بیشتر در مورد کلادیا انگل

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شرکت بد / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

بیشتر در مورد کلادیا انگل

توضیح مختصر

شپرد متوجه میشه لپ‌تاپ انگل اونجا نیست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

بیشتر در مورد کلادیا انگل

چاوداری دهنش رو باز کرد و بعد دوباره بست.

گفت: “بله، مال منه.”

شپرد پرسید: “فقط یه چوب گلف داری؟”

چاوداری جواب داد: “این جدیده. پریروز خریدمش. چوب‌های دیگه در کیف گلف پشت ماشینم هستن.”

شپرد در حالی که دستش رو دراز می‌کرد، گفت: “نیاز هست اونها رو هم ببینیم. کلید لطفاً.”

چاوداری کلیدهای ماشینش رو داد به شپرد. شپرد کلیدها و چوب گلف رو به فاکس داد.

گفت: “می‌دونی چیکار باید بکنی؟”

فاکس جواب داد: “بله، شپ.”

شپرد به ساعتش و بعد به چاوداری نگاه کرد.

گفت: “میتونی بری ولی هتل رو ترک نکن. بعداً سؤالات بیشتری ازت خواهم پرسید.”

چاوداری از اتاق خارج شد.

وب به شپرد نگاه کرد. گفت: “تماس تلفنیت. از تماس تلفنی میدونستی کسب و کارشون خوب نیست.”

شپرد جواب داد: “بله. یکی از دوستانم در کسب و کار موسیقی هست. دنیای کوچکیه.”

وب پرسید: “و از کجا میدونستی چاوداری و انگل یک موقع‌هایی معشوقه بودن؟”

شپرد گفت: “نمی‌دونستم. ولی چیزی در صداش بود که باعث شد فکر کنم سؤال خوبی برای پرسیدنه.”

شپرد یک قلم از روی میز برداشت و شروع به بازی کردن باهاش کرد. “و بازرس کارآگاه فاکس به من گفت که دارن فلمینگ اینجاست.

نفر بعد اون رو بیار. برای بعد ساندویچ هم بخواه. و اگه میخوای قهوه‌.”

شپرد به ساعتش نگاه کرد. ساعت ۱۲ بود. و وقت نوشیدنی واقعی.

گفت: “و میتونی برای من یک لیوان شراب قرمز از بار بیاری.”

وب وقتی بلند می‌شد به شپرد نگاه کرد. قطعاً از کارگاه‌های پلیس دیگه‌ای که می‌شناخت متفاوت بود.

ولی وب فقط گفت: “باشه، شپ.”

شپرد گفت: “و این بار تو سؤالات رو میپرسی.” وب لبخند زد.

“ممنونم.”

شپرد در حالی که متقابلاً لبخند نمیزد، جواب داد: “هنوز از من تشکر نکن. من هم اینجا همراه تو خواهم بود.”

چند دقیقه بعد در اتاق ولز بودن. شپرد و وب در صندلی‌های قبلیشون نشسته بودن، دارن فلمینگ روبه‌روشون بود. فلمینگ در اواخر دهه‌ی بیست سالگیش بود، شلوار جین پوشیده بود و پیراهن قهوه‌ای.

از شپرد پرسید: “چرا اینجام؟”

وب گفت: “شما دیشب در هتل بودید.”

فلمینگ جواب داد: “بله ولی فقط مدت کوتاهی.”

وب پرسید: “چرا؟”

فلمینگ شروع کرد: “چون یک نفر رو دیدم … “ حرفش رو قطع کرد. به شپرد نگاه کرد، بعد دوباره به وب. پرسید: “همه‌ی اینها به خاطر چیه؟”

وب گفت: “یک جسد در ساحل پیدا کردیم، اوایل امروز صبح. جسد کلادیا انگل. مرده بود

فلمینگ پرسید: “قتل بود؟”

وب گفت: “بله.”

فلمینگ گفت: “بیچاره کلادیا، بیچاره کلادیا.”

وب پرسید: “می‌شناختیش؟”

فلمینگ گفت: “بله. ما در لندن با هم دانشجو بودیم. تو یک خونه زندگی می‌کردیم. تا یک سال. دوران خوشی نبود.”

