فصل 01

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مرگ سفید / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 01

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

زن جلوی زندان ایستاد. این زندان یک ساختمان بزرگ و کثیف در بزرگترین شهر یک کشور سوزان بود. زن بسیار گرمش بود و صدای ماشینهای خیابان را دوست نداشت. او یک زن انگلیسی بود و از کشورهای گرم و سوزان یا با سر و صداهای زیاد را دوست نداشت. او قد بلند ، حدود پنجاه سال ، با چشمان آبی و صورت کشیده بود. صورتش قرمز بود و خسته و عصبانی به نظر می رسید.

او به درب زندان زد. برای مدت طولانی هیچ اتفاقی نیفتاد. سپس یک پنجره کوچک روی در باز شد و مردی به او نگاه کرد.

‘بله؟ چه می خواهید؟’

می خواهم دخترم را ببینم. این بسیار مهم است.

‘نام؟’

“آنا هارلند”

“آیا نام شماست یا نام دختر شماست؟”

‘نام من است. نام دختر من سارا هارلند است.

امروز نمی توانید به ملاقاتش بروید. چهارشنبه برگردید.

“نه! من امروز از انگلیس آمده ام تا او را ببینم. بسیار مهم است او فردا به دادگاه می رود. لطفا مرا پیش او ببرید - حالا! صبر کنید.’

‘یک دقیقه

پنجره کوچک بسته شد ، اما در باز نشد. زن مدت طولانی جلو درب به انتظار بود. افراد زیادی در خیابان به او نگاه می کردند. یک یا دو جوان خندیدند ، اما او حرکتی نکرد. او در خیابان گرم جلوی درب زندان در آنجا ایستاد و منتظر ماند.

بعد از بیست دقیقه ، در باز شد. مرد گفت: “با من بیایید .” زن با او وارد شد. داخل زندان تاریک بود و در ابتدای ورود نمی توانست خیلی خوب ببیند. او به مدت طولانی ، صدها درب را طی کرد. سپس مرد یکی از آنها را باز کرد.

او گفت: “اینجا”

“شما ده دقیقه زمان داریند.”

آنا هارلند وارد اتاق شد و مرد به دنبال او رفت. در را پشت سر خود بست. یک میز و دو صندلی در اتاق بود. روی یکی از صندلی ها دخترش سارا نشسته بود. او دختری بلند قد ، حدود نوزده ساله ، با چشمان آبی درشت بود.

او گفت:

“مادر!’ “من بسیار خوشحالم از دیدنت.” و او بلند شد و در اتاق شروع به دویدن به سمت مادرش کرد.

سارا!”

آنا گفت: “، ودستانش را از هم باز کرد اما آن مرد به سرعت حرکت کرد و بین آنها ایستاد.

او به آنا گفت: “نه”. ‘متاسفم. من می دانم که شما مادر او هستید. شما می توانید صحبت کنید ، اما فقط همین. لطفاً روی صندلی بنشینید. من برای نظاره کردن شما اینجا هستم.

مادر و دختر روی صندلی نشستند. دستان آنا نزدیک سارا روی میز بود. با دقت به دخترش نگاه کرد. لباس و صورت سارا کثیف بود. آنا فکر کرد: “او خسته و ناراضی است.”

“سارا ، چه اتفاقی افتاد؟”

آنا گفت:

“ما ده دقیقه فرصت صحبت داریم. نه بیشتر. لطفا به من بگو ، لطفا ، سریع. من می خواهم به تو کمک کنم.’

سارا به مادرش نگاه کرد. “اوه ، مادر ، من خوشحالم که شما اینجا هستید. دلم می خواست تو بیایی

مادر ، من . من این کار را نکردم. حقیقت ندارد

لطفا باور کنید.

“البته من تو را باور دارم ، سارا. اما در مورد آن بگو. چی شد؟ به سرعت. از ابتدا شروع کن.

بله ، اما . من نمی دانم . از کی شروع شد؟ من نمی دانم . من نمی فهمم.

چرا پلیس تو را دستگیر کرد؟ چند وقت آنها تو را به این زندان آورده اند؟

هفته گذشته ، فکر می کنم. بله ، هفته گذشته

در فرودگاه ، وقتی رسیدیم . پلیس ما را متوقف کرد و به کیف های ما نگاه کرد. سپس.’

سارا نگاهی به میز انداخت. آنا فکر کرد: “او گریه می کند.” “او بسیار ناراضی است.”

“چه شد پس ، سارا؟”

مادرش پرسید:

“آنها . آنها گفتند مواد مخدر در کیف من وجود دارد. بعد مرا به اتاق بردند و به من گفتند كه لباس هایت را در بیاور. آنها به دنبال مواد بیشتری بودند ، اما هیچ چیزی پیدا نکردند. سپس . سپس آنها مرا به اینجا آوردند.

‘می بینم. پس مواد مخدر کجا بود؟ آنها کجا مواد را پیدا کردند؟

اوه

آنها به تو نگفتند؟ سارا گریه کرد. او نگاه کرد و لبخندی بر لب داشت. اما لبخند خوشایندی نبود. هروئین ها در لوله ی خمیردندان قرار داشتند. لوله خمیردندان با مواد موجود در آن . هروئین . نه خمیردندان.

“و تو در مورد آن نمی دانی؟”

“نه ، مادر ، البته اینطور نیست. فکر می کنید دندان هایم را با هروئین تمیز می کنم؟

آنا هارلند لبخند زد. لبخند زدن سخت بود ، زیرا او می ترسید. اما او لبخند زد زیرا می خواست به دخترش کمک کند.

“من می دانم که تو دندان های خود را با هروئین تمیز نمی کنید. تو دندانهای خیلی خوبی داری ، سارا. اما . در مورد استفان چطور؟ آیا او از هروئین اطلاع داشت؟ آیا او آن را در تیوپ خمیردندان قرار داده است؟

استفان؟ نه . چرا شما در مورد استفان چنین فکری می کنید ، مادر؟

“خوب ، او هم در زندان است؟ تو گفتی “ما” و “کیف های ما”. آیا پلیس او را نیز دستگیر کرد؟

“اوه

چهره سارا ناراضی بود ،

. نه”. “نه من با استفان نبودم ، مادر. ببین ، من و استفان . خب ، ما الان دوست نیستیم. حدود دو ماه پیش او را ترک کردم . و سپس با حسن آشنا شدم.

“حسن؟”

‘آره. من در فرودگاه با حسن بودم. استفان نیز در هواپیما بود - نمی دانم چرا - اما او با من نبود. حسن - او با من بود. حسن الان برای من مهم است ، نه استفان.

آنا به دخترش نگاه کرد. ‘می بینم. و آیا پلیس این حسن را نیز دستگیر کرد؟ آیا او در زندان است؟

بله ، او هم هست. آنها او را دستگیر کردند اما من نمی توانم او را ببینم. از آنها سؤال کردم. می خواستم او را ببینم. اما آنها گفتند “نه”. مادر ، من مطمئن هستم که حسن از هروئین خبر نداشت. او مرد خوبی است . من می دانم ، من مطمئن هستم.

“پس چرا هروئین در کیف تو بود، سارا؟”

“من نمی دانم ، مادر . من نمی دانم.”

مرد ساعت را در اتاق نگاه کرد. او گفت: “متاسفم ، خانم هارلند.” اما ده دقیقه شد. وقت رفتن است.’

آنا هارلند به آرامی ایستاد. او گفت: “خوب ،”

“اما نترس ، سارا. من فردا به دادگاه می آیم.

سارا گفت: “بله ، مادر.” ‘متشکرم. فکر می کنم پلیس فردا نیز حسن را به دادگاه می برد. می توانید او را در آنجا ببینید.

مادر، او مرد خوبی است . من مطمئن هستم که او در مورد مواد مخدر اطلاع نداشته است.

آنا گفت: “شاید”. او به آرامی به سمت در رفت و سپس در کنار درب ایستاد و دوباره به دخترش نگاه کرد. “سارا . تو حقیقت را به من می گویی، نه؟”

سارا دوباره شروع به گریه کرد. “بله ، مادر ، من راستگو هستم. من همیشه حقیقت را به شما می گویم ، شما آن را می دانید.

آنا لبخند زد. او گفت: “بله ، سارا”. “بله ، من تو را باور دارم.” از در رفت و مرد پشت سر او رفت.

سارا بی سر و صدا روی میز اتاق نشست و دستانش را نگاه کرد. فکر کرد “بله”. “من به شما حقیقت را گفتم ، مادر. من همیشه حقیقت را به شما می گویم. اما من به شما همه چیز را نگفتم . “او سر خود را در دستان خود قرار داد.

متن انگلیسی فصل

Chapter one

The woman stood in front of the prison. The prison was a big, dirty building in the biggest town of a hot country. The woman was very hot, and she did not like the noise from all the cars in the road. She was an Englishwoman and she did not like hot countries or a lot of noise. She was tall, about fifty years old, with blue eyes and a long face. Her face was red, and she looked tired and angry.

She knocked at the door of the prison. For a long time nothing happened. Then a little window opened in the door, and a man looked out at her.

‘Yes? What do you want?’

‘I want to see my daughter. It’s very important.’

‘Name?’

‘Anna Harland.’

‘Is that your name or your daughter’s name?’

‘It’s my name. My daughter’s name is Sarah Harland.’

‘You can’t visit her today. Come back on Wednesday.’

‘No! I came from England to see her today. It’s very important. She’s going to court tomorrow. Please take me to her - now!’

‘Wait a minute.’

The little window closed, but the door did not open. The woman waited in front of the door for a long time. A lot of people in the road looked at her. One or two young men laughed, but she did not move. She stood there in the hot road in front of the prison door, and waited.

