موسیقی بین‌المللی مک‌ناب

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شرکت بد / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

موسیقی بین‌المللی مک‌ناب

توضیح مختصر

بازرس با رئیس شرکتی که کلادیا براش کار می‌کرد، صحبت می‌کنه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

موسیقی بین‌المللی مک‌ناب

۲۵ دقیقه بعد شپرد از درهای ورودی هتل گرند وارد شد. حالش بد از یک ساندویچ بیکن و یک فنجان قهوه خیلی بهتر شده بود. ساعت ۸ بود و وب منتظرش بود. چند تا کاناپه و صندلی راحت نزدیک میز جلو بود ولی این موقع صبح آدم‌های زیادی دور و برش نبودن، وب در حالی که شپرد رو به پشت هتل راهنمایی می‌کرد

گفت: “برای خودمون یه اتاق جور کردم، اتاق ولز هست که به افتخار نویسنده‌ی مشهور اچ جی ولز نامگذاری شده. می‌دونستی نزدیک اینجا زندگی می‌کرد، بین هایس و فلانک‌ستون؟”

شپرد گفت: “نه” صداش بی‌علاقه بود.

کمی بعد به دری رسیدن که روش نوشته بود ولز.

وب در رو باز کرد.

گفت: “اتاق خیلی بزرگی نیست. هتل ازش برای جلسات و مهمانی‌های کوچیک استفاده میکنه.”

شپرد که دور و بر رو نگاه می‌کرد، گفت: “خوبه.” یه میز وسط اتاق بود و ۴ تا صندلی در هر طرف میز.

شپرد یک صندلی برداشت و دستش رو به وب تکون داد تا اون هم بشینه.

گفت: “خوب. چی گیر آوردی؟”

وب گفت: “زن مُرده کلادیا انگل هست.” یک کاغذ از کتش درآورد و بهش نگاه کرد. آلمانیه ولی در لندن زندگی می‌کرد. با سه نفر دیگه از شرکتی به نام ام‌ام‌آی - موسیقی بین‌المللی مک‌ناب - اینجا بود. یک شرکت موسیقی از لندن.

از هتل هر از گاهی برای جلسات استفاده می‌کردن.”

شپرد پرسید: “بقیه کی هستن؟”

وب دوباره به کاغذش نگاه کرد، “جیمز مک‌ناب. شرکت اونه. بعد آییت چاوداری هست و هریت جانسون.”

درست همون موقع در باز شد. مردی وارد اتاق شد و ایستاد. قدبلند بود در اوایل ۴۰ سالگیش، سