جسدی در ساحل

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شرکت بد / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جسدی در ساحل

توضیح مختصر

جسدی در ساحل پیدا شده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

جسدی در ساحل

صدا. سردرد. دهن خشک.

هلن شپرد نیمه خواب در تختش چرخید، ولی صدا متوقف نشد. یک لحظه بعد بیدار شد.

صدا. صدای تلفنش بود. از روی میز کنار تختش برش داشت.

“بله؟”

گفت: حرف زدن با دهن خشک سخت بود. و سرش بدجور درد می‌کرد. دیشب زیاد شراب خورده بود!

“بازرس کارآگاه شپرد؟” صدایی پرسید:

شپرد گفت: “بله.”

صدا گفت: “ببخشید که بیدارت کردم.” صدا منتظر موند شپرد چیزی بگه، ولی نگفت. به ساعت نگاه کرد. ساعت ۶ و نیم بود.

صدا گفت: “خوب، اسم من وب هست. برایان وب. من گروهبان جدید شما هستم. امروز برای شما شروع به کار کردم. خوب، در واقع امروز صبح. امم …

ببخشید که بیدارتون کردم، ولی … “

شپرد گفت: “گروهبان،

مردم همه‌ی ساعات روز و شب به من زنگ میزنن. ببخشید رو فراموش کن. فقط بگو مشکل چیه.”

وب گفت: “یک جسد در ساحل هست. در هایس. حدود ۲۰۰ متری هتل گرند. حالا اونجام.”

شپرد جواب داد: “۲۰ دقیقه بعد میام اونجا و تلفن رو گذاشت روی میز.

شپرد ۵ دقیقه ایستاد زیر دوش. آب گرم باعث شد خون در بدن خسته‌اش جریان بگیره.

نیم لیتر آب خورد و سه تا آسپرین. ۵ دقیقه بعد در ماشینش بود.

رانندگی از خونه‌اش در فلانکستون تا هایس کمتر از ۱۰ دقیقه زمان برد. آغاز پاییز بود و شهرهای کوچیک کنار دریا مثل هایس بعد از تابستون شلوغ دوباره خلوت میشدن. تعطیلات تابستونی تموم شده بود و سواحل تقریباً خالی بودن و این اول صبح ماشین‌های کمی در خیابون‌ها بود.

وقتی شپرد وارد هایس شد، از جلوی کافه‌ی منظره‌ی دریا در سمت راست گذشت. تازه برای صبحانه باز می‌شد. ۲۰۰ متر پایین خیابون، در دست راست، می‌تونست یک ساختمون بزرگ رو ببینه- هتل گرند. سمت چپش دیوار دریا بود. و اون طرف دیوار ساحل و دریا بود. چند تا ماشین کنار خیابان پارک کرده بودن. شپرد پشت سر اونها نگه داشت.

سریع در آینه‌ی ماشین به خودش نگاه کرد: موهای بلوند خاکستریش از پشت بسته شده بود، چشم‌های باهوش، دماغ کوچیک، لب باریک. فکر کرد: “زیاد بد دیده نمیشم.” ولی احساس خستگی و پیری می‌کرد و سرش هنوز هم درد می‌کرد.

از ماشین پیاده شد و از بالای دیوار نگاه کرد. باد سردی از دریا می‌ورزید. آفتاب تازه دراومده بود. حدود ۵۰ متر در امتداد ساحل چند نفر ایستاده بودن و به پایین، به چیزی نگاه می‌کردن:

جسد.

یکی از اونها، یک مرد جوان با کت و شلوار آبی، اطراف رو نگاه کرد و شپرد رو دید.

شپرد فکر کرد: “باید وب باشه. ۱۶ ساله به نظر میرسه.”

چیزی که مردم می‌گفتن، حقیقت داشت: افسران پلیس هر چه بزرگ‌تر میشن، جوون‌تر میشن.

وقتی شپرد به طرفشون می‌رفت، وب به دیدنش اومد.

گفت: “من برایان وب هستم، مادام. گروهبان جدید شما.”

شپرد گفت: “میدونم.”

“میدونید؟” وب پرسید:

شپرد جواب داد: “بله، گروهبان.” به بقیه دست تکون داد. “تو تنها شخصی هستی که نمی‌شناسم بنابراین باید گروهبان جدیدم باشی. من کارآگاهم، یادت باشه.”

“آه!” وب که اول پایین و بعد بالا رو نگاه می‌کرد، گفت:

شپرد به چشم‌هاش نگاه کرد.

گفت: “و به من نگو مادام. بگو شپ. همه این‌طور صدام می‌کنن.”

وب گفت: “باشه، مادام شپ.”

شپرد گفت: “باشه. بیا بریم ببینیم چی داریم.”

به طرف آدم‌های دیگه رفتن. جسد یک زن جوان که دامن آبی تیره، بلوز سفید و یک کت قرمز کوتاه پوشیده بود، در ساحل بود. صورت زیبایی داشت و موهای بلوند کوتاه. پشت سرش از خون تیره شده بود.

مردی با لباس‌های سفید روی یک زانو نشسته بود و جسد رو نگاه میکرد. شنید شپرد اومد و بالا رو نگاه کرد.

گفت: “صبح‌بخیر، شپ.”

شپ جواب داد: “دکتر آتکینسون.”

آتکینسون ایستاد و دستکش‌های پلاستیکی رو از دستش در آورد.

گفت: “قتله. یک نفر از پشت سرش زده

و کشتتش.”

“با چی زده؟” شپرد پرسید:

آتکینسون جواب داد: “در حال حاضر نمی‌دونم.” بالا و پایین ساحل رو نگاه کرد. “ولی هنوز هم میتونه اینجا در ساحل باشه. سنگ نیست، فکر نمی‌کنم. یه چیزه درازتر هست. شاید یک تکه چوب.”

شپرد بالا و پایین ساحل رو نگاه کرد. تیکه‌های چوب زیادی اون اطراف بود که دریا آورده بود.

“کِی مرده؟”شپرد پرسید:

آتکینسون جواب داد: “یا شب دیر وقت یا صبح زود. بزار بگیم بین ساعت ۱۱ تا ۲. احتمالاً بعداً بتونم بیشتر بهت بگم.”

شپ گفت: “باشه ممنونم.”

لحظه‌ای چیزی نگفت و فقط به دریا نگاه کرد. سرش بهتر شده بود. سه تا آسپرین و یک جسد- روشی سریع برای بهبود سردرد هست. در واقع خنده‌دار نیست، نه برای یک زن بیچاره‌ی مرده در ساحل. وب گفت: “بخشید، خا- منظورم اینه که شپ.”

شپرد بهش نگاه کرد. وب معذب پا به پا کرد. کمی شبیه سگ جوونی بود که میخواد تمام مدت راضی نگهش داره.

شروع کرد: “مردی که پیداش کرده …

امم، جسد رو. خدمتکار هتل گرنده و فکر میکنه اونجا میموند. خوب، در واقع مطمئنه که اون جا می‌موند.”

“و حالا کجاست؟”شپ پرسید:

“امم …

وب جواب داد: تو هتله. باید میرفت سر کار.”

“چی؟” شپرد در حالی که نگاهی خشمگینانه به وب مینداخت، گفت:

“خوب …

امم …

وب جواب داد: دیر کرده بود.”

“و اگه من بخوام باهاش حرف بزنم چی؟شپ پرسید:

حالا؟”

“خوب.” وب معذب‌تر به نظر رسید. “من همیشه میتونم.”

شپرد گفت: “نه،

بعدتر. اول می‌خوام هر چی میتونی افسر بیاری این پایین، به ساحل. دنبال تکه چوب یا چیز دیگه‌ای که این زن رو کشته بگردین.”

وب جواب داد: “باشه، شپ.”

شپرد به طرف دکتر آتکینسون برگشت.

گفت: “بذار عکاس کارش رو تموم کنه، بعد میتونی جسد رو ببری.”

آتکینسون جواب داد: “باشه، شپ.”

شپرد به بالای ساحل برگشت و روی دیوار دریا نشست و از بوی هوای دریا لذت برد. توی کیفش دنبال سیگار گشت بعد یادش اومد دیگه سیگار نمیکشه. سه هفته بدون سیگار- بد نیست.

به وب که تماس‌های تلفنیش رو تموم می‌کرد، نگاه کرد. فکر کرد: “باید یکی از این افسرهای پلیس دانشگاه باشه. از دانشگاه بیرون میان، افسر پلیس میشن بعد در سن ۲۵ سالگی گروهبان میشن و از کار واقعی پلیس اطلاعات کمی دارن.”

وب رفت بالای ساحل به طرف شپ.

“قبلاً روی قتل‌های زیادی کار کردی، گروهبان؟” شپرد پرسید:

جواب داد: “نه، شپ. زیاد نه. در واقع اصلاً کار نکردم.”

شپرد فکر کرد: “پس این می‌تونه کار سختی برای وب باش اولین قتلش.”

شپرد گفت: “۲۴ ساعت اول مهم‌تر هست. این رو فراموش‌ نکن.”

وب جواب داد: “بله. منظورم اینه که نه،

فراموش نمی‌کنم.”

شپرد گفت: “کسی که این کار رو کرده رو می‌خوام. و فردا همین موقع میخوامش. بعد از اون کارمون سخت‌تر میشه.”

وب گفت: “بله، شپ.”

شپرد گفت: “حالا

میتونی بری هتل گرند. با‌ خدمتکاری که جسد رو پیدا کرده حرف بزن. بفهمم زنی که مُرده کی هست و اینجا چیکار می‌کرده. و اتاقی که بتونیم با آدم‌ها حرف بزنیم برامون جور کن.”

وب گفت: “باشه، شپ.”

شپرد در حالی که به کافه منظره دریا نگاه می‌کرد، گفت: “میرم اون طرف خیابون صبحانه بخورم. نیم ساعت بعد تو هتل می‌بینمت.”

وب رفتن شپرد به کافه رو تماشا کرد.

با خودش فکر کرد: “میخواد کار سریع انجام بشه، ولی اول صبحانه میخواد. روز طولانی و سختی خواهد بود.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

A body on the beach

Noise. Headache. Dry mouth.

Half asleep, Helen Shepherd turned over in bed, but the noise didn’t stop. A moment later she woke up.

The noise. It was her phone. She took it off the table next to her bed.

‘Yes?’ she said. Her dry mouth made it difficult to talk. And her head hurt quite badly. Too much wine last night!

‘Is that Detective Inspector Shepherd?’ asked a voice.

‘Yes,’ said Shepherd.

‘I’m sorry to wake you,’ said the voice. The voice waited for Shepherd to say something, but she didn’t. She looked at the clock. It was six thirty.

‘Er, well, my name’s Webb,’ said the voice. ‘Brian Webb. I’m your new sergeant. I start working for you today. Well, this morning, actually. Erm. I’m sorry to wake you up, but.’

‘Sergeant,’ said Shepherd. ‘People call me at all times of the day and night. Forget the “sorry”. Just tell me what the problem is.’

‘There’s a body on the beach,’ said Webb. ‘In Hythe. About two hundred metres from the Grand Hotel. I’m there now.’

‘I’ll be twenty minutes,’ replied Shepherd and put her phone back down on the table.

Shepherd stood under the shower for five minutes. The hot water got the blood moving around her tired body.

She drank half a litre of water and took three aspirins. Five minutes later she was in her car.

The drive from her house in Folkestone to Hythe took Shepherd less than ten minutes. It was the start of autumn and small seaside towns like Hythe were becoming quiet again after the busy summer.

The school holidays were over, the beaches were almost empty, and this early in the morning there were few cars on the roads.

As she came into Hythe, Shepherd passed the Sea view Cafe on her right. It was just opening for breakfast.

Two hundred metres down the road, also on the right, she could see a large building - the Grand Hotel. On her left was the sea wall.

And on the other side of the wall were the beach and the sea. There were a number of cars by the side of the road. Shepherd stopped behind them.

She looked quickly at herself in the car mirror: grey-blonde hair tied back, intelligent eyes, small nose, thin mouth. ‘I don’t look too bad,’ she thought. But she felt tired and old, and her head still hurt.

She got out of her car and looked over the wall. A cold wind was coming off the sea. The sun was only just up. About fifty metres along the beach some people were standing around and looking down at something. The body.

One of them, a young man in a blue suit, looked round and saw Shepherd.

‘That must be Webb,’ thought Shepherd. ‘He looks about sixteen.’

It was true what people said: as you get older, police officers look younger.

Webb came to meet Shepherd as she walked over.

‘I’m Brian Webb, madam,’ he said. ‘Your new sergeant.’

‘I know,’ said Shepherd.

‘You know?’ asked Webb.

‘Yes, Sergeant,’ replied Shepherd. She waved a hand at the others. ‘You’re the only person here I don’t know, so you must be my new sergeant. I’m a detective, remember.’

‘Oh!’ said Webb, looking down and then up again.

Shepherd looked him in the eye.

‘And don’t call me madam,’ she said. ‘It’s Shep. That’s what everyone calls me.’

‘Right, madam - Shep,’ said Webb.

‘OK,’ said Shepherd. ‘Let’s go and see what we’ve got.’

They walked over to the other people. On the beach was the body of a young woman wearing a dark blue skirt, a white blouse and a short red jacket. She had a pretty face and short blonde hair. The back of her head was dark with blood.

A man in white clothes was down on one knee looking at the body. He heard Shepherd arrive and looked up.

‘Morning, Shep,’ he said.

‘Dr Atkinson,’ replied Shep.

Atkinson stood up and took the plastic gloves off his hands.

‘It’s murder,’ he said. ‘Someone hit her on the back of the head. It killed her.’

‘Hit her with what?’ asked Shepherd.

‘I don’t know at the moment,’ answered Atkinson. He looked up and down the beach. ‘But it could still be here on the beach. Not a stone, I don’t think. Something longer. A piece of wood, maybe.’

Shepherd looked up and down the beach. There were lots of bits of wood, brought in by the sea.

‘What time did she die?’ asked Shepherd.

‘Late last night or early this morning,’ replied Atkinson. ‘Say between eleven and two. I can probably tell you more later.’

‘OK, thanks,’ said Shepherd.

She said nothing for a moment and just looked out to sea. Her head was feeling better already.

Three aspirins and a dead body - a quick way to make a headache go away. Not funny really - not for the poor woman dead on the beach. ‘Excuse me, ma-, I mean Shep,’ said Webb.

Shepherd looked at him. Webb moved uncomfortably from one foot to the other. He was a bit like a young dog, wanting to please her all the time.

‘The man who found her. er, the body,’ began Webb. ‘He’s a waiter at the Grand Hotel and he thinks she was staying there. Well, actually, he’s quite sure she was staying there.’

‘And where is he now?’ asked Shepherd.

‘Erm. he’s at the hotel,’ replied Webb. ‘He had to go to work.’

‘What?’ said Shepherd, giving Webb an angry look.

‘Well. erm. he was late already,’ replied Webb.

And what if I want to speak to him?’ asked Shepherd. ‘Now?’

‘Well.’ Webb looked more uncomfortable. ‘I can always.’

‘No,’ said Shepherd. ‘Later. First, I want you to get as many officers as you can down here on the beach. They’re looking for the piece of wood or some other thing that killed this woman.’

‘Right, Shep,’ replied Webb.

Shepherd turned to Dr Atkinson.

‘Let the photographer finish his work, then you can take the body away,’ she said.

‘OK, Shep,’ replied Atkinson.

Shepherd walked back up the beach and sat on the top of the sea wall, enjoying the smell of the sea air. She looked in her bag for some cigarettes, then remembered she didn’t smoke any more. Three weeks without a cigarette - not bad.

She watched Webb finish his call. ‘

He must be one of these university police officers,’ she thought. ‘They leave university, become a police officer, then a sergeant by the age of twenty-five, and know little about real police work.’

Webb walked up the beach to Shepherd.

‘Have you worked on many murders before, Sergeant?’ asked Shepherd.

‘No, Shep,’ he replied. ‘Not many. Well, not any really.’

‘So,’ thought Shepherd, ‘this could be a difficult job for Webb - his first murder.’

‘The first twenty-four hours are the most important,’ said Shepherd. ‘Don’t forget that.’

‘Yes. I mean no. I won’t,’ replied Webb.

‘I want the person who did this,’ said Shepherd. ‘And I want him or her by this time tomorrow. After that our job starts to get more difficult.’

‘Right, Shep,’ said Webb.

‘Now,’ said Shepherd. ‘You go to the Grand Hotel. Talk to the waiter who found the body. Find out who the dead woman is and what she was doing here. And get us a room where we can talk to people.’

‘OK, Shep,’ said Webb.

‘I’m going over the road for some breakfast,’ said Shepherd, looking at the Seaview Cafe. ‘I’ll see you at the hotel in half an hour.’

Webb watched Shepherd walk over to the cafe.

‘She wants the job done quickly,’ he thought to himself, ‘but first she wants breakfast. This could be a long and difficult day.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.