After twenty minutes, the door opened. ‘Come with me,’ the man said. The woman went in with him. It was dark in the prison, and at first she could not see very well. She walked for a long time, past hundreds of doors. Then the man opened one of them.

‘In here,’ he said. ‘You can have ten minutes.’

Anna Harland walked into the room and the man went in after her. He closed the door behind him. There was a table in the room, and two chairs. On one of the chairs sat her daughter, Sarah. She was a tall girl, about nineteen years old, with big blue eyes.

‘Mother!’ she said. ‘I’m very happy to see you.’ And she got up and began to run across the room to her mother.

‘Sarah!’ Anna said, and put out her arms. But the man moved quickly and stood between them.

‘No,’ he said to Anna. ‘I’m sorry. I know you’re her mother. You can talk, but that’s all. Please sit down at the table. I am here to watch you.’

The mother and daughter sat down at the table. Anna’s hands were near Sarah’s on the table. She looked carefully at her daughter. Sarah’s dress and face were dirty. ‘She’s tired, and unhappy,’ Anna thought.

‘Sarah, what happened?’ she said. ‘We have ten minutes to talk. No more. Tell me, please, quickly. I want to help you.’

Sarah looked at her mother. ‘Oh, mother, I’m happy you’re here. I wanted you to come. Mother, I. I didn’t do it. It isn’t true. Please believe me.’

‘Of course I believe you, Sarah. But tell me about it. What happened? Quickly. Begin at the beginning.’

‘Yes, but. I don’t know. When did it begin? I don’t know. I don’t understand it.’

‘Why did the police arrest you? When did they bring you to this prison?’

‘Last week, I think. Yes, last week. At the airport, when we arrived. The police stopped us, and looked in our bags. Then.’

Sarah looked down at the table. ‘She’s crying,’ Anna thought. ‘She’s very unhappy.’

‘What happened then, Sarah?’ her mother asked. ‘They. they said there were drugs in my bag. Then they took me into a room and told me to take my dress off. They looked for more drugs, but they found nothing. Then. then they brought me here.’

‘I see. Where were the drugs, then? Where did they find them?’

‘Oh. They didn’t tell you?’ Sarah stopped crying. She looked up, and there was a smile on her face. But it was not a happy smile. ‘The drugs were in a tube of toothpaste. A toothpaste tube with drugs in it. heroin. not toothpaste.’

‘And you didn’t know about it?’

‘No, mother, of course not. Do you think I clean my teeth with heroin?’

Anna Harland smiled. It was difficult to smile, because she was afraid. But she smiled because she wanted to help her daughter.

‘I know you don’t clean your teeth with heroin. You have very good teeth, Sarah. But. what about Stephen? Did he know about the heroin? Did he put it in the toothpaste tube?’

‘Stephen? No. why do you ask about Stephen, mother?’

‘Well, is he in prison too? You said “us” and “our bags”. Did the police arrest him too?’

‘Oh. no,’ Sarah’s face was unhappy. ‘No. I wasn’t with Stephen, mother. You see, Stephen and I. well, we aren’t friends now. I left him about two months ago. and then I met Hassan.’

‘Hassan?’

‘Yes. I was with Hassan at the airport. Stephen was on the plane too - I don’t know why - but he wasn’t with me. It’s Hassan - he was with me. Hassan’s important to me now, not Stephen.’

Anna looked at her daughter. ‘I see. And did the police arrest this Hassan too? Is he in prison?’

‘Yes, he is. They arrested him but I can’t see him. I asked them. I wanted to see him. But they said “no”. Mother, I’m sure Hassan didn’t know about the heroin. He’s a good man. he didn’t know, I’m sure.’

‘Then why was the heroin in your bag, Sarah?’

‘I don’t know, mother. I don’t know.’

The man looked at the clock in the room. ‘I’m sorry, Mrs Harland,’ he said. ‘But that’s ten minutes. It’s time to go.’

Anna Harland stood up slowly. ‘All right,’ she said. ‘But don’t be afraid, Sarah. I’m coming to the court tomorrow.’

‘Yes, mother,’ Sarah said. ‘Thank you. The police are bringing Hassan to court tomorrow too, I think. You can see him there. He’s a good man, mother, and. I’m sure he didn’t know about the drugs.’

‘Perhaps,’ Anna said. She walked slowly to the door, and then stood by the door and looked at her daughter again. ‘Sarah. you are telling me the truth, aren’t you?’

Sarah began to cry again. ‘Yes, mother, of course I am. I always tell you the truth, you know that.’

Anna smiled. ‘Yes, Sarah,’ she said quietly. ‘Yes, I believe you.’ She went through the door and the man went out after her.

Sarah sat quietly at the table in the room, and looked at her hands. ‘Yes,’ she thought. ‘I told you the truth, mother. I always tell you the truth. But I didn’t tell you everything.’ She put her head in her hands.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.