سرفصل های مهم
شبی بد در شهر
توضیح مختصر
یه ماشین به فیلیپ خورد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
شبی بد در شهر
ساعت ۷ صبح روز بعد تلفن آپارتمان کریستینا زنگ زد. چندین بار زنگ زد تا کریستینا جواب داد. خیلی طول کشید تا بیدار بشه.
“الو،
کیه؟”
بالاخره پرسید:
“کریستینا،
منم، دنیل. حالت خوبه؟ دیروز زنگ نزدی. همه چیز رو به راهه؟”
“خوب، حالم خوبه ولی دوست ندارم احساس کنم یک نفر سعی داره به من آسیب بزنه.”
“به همین دلیل هم بهت زنگ زدم. میخوای بریم پیش پلیس و داستانت رو تعریف کنی؟”
“فکر نمیکنم. مردی رو در باشگاه دیدم که وزنه رو فشار داد. ولی فکر نمیکنم بتونم به پلیس بگم چه شکلی بود. نمیشناسمش.”
دنیل گفت: “باشه. ولی نگرانتم، کریستینا. میخوای امشب بیای باشگاه و دربارهاش حرف بزنی؟”
کریستینا گفت: “متأسفم. باید برم بیرون. ولی احتمالاً بعد از کار بتونم سریع بیام ببینمت.”
“باشه. پس بعداً میبینمت دنیل جواب داد:
“ممنونم که به فکرم بودی.” کریستینا جدی میگفت. دنیل باهاش خیلی مهربون بود.
کریستینا آماده شد و پیاده رفت موزه. چند دقیقه قبل از هشت و نیم رسید ولی خلوت نبود. موزه جون گرفته بود. کریستینا لحظهای در دفترش نشست. سه نفر از لای در بهش نگاه کردن.
“سلام، کریستینا. دیروز فوقالعاده حرف زدی.”
“همه چیز خیلی خوب پیش میره، کریستینا.”
“سلام، کریس. امروز موفق باشی.”
چهرههای خندان و حرفهای مهربانانه همه جا بود. صدای فیلیپ مائودت رو از بیرون دفترش شنید و به دیدنش رفت.
کریستینا و فیلیپ یک روز دیگه در جلسه سپری کردن. بعد از ناهار فیلیپ عکسهای تابلوهایی که میخواست به بوینس آیرس بیاره رو به مدیران موزه نشون داد. عکسی از تابلوی خشخاشهای قرمز داشت همون تابلویی که کریستینا در دفترش و اتاق خوابش داشت. کریستینا عکس رو گرفت دستش. یکمرتبه احساس سرما کرد و حالش بد شد. نمیدونست چرا. این تابلوی مورد علاقهاش بود. عجیب بود که باعث میشد چنین حسی بهش دست بده. عکس رو سریع داد به شخص بغل دستش.
ساعت پنج و نیم فیلیپ رو کرد به کریستینا و گفت: “نظرت چیه دور شهر قدم بزنیم؟ هنوز هم حله؟”
کریستینا گفت: “بله، البته. نیاز هست برگردی هتل؟ اگه بخوای میتونم اونجا به دیدنت بیام.”
فیلیپ جواب داد: “نه، نیاز نیست. بیا حالا بریم.” کتش رو برداشت و پشت سر کریستینا از دفتر خارج شد.
دو نفری از موزه خارج شدن و از خیابان دل لیبرتادور پایین رفتن. کریستینا قبرستان رکولتا رو به فیلیپ نشون داد. داستان ژنرال سن مارتین که لیبرتادور بود رو براش تعریف کرد مردی که آرژانتین رو آزاد کرده بود.
کریستینا گفت: “و از بالای ساختمونها و درختان میتونی بالای برج انگلیس رو ببینی. به بزرگی بیگ بن در لندن هست. بریتانیاییهایی که در بوینس آیرس زندگی میکردن این برج رو در سال ۱۹۱۰ به شهر دادن.” فیلیپ لبخند زد. گفت: “قبل از اینکه برم، یه برج مثل برج ایفل از من میخواید.”
“نه با ۳۷ تا تابلوی نقاشی امپرسیونیست راضی میشم.” کریستینا لبخند زد. و در خیابان پایین رفتن همچنان که قدم میزدن، کریستینا تصمیم گرفت در باشگاه توقف کنه تا بتونه سریع با دنیل حرف بزنه. بعد میتونستن یه تاکسی بگیرن و کمی دور شهر بگردن. میتونستن برن میدان ده مایو و ساختمانهای مشهور اونجا رو ببینن بعد برگردن و در بار پلازا سن مارتین یه نوشیدنی بخورن. بعد از اون میتونستن پیاده به منطقهی جدید پرتو مودره برن. میخواست فیلیپ رو به رستورانی ببره که پدرش روزی که در موزه شغل به دست آورده بود اون رو برده بود. بعد از شام میتونستن به سان تلمو برن و نمایش تانگو رو در ال ویجیو و آلمانسن ببینن. نمیتونست بذاره فیلیپ بدون شنیدن موسیقی واقعی آرژانتینی بره.