وب پرسید: “چرا نبود؟”

فلمینگ گفت: “خونه‌ی غمگینی بود، بیشتر به خاطر کلادیا.” با یادآوری اون دوران لحظه‌ای ساکت شد. بعد دوباره صحبت کرد.

“رشته‌مون یکی بود- کسب و کار، بنابراین چیزهای زیادی ازش دیدم. آدم خوبی نبود. وقتی چیزی می‌گفت، هیچ وقت نمیشد فهمید درسته یا نه. گاهی داستان‌هایی درباره‌ی آدم‌ها تعریف می‌کرد - دانشجوهای دیگه - و من می‌دونستم که این داستان‌ها حقیقت ندارن. اگه چیزی می‌خواست - کسی که به درس‌هاش کمک کنه، کسی براش غذا بپزه - میتونست واقعاً خوب باشه ولی باید کاری که می‌خواست رو انجام میدادی.

اگه انجام نمی‌دادی به همه می‌گفت چقدر آدم بدی هستی. تا انتهای سال فقط می‌خواستم از اون خونه بیرون برم. پنج نفر اونجا زندگی می‌کردیم و همه همین حس رو داشتن.”

وب پرسید: “میدونست شما چه احساسی دارید؟”

فلمینگ گفت: “آه، بله. قطعاً میدونست من چه حسی دارم. یک بار می‌خواست یک قطعه از کار من رو قرض بگیره. می‌خواست ازش در کاری که می‌کرد استفاده کنه. از اون وسیله برام نمونده بود. بهش گفتم نه. می‌تونست خودش کار خودش رو انجام بده. حرف‌های بدی از من به آدم‌های دیگه زده بود و من فهمیدم.”

وب پرسید: “و؟”

“بهش گفتم دربارش چی فکر می‌کنم. جلوی بیشتر دانشجوهای یکی از کلاس‌هامون. خیلی عصبانی بودم.”

بعد فلمینگ لبخند زد. گفت: “ولی ۱۰ سال قبل بود.”

وب پرسید: “هنوز هم عصبانی هستی؟ چون شب گذشته برگشتی و از هتل خارج شدی.”

فلمینگ در صندلیش صاف نشست و به وب نگاه کرد.

گفت: “نه. حالا عصبانی نیستم. براش ناراحتم. اون هیچ دوست واقعی نداشت. ولی بله، دیشب از اونجا بیرون اومدم. گاهی گذشته جای خطرناکیه. نمیخواستم برم اونجا. برگشتم خونه. دیروز عصر از دیدن کلادیا انگل به مدت ۵ ثانیه بدشانس بودم. همش همین. دیگه ندیدمش. حالا میتونم برم؟”

وب پرسید: “اون شب بعدتر ندیدیش؟”

فلمینگ جواب داد: “قطعاً ندیدم.”

وب پرسید: “کسی وقتی خونه بودی همراهت بود؟”

فلمینگ جواب داد: “نه.”

وب پرسید: “به کسی زنگ زدی؟ ایمیل زدی؟”

فلمینگ جواب داد: “نه.”

وب به شپرد نگاه کرد.

شپرد به فلمینگ گفت: “همه‌ی گفته‌هات رو مکتوب به یکی از افسران من بده. بعد میتونی بری. ولی از هایس خارج نشو.”

ده دقیقه بعد وب و شپرد بیرون درهای ورودی هتل ایستاده بودن. وب ساندویچ می‌خورد، شپرد لیوان شرابش رو داشت.

شپرد گفت: “کلادیا انگل چه زن جوان خوبی بوده!”

وب لبخند زد.

شپرد کمی شراب خورد.

گفت: “خوب بازجویی کردی.”

وب گفت: “ممنونم.”

شپرد گفت: “زیاد از خودت ممنون و راضی نشو. هنوز راه زیادی برامون مونده.”

وب با خودش لبخند زد. شروع کرد: “به هر حال، شپ، یک در پشت هتل هست که می‌تونی بدون اینکه کسی تو رو ببینه بری بیرون.”

شپرد گفت: “درسته. دونستنش خوبه.”

شپرد لحظه‌ای فکر کرد.

گفت: “بیا بریم و نگاهی به اطراف اتاق انگل بندازیم. میدونم کارآگاه بازرس فاکس قبلاً اونجا رو دیده، ولی می‌خوام خودم ببینم. فاکس افسر خوبیه، ولی گاهی خیلی دقت میکنه. نمیزاره مغزش آزادانه فکر کنه. کلید رو از پذیرش بگیر و در طبقه‌ی دوم به دیدنم بیا.”

چند دقیقه بعد وب شپرد رو بیرون اتاق کلادیا انگل دید.

وب وقتی در رو باز می‌کرد، گفت: “مسئول پذیرش یه کلید داد به من ولی کلید اتاق انگل نیست. هیچکس نمیتونه کلیدش رو پیدا کنه و روی جسد هم نبود.”

شپرد گفت: “آه، جالبه.”

کلادیا انگل به اتاق بزرگ دوبلکس داشت که رو به دریا بود.

شپرد گفت: “من از حموم شروع می‌کنم. تو اینجا رو ببین.”

وب پرسید: “دنبال چی میگردیم؟”

شپرد جواب داد: “وقتی ببینیمش میفهمیم.”

شپرد نگاه سریعی دور حموم انداخت. چیز زیادی برای دیدن نبود، انگل فقط دو سه شب می‌موند. شپرد چیز غیر عادی ندید. برگشت اتاق‌خواب.

وب داشت لباس‌های انگل رو نگاه میکرد.

شپرد پرسید: “چیزی نیست؟”

وب جواب داد: “نه، شپ.”

شپرد اطراف اتاق رو نگاه کرد. یک کتاب، یک ساعت و یک مجله‌ی موسیقی روی میز کنار تخت بود. چند تا کلید روی میز بود، شپرد فکر کرد: کلید خونه و ماشین. یک بارانی پشت در بود، چیزی توی جیب‌هاش نبود.

شپرد دوباره اطراف اتاق رو نگاه کرد. مشکلی وجود داشت. نمیدونست چی. احساس می‌کرد سردرد صبحش درست وقتی بهش احتیاج نداشت داره برمیگرده.

همون موقع صدای تلفن وب رو شنید. وب بهش جواب داد. شپرد به بیرون از پنجره به دریا نگاه کرد، به مکالمه‌ی وب گوش نمی‌داد، به اتاق فکر می‌کرد. مشکل چی بود؟ و کلید انگل کجا بود؟ شنید وب مکالمه‌اش رو تموم کرد.

شپرد به وب نگاه کرد.

پرسید: “خوب؟”

وب جواب داد: “چیز مهمی نبود.”

شپرد برای بار سوم اطراف اتاق رو نگاه کرد.

شروع کرد: “میدونی که گفتم اگه ببینیمش می‌فهمیم.”

وب با کنجکاوی گفت: “بله؟”

شپرد گفت: “خوب اگه نبینیمش هم می‌فهمیم.”

وب پرسید: “منظورت چیه؟” بعد لبخند زد. “آه، متوجه شدم. پس چی پیدا نکردیم، به غیر از کلید؟”

شپرد گفت: “چیزی که آدم‌های کسب و کار همه جای دنیا تمام مدت همراهشون دارن.”

وب جواب داد: “لپ‌تاپ.”

شپرد گفت: “بیا دوباره شروع کنیم.”

پنج دقیقه بعد کارشون تموم شده بود. لپ تاپی در اتاق نبود، در کمد نبود، زیر تخت نبود، روی تخت نبود، هیچ جا نبود.

شپرد گفت: “باید پیداش کنیم. اول، ببین اینجا لپ‌تاپ داشته یا نه، باورم نمیشه نداشته باشه و بفهمم چه جور لپ‌تاپی بود. بعد تمام افسران‌مون رو بسیج کن. همه جای هتل رو بگردید. یه نگاه دیگه به اتاق‌های اون سه تا جوکر بندازید: مک‌ناب، جانسون و چاودری. یک نفر رو بفرست خونه‌ی فلمینگ. و با هر چند نفری که میتونی دوباره برو ساحل.”

وب گفت: “باشه شپ.”

