فصل 08

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مرگ سفید / فصل 8

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فصل 08

توضیح مختصر

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

صبح همان روز در ساعت یازده ، سارا و حسن آزاد بودند. سارا در کنار مادرش ، بازرس عزیز ، و آقای چنگ ایستاد. با خوشحالی لبخند زد.

“مادر ، شما فوق العاده هستید! حالا می توانم شاد باشم! اما . تو چطور قضیه ی استفان را متوجه شدی؟

بازرس عزیز پاسخ داد. او گفت: “زن جوان.” به یاد داشته باش ، مادر شما پزشک است. او می دانست که استفان به دلیلی چشمان و بدنش بیمار است. چشمان او بسیار بزرگ و تاریک است ، و بدن او همیشه در حال حرکت است . ‘

“خوب ، بله.” آنا گفت: “اما تو بهم کمک کردی، سارا.

تو گفتی که او فرق کرده است - بخاطر داری؟ و من با دقت به او نگاه کردم ، و شروع کردم به فکر کردن. هروئین این کار را با مردم می کند.

سارا به آرامی گفت: “او کار بسیار بدی انجام داد ، اما حالا برایش احساس تاسف می کنم. چه موقع او به دادگاه می رود ، بازرس؟

بازرس گفت: “من نمی دانم.” شایددو هفته. اما در درباره اش فکر نکنید. آیا می خواهید کشور زیبای ما را ببینید، خانم هارلند؟ دوست داری کجا بری؟’

آنا به او لبخند زد. ‘متشکرم. اما من نمی توانم بمانم. فردا ، من به انگلیس برمی گردم تا با مادر و پدر استفان صحبت کنم. ‘

بازرس عزیز به او نگاه کرد و برای یک دقیقه دیگر چیزی نگفت. سپس او به آرامی گفت: “بله. برای آنها بسیار متاسفم. این هروئین بسیاری از جوانان را به قتل می رساند.

‘بله. اما قرار نیست دخترم را بکشد. او الان نمی خواهد بمیرد. آنا دست سارا را گرفت. “بنابراین دوباره از شما تشکر میکنم، بازرس عزیز و آقای چنگ. و خداحافظ. حالا می خواهم به همراه دخترم و مرد جوان جدیدش در یک باغ آرام یک نوشیدنی سرد بخورم. من می خواهم چیزهای بیشتری درباره اش بدانم.

حسن به همراه مادر و پدرش در نزدیکی درب دادگاه ایستاده بود. آنا هارلند دست خود را روی بازوی دخترش گذاشت و به آنها لبخند زد.

متن انگلیسی فصل

Chapter eight

At eleven o’clock that morning, Sarah and Hassan were free. Sarah stood with her mother, Inspector Aziz, and Mr Cheng. She smiled happily.

‘Mother, you’re wonderful! Now I can be happy! But. how did you know about Stephen?’

Inspector Aziz answered. ‘Young woman,’ he said. ‘Remember, your mother is a doctor. She knew Stephen was ill because of his eyes, and his body. His eyes are very big and dark, and his body is always moving.’

‘Well, yes,’ Anna said. ‘But you helped me, Sarah. You said he was different - remember? And I looked at him carefully, and began to think. Heroin does that to people.’

‘He did a very bad thing,’ Sarah said slowly, ‘but I feel sorry for him now. When is he going to court, Inspector?’

‘I don’t know,’ the Inspector said. ‘In two weeks, perhaps. But don’t think about him. Would you like to see our beautiful country, Mrs Harland? Where would you like to go?’

Anna smiled at him. ‘Thank you. But I can’t stay. Tomorrow, I’m going back to England, to talk to Stephen’s mother and father.’

Inspector Aziz looked at her, and said nothing for a minute. Then he said quietly: ‘Yes. I feel very sorry for them. It kills a lot of young people, this heroin.’

‘Yes. But it isn’t going to kill my daughter. She isn’t going to die now.’ Anna took Sarah’s hand. ‘So thank you again, Inspector Aziz and Mr Cheng.

And goodbye. Now I’m going to have a long cold drink in a quiet garden with my daughter and her new young man. I want to know a lot more about him.’

Hassan stood with his mother and father near the door of the court. Anna Harland put her hand on her daughter’s arm, and smiled at them.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.