مدت کوتاهی بعد بیرون باشگاه رکولتا بودن.
کریستینا به فیلیپ توضیح داد: “اینجا باشگاهیِ که من میرم. دو روز قبل اینجا یه حادثه برام پیش اومد و باید یک دقیقه با مدیرش حرف بزنم.” کریستینا از فيليپ پرسید: “اشکال نداره یه لحظه بریم تو؟”
فيليپ گفت:
“اشکال نداره. دوست دارم داخلش رو ببینم.”
رفتن تو و از جلوی فلورنیکا، مسئول پذیرش، رد شدن. فلورنیکا به کریستینا لبخند زد، ولی جلوی فیلیپ رو گرفت. گفت: “ببخشید. اگه اشکال نداره، باید کارت باشگاهتون رو ببینم.”
کریستینا گفت: “دوست منه. فقط میخواستیم یه لحظه با دنیل حرف بزنیم.”
فلورنیکا گفت: “ببخشید. اشکال نداره و به دفتر دنیل زنگ زد تا بهش بگه مهمون داره.
کریستینا دنیل رو دید و به فیلیپ معرفی کرد. یک دقیقهای درباره باشگاه و شغلشون حرف زدن. بعد دنیل رو کرد به کریستینا. “میخواستم اسامی آدمهایی که چند روز آخر اومدن رو بهت نشون بدم. تنها مشکل اینه که اسامی آدمهایی که بلیط روزانه خریدن رو نداریم.”
کریستینا به اسامی نگاه کرد، ولی هیچ کس رو نمیشناخت. گفت: “مطمئنم اون مرد رو نمیشناسم. خوب ندیدمش ولی مطمئنم که نمیشناسمش.”
دنیل گفت: “باشه. فلورنیکا هم مطمئن نیست ولی با چند نفر دیگه حرف میزنم. شاید یه نفر دیگه این مرد رو دیده باشه.”
کریستینا گفت: “ممنونم دنیل. میبینمت.”
فیلیپ به دنیل گفت: “از آشناییت خوشبختم.” دنیل باهاش دست داد و لبخند زد.
گفت: “و همچنین.” دنیل رفتن دو نفرشون رو تماشا کرد. دوست داشت امشب با یه نفر باشه و به دوست دخترش در روزاریو فکر کرد.
کریستینا و فیلیپ از در ورودی باشگاه با هم خارج شدن. کریستینا گفت: “یه تاکسی از اینجا به میدان ده مایو بگیریم.”
فیلیپ گفت: “باشه و سر راه باید درباره این حادثه بیشتر بهم بگی. به نظر داستان عجیبی میرسه.” کنار خیابون ایستادن تا یه تاکسی بگیرن. همیشه این اطراف تاکسیهای مشکی و زرد بودن، ولی گاهی سخت بود در ترافیک سنگین توقف کنن.
یکمرتبه یه پژو ۵۰۴ قدیمی که در خیابان دل لیبرتادور پارک کرده بود، روشن شد و به طرفشون حرکت کرد. کریستینا وقتی دید پژو صاف به طرفشون میاد، دنبال تاکسی میگشت. فریاد کشید و فیلیپ رو از خیابون کنار کشید ولی خیلی دیر شده بود ماشین به فیلیپ خورد و بعد در خیابون روند و رفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
A bad night in town
At seven o’clock the next morning the phone rang in Cristina’s flat. It rang many times before Cristina answered. She took a long time to wake up.
‘Hello. Who is it?’ she asked at last.
‘Cristina. It’s me, Daniel. Are you OK? You didn’t phone me back yesterday. Is everything all right?’
‘Well, I’m fine, but I don’t like this feeling that somebody is trying to hurt me.’
‘That’s why I’m phoning you. Do you want to go to the police with your story?’
‘I don’t think so. I know I saw the man in the gym who pushed the weight. But I don’t think I could tell the police what he looks like. I don’t know him.’
‘OK,’ Daniel said. ‘But I’m worried about you, Cristina. Would you like to come to the club tonight and talk about it?’
‘I’m sorry. I have to go out. But I can probably come to see you quickly after work,’ Cristina said.
‘OK. See you later, then,’ Daniel answered.
‘Thanks for thinking of me.’ Cristina meant it. Daniel was very kind to her.