شپرد گفت: “بعد از اون من رو در بار پیدا می‌کنی.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

More about Claudia Engel

Chowdury opened his mouth and closed it again.

‘Yes, it’s mine,’ he said.

‘You only have one golf club,’ asked Shepherd.

‘It’s a new one,’ answered Chowdury. ‘I bought it the day before yesterday. My other clubs are in the golf bag in the back of my car.’

‘We’ll need to look at those too,’ said Shepherd, putting out a hand. ‘Keys, please.’

Chowdury gave his car keys to Shepherd. She passed his keys and the golf club to Fox.

‘You know what to do,’ she said.

‘Yes, Shep,’ Fox replied.

Shepherd looked at her watch, then at Chowdury.

‘You can go,’ she said, ‘but don’t leave the hotel. I’ll have more questions for you later.’

Chowdury left the room.

Webb looked at Shepherd. ‘Your phone call,’ he said. ‘That’s how you know business is not good.’

‘Yes,’ replied Shepherd. ‘A friend in the music business. It’s a small world.’

‘And how did you know that Chowdury and Engel were lovers at one time,’ Webb asked.

‘I didn’t,’ said Shepherd. ‘But there was something in his voice that made me think it was a good question to ask.’

Shepherd took a pen from the table and started playing with it. ‘And DC Fox told me that Darren Fleming is here.

Get him in here next. Ask for some sandwiches for later too. And more coffee, if you want it.’

Shepherd looked at her watch. It was twelve o’clock. Time for a real drink.

And you can get me a glass of red wine from the bar,’ she said.

Webb looked at Shepherd as he stood up. She was certainly different from other police inspectors he knew.

But he just said, ‘Right, Shep.’

And this time you ask the questions,’ said Shepherd. Webb smiled.

‘Thanks.’

‘Don’t thank me yet,’ replied Shepherd, not smiling back. ‘I’ll be in here with you.’

A few minutes later, they were back in the Wells room. Shepherd and Webb were in their usual seats; Darren Fleming was opposite them. Fleming was in his late twenties, wearing jeans and a brown shirt.

‘Why am I here,’ he asked Shepherd.

‘You were in the hotel last night,’ said Webb.

‘Yes, but only for a short time,’ answered Fleming.

‘Why was that,’ asked Webb.

‘Because I saw someone,’ began Fleming, He stopped. He looked at Shepherd, then back at Webb. ‘What’s all this about,’ he asked.

‘We found a body on the beach early this morning,’ said Webb. ‘Claudia Engel’s body. She was dead.’

‘Murdered,’ asked Fleming.

‘Yes,’ said Webb.

‘Poor Claudia,’ said Fleming, ‘Poor Claudia.’

‘You knew her,’ asked Webb.

‘Yes. We were students together in London,’ said Fleming. ‘We lived in the same house. For a year. Not happy times.’

‘Why not,’ asked Webb.

‘It was an unhappy house - mainly because of Claudia,’ said Fleming. He was quiet for a moment, remembering. Then he spoke again.

‘We were studying the same thing - business - so I saw a lot of her. She wasn’t a nice person. When she said something, you never knew if it was true. She sometimes told stories about people - other students - and I knew the stories were untrue. She could be really nice if she wanted something - help with her studies, someone to cook her a meal - but you had to do what she wanted. If you didn’t, she told everyone else how terrible you were. By the end of the year I just wanted to get out of that house. There were five of us living there and everyone felt the same way.’

‘Did she know how you felt,’ asked Webb.

‘Oh yes,’ said Fleming. ‘She certainly knew how I felt. One time she wanted to borrow a piece of my work. She wanted to use it in something she was doing. I wasn’t having any of it. I told her no. She could do her own work. She said some bad things about me to other people and I found out.’

‘And,’ asked Webb.

‘I told her what I thought of her. In front of most of the students from one of our classes. I was so angry.’

Then Fleming smiled. ‘But that was ten years ago,’ he said.

And are you still angry,’ asked Webb. ‘Because you just turned round and walked out of the hotel last night.’

Fleming sat up in his chair and looked at Webb.

