فصل 05

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مرگ سفید / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 05

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

قاضی به برگه های خود و سپس به هیئت منصفه نگاه كرد. اوگفت: “اکنون ساعت چهار بعد از ظهر است.” “ما می توانیم دوباره از فردا صبح شروع کنیم. لطفاً ساعت ده اینجا باشید.

قاضی ایستاد و سالن دادگاه را ترک کرد. هیئت منصفه هم آنجا را ترک کرد و پلیس سارا و حسن را به زندان بازگرداند.

آنا نگاهی به استفان انداخت. او گفت: “خوب ، مرد جوان.” ‘حالا چه کار می توانیم بکنیم؟ ما تافردا صبح شانزده ساعت فرصت داریم.

استفان گفت: “من نمی دانم.” یک دقیقه به او نگاه کرد ، سپس او به جلو ، بالای سرش ، مقابل دادگاه را نگاه کرد. او گفت: “من مطمئن هستم كه حسن از هروئین اطلاع داشته است.” “او آن را در کیف سارا قرار داده است ، من مطمئن هستم که او انجام داد. سارا بی گناه است. اما او نیست.

آقای چنگ آمد و با آنها ایستاد.

استفان دوباره گفت: “سارا بی گناه است.” “اما حسن خواهد مرد.”

آقای چنگ با دقت به استفان نگاه کرد. او گفت: “شاید .” “اما آیا شما در دادگاه به حسن گوش فرا دادید؟

او آرام گفت: “سارا خمیردندان را نخرید. این خمیردندان من بود.” حالا چرا او این حرف را زد؟ گفتن چنین چیزی ساده نبود ، شما می دانید. هیئت منصفه در اینباره چه فکری خواهد کرد؟

استفان با عصبانیت گفت: «مهم نیست. زیرا این خمیر دندان نبود ، و او آن را از مغازه نخریده است! او این تیوپ ها را درست کرد ، زیرا می خواست هروئین را بفروشد. و او میمیرد. این قانون این کشور است.

آنا به استفان نگاه کرد و چیزی نگفت. او فکر کرد: “او بسیار عصبانی است.” صورتش قرمز است و خیلی تند صحبت می کند. آیا او می خواهد حسن را کشته شود؟ و چشمان او چطور است؟

آقای چنگ نیز استفان را تماشا کرد. او گفت:” اما چه کسی این تماس تلفنی را برقرار کرده است؟ این مهم است و می خواهم بدانم”. “من می خواهم اکنون از پلیس بپرسم. آیا می خواهید با من بیایید ، خانم هارلند؟

انا گفت:”بله ، البته ،”

“استفان ، شما می آیید؟”

استفان گفت: “بله . آر، نه ، نه”

.من قصددارم بامردی ملاقات کنم. من فکر می کنم او می تواند به ما کمک کند.

’ آنا گفت: “باشه. اما کی می توانم شما را ملاقات کنم؟ من باید با شما صحبت کنم ، در مورد حسن. آیا می توانم امشب به هتل شما بیایم؟ ‘

استفان سریع گفت: “آر نه ، امشب نه.” صورتش حالا سفید بود و خسته و بیمار به نظر می رسید. دست و بدنش همیشه حرکت می کرد. فردا صبح به هتل من بیایید

خداحافظ!’ او به سرعت از سالن دادگاه بیرون رفت.

آنا و آقای چنگ او را تماشا کردند. بازرس عزیز نزدیک درب بود و استفان را نیز تماشا کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter five

The judge looked at his papers and then at the jury. ‘It is now four o’clock in the afternoon,’ he said. ‘We can begin again in the morning. Please be here at ten o’clock.’

The judge stood up and left the courtroom. The jury left too, and the police took Sarah and Hassan back to the prison.

Anna looked at Stephen. ‘Well, young man,’ she said. ‘What can we do now? We have sixteen hours before tomorrow morning.’

‘I don’t know,’ Stephen said. He looked at her for a minute, then he looked away, over her head, at the front of the court. ‘I’m sure Hassan knew about the heroin,’ he said. ‘He put it in her bag, I’m sure he did. Sarah is innocent. But he isn’t.’

Mr Cheng came and stood with them.

‘She’s innocent,’ Stephen said again. ‘But Hassan’s going to die.’

Mr Cheng looked at Stephen carefully. ‘Perhaps,’ he said slowly. ‘But did you listen to Hassan in court? He said: “Sarah did not buy the toothpaste. It was my toothpaste.” Now why did he say that? It was not an easy thing to say, you know. What is the jury going to think about it?’

‘It doesn’t matter,’ Stephen said angrily. ‘Because it wasn’t toothpaste, and he didn’t buy it in a shop! He made those tubes, because he wanted to sell the heroin. And he’s going to die. That’s the law in this country.’

Anna looked at Stephen and said nothing. ‘He’s very angry,’ she thought. ‘His face is red and he’s talking very quickly. Does he want to kill Hassan? And what’s the matter with his eyes?’

Mr Cheng watched Stephen too. ‘But who made that telephone call? It’s important and I want to know,’ he said. ‘I’m going to ask the police now. Would you like to come with me, Mrs Harland?’

‘Yes, of course,’ Anna said. ‘Stephen, are you coming?’

‘Yes. er, no, no,’ Stephen said. ‘I’m going to meet a man. I think he can help us.’

‘All right,’ Anna said. ‘But when can I meet you? I need to talk to you, about Hassan. Can I come to your hotel tonight?’

‘Er, no, not tonight,’ Stephen said quickly. His face was now white, and he looked tired and ill. His hands and body moved all the time. ‘Come to my hotel tomorrow morning. Bye!’ He walked quickly out of the courtroom.

Anna and Mr Cheng watched him. Inspector Aziz was near the door, and he watched Stephen, too.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.