Cristina got ready and walked to the museum. She arrived a few minutes before eight thirty but it was not quiet.
The museum was full of life. Cristina sat in her office for a moment. Three people looked in through the door at her.
‘Hi, Cristina. Great talk yesterday.’
‘Everything’s going really well, Cristina.’
‘Hi, Cris. Good luck today.’
There were smiling faces and kind words everywhere. She heard Philippe Maudet’s voice outside her office and went out to meet him.
Cristina and Philippe spent another day in meetings.
After lunch, Philippe showed the museum directors photographs of the paintings he wanted to bring to Buenos Aires.
He had a photograph of the painting with the red poppies, the same painting that Cristina had in her office and her bedroom. Cristina took the photograph in her hand. Suddenly she felt cold and sick. She didn’t know why.
This was her favorite painting. It was strange that it was making her feel like this. She passed it quickly to the person on her left.
At half past five Philippe turned to Cristina and said, ‘How about our walk around the city? Is it still OK?’
‘Yes, of course. Do you need to go back to your hotel? I could meet you there if you want,’ said Cristina.
‘No, there’s no need. Let’s go now,’ answered Philippe. He took his jacket and followed Cristina out of her office.
The two of them left the museum and walked down Avenida del Libertador. Cristina showed Philippe the Recoleta Cemetery.
She told him the story of General San Martin who was the “Libertador”, the man who made Argentina free.
And there above the buildings and the trees you can see the top of the English Tower,’ Cristina said. ‘It’s the same as Big Ben in London.
The British people who lived in Buenos Aires gave the tower to the city in 1910.’ Philippe smiled. ‘You’ll want a tower like the Eiffel Tower from me before I leave,’ Philippe said.
‘No I’ll be happy with thirty-seven Impressionist paintings.’ Cristina smiled and they walked on down the Avenida.
As they walked, Cristina decided to stop at the gym so that she could talk to Daniel quickly. Then they could get a taxi and drive around the center a little.
They could drive to Plaza de Mayo and see the famous buildings there, then come back to have a drink in a bar in the Plaza San Martin.
After that they could walk on to the new area of Puerto Madero. She wanted to take Philippe to the restaurant where her father took her on the day she got the job at the museum.
Then after dinner they could go to San Telmo and see a tango show at El Viejo Almacen. She couldn’t let Philippe leave without hearing the real music of Argentina.
Soon they were outside the Recoleta Health Club.
‘This is the gym I go to,’ Cristina explained to Philippe. ‘I had an accident in here two days ago and I need to talk to the manager for just a minute. Do you mind if we go in for a moment?’ Cristina asked Philippe.
‘That’s fine. I’d be interested to see inside,’ said Philippe.
They went in and walked past Florencia, the receptionist. She smiled at Cristina but stopped Philippe. ‘Excuse me,’ she said. ‘I need to see your club card, if you don’t mind.’
‘He’s a friend of mine,’ said Cristina. ‘We just wanted to talk to Daniel for a moment.’
‘I’m sorry. That’s OK,’ said Florencia and she phoned Daniel’s office to tell him he had visitors.
Cristina found Daniel and introduced him to Philippe. They talked for a moment about the gym and their jobs.
Then Daniel turned to Cristina. ‘I wanted to show you the names of people who came here in the last few days. The only problem is that we don’t have the names of the people who bought day tickets.’
Cristina looked at the names but there was nobody she knew. ‘I’m sure I don’t know the man,’ she said. ‘I didn’t see him clearly but I’m sure I don’t know him.’
‘OK,’ said Daniel. ‘Florencia isn’t sure either, but I’ll talk to some more people. Maybe somebody else saw this man.’
‘Thanks, Daniel,’ said Cristina. ‘I’ll see you soon.
‘Nice to meet you,’ Philippe said to Daniel. Daniel shook his hand and smiled.
‘And you,’ he said. Daniel watched the two of them leave. He would like to be with someone tonight and thought about his girlfriend back in Rosario.
Cristina and Philippe walked out of the front door of the gym together. ‘Let’s get a taxi to the Plaza de Mayo from here,’ said Cristina.
‘OK, and on the way you must tell me more about this accident,’ said Philippe. ‘It sounds like a strange story.’
They stopped at the side of the road to look for a taxi. There were always black and yellow taxis around but sometimes it was difficult for them to stop in the heavy traffic.
Suddenly an old Peugeot 504, which was parked on Avenida del Libertador, started and drove towards them. Cristina was looking for a taxi when she saw the Peugeot coming right at them.
She shouted and pulled Philippe back from the road, but it was too late - the car hit Philippe and then drove away along the Avenida.