‘No,’ he said. ‘I’m not angry now. If anything, I feel sorry for her. She had no real friends. But yes, I walked out last night. The past is sometimes a dangerous place. I didn’t want to go there. I went back home. I was unlucky enough to see Claudia Engel for about five seconds yesterday evening. That’s all. I didn’t see her again. Now can I go?’

‘You didn’t meet her later that evening,’ asked Webb.

‘Certainly not,’ replied Fleming.

‘Was anyone with you when you were at home,’ asked Webb.

‘No,’ replied Fleming.

‘Did you phone anyone? Email anyone,’ asked Webb.

‘No,’ replied Fleming.

Webb looked at Shepherd.

‘Put all this in writing for one of my officers,’ Shepherd told Fleming. ‘Then you can go. But don’t leave Hythe.’

Ten minutes later Shepherd and Webb were standing outside the front doors of the hotel. Webb had a sandwich, Shepherd her glass of wine.

‘What a nice young woman Claudia Engel was,’ said Shepherd.

Webb smiled.

Shepherd drank some wine.

‘Good questioning in there,’ she said.

‘Thank you,’ said Webb.

‘Don’t get too pleased with yourself,’ said Shepherd. ‘We’ve still got a long way to go.’

Webb smiled to himself. ‘By the way, Shep,’ he began, ‘there’s a door at the back of the hotel where you could go out without anyone seeing you.’

‘Right,’ said Shepherd. ‘That’s good to know.’

Shepherd thought for a moment.

‘Let’s go and have a look round Engel’s room,’ she said. ‘I know DC Fox has been there already, but I want to see it for myself. Fox is a good officer, but sometimes he’s too careful. He doesn’t let his brain run free. Get the key from reception and meet me on the second floor.’

A few minutes later Webb met Shepherd outside Claudia Engel’s room.

‘Reception gave me a key, but it isn’t Engel’s,’ said Webb as he opened the door. ‘No-one can find her key and it wasn’t on the body.’

‘Oh,’ said Shepherd, ‘that’s interesting.’

Claudia Engel had a large double room looking over the sea.

‘I’ll start in the bathroom,’ said Shepherd. ‘You look round here.’

‘What are we looking for, asked Webb.

‘We’ll know it when we see it,’ answered Shepherd.

Shepherd took a quick look round the bathroom. There wasn’t much to see - Engel was only staying two or three nights. Shepherd saw nothing unusual. She went back into the bedroom.

Webb was looking through Engel’s clothes.

‘Anything,’ asked Shepherd.

‘No, Shep,’ answered Webb.

Shepherd looked round the room. There was a book, a clock and a music magazine on the table next to the bed. Some keys on the table too - house and car, thought Shepherd. A raincoat behind the door - nothing in the pockets.

She looked round the room again. Something was wrong. She didn’t know what. She could feel her morning headache coming back, just when she didn’t need it.

Just then she heard Webb’s phone. He answered it. Shepherd looked out of the window at the sea, not listening to Webb’s conversation, but thinking about the room. What was wrong with it? And where was Engel’s key? She heard Webb finish his conversation.

Shepherd looked at Webb.

‘Well,’ she asked.

‘Nothing important,’ replied Webb.

Shepherd looked round the room a third time.

‘You know I said, “We’ll know it when we see it,”’ she began.

‘Yes,’ said Webb questioningly.

‘Well, we’ll also know it if we don’t see it,’ said Shepherd.

‘What do you mean,’ asked Webb. Then he smiled. ‘Oh, I see. So what have we not found - other than the key?’

‘The thing that business people all around the world carry with them at all times,’ said Shepherd.

‘A laptop computer,’ replied Webb.

‘Let’s start again,’ said Shepherd.

Five minutes later they were finished. There wasn’t a laptop in the room - not in the cupboard, not under the bed, not in the bed, nowhere.

‘We need to find it,’ said Shepherd. ‘First, find out if she had one here - I can’t believe she didn’t - and find out what sort it was. Then put all our officers on it. Look all around the hotel. Have another look in the rooms of those other three jokers - McNab, Johnson and Chowdury. Send someone round to Fleming’s house. And get as many people as you can to go along the beach again.’

‘Right, Shep,’ said Webb.

‘After that, you’ll find me in the bar,’ said Shepherd.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.