aladdin called the genie and the genie came.
‘I’m very hungry,’ said Aladdin. ‘Bring my dinner.’
The genie brought wonderful food on gold plates. Then Aladdin and his mother asked for new clothes and other things. The genie brought everything.
For a time, Aladdin was happy. Then, one day, he saw the sultan’s beautiful daughter in a garden. From that minute, he was in love with her and wanted to marry her.
Aladdin dressed in fine clothes and went to see the sultan. He took forty servants with him. Each servant carried a gold box with many beautiful things inside. The sultan couldn’t say no to Aladdin.
‘This man is very rich,’ he thought. ‘He’ll be a good husband for my daughter.’
So Aladdin married the sultan’s daughter. The genie brought them a lovely house and they lived there happily.
But one person wasn’t happy - the magician in Morocco. He couldn’t stop thinking about the lamp. Was it under the ground with that stupid boy? Or did the boy get out of the cave? Were the boy and the lamp somewhere in the city? He had to know the answers to these questions. So he came back to Aladdin’s city.
The magician put on old clothes and bought some new lamps. Then he went round the streets of the city and cried, ‘New lamps for old lamps! New lamps for old lamps!’
People laughed at him and brought their old lamps to him. ‘This lamp seller is stupid,’ they thought.
The magician changed their old lamps for new ones. Then he stopped outside Aladdin’s house. Aladdin was out, but his wife sat at a window. She saw the magician and said to a servant girl, ‘There’s a dirty old lamp in my husband’s room. Give it to that man.’
When the magician had the lamp in his hands, he called the genie. The genie came and said,’ Sir, what can I do for you?’
‘Take me, this house and everything in it to Morocco.’
A big black cloud came down over the house. When the cloud went away again, Aladdin’s house wasn’t there.
When Aladdin came home, he cried, ‘This is that magician’s work. What am I going to do?’
He went to Morocco and looked for his house. After a long time he found it. His wife was inside. When she saw Aladdin, she put her arms round him.
‘You’re here, my love! I’m very happy now,’ she cried. ‘The magician comes to see me every night. He wants me to forget you and marry him.’
‘And my lamp?’ asked Aladdin. ‘Where is it?’
‘He carries it with him.’
‘I have to get that lamp,’ said Aladdin. ‘You’ll have to help me. Put something in the magician’s drink tonight.’
That night Aladdin waited in the next room. His wife put something in the magician’s drink and he slept. Then Aladdin cut off his head.
Aladdin took the lamp and called the genie.
‘Sir, what can I do for you?’ the genie asked.
‘Take this house and everything in it back to my city.’
Aladdin and his wife flew back home and lived happily for many years. But the lamp always stayed with Aladdin.
‘How many stories do you know?’ Shahriar asked.
‘I know stories for a thousand and one nights. And when I finish those stories, I’ll think of new ones.’
‘Then I can never cut off your head. But I don’t want to kill you. I love you, Sheherezade.’
So Sheherezade won the sultan’s love with her stories. She loved him too, and they were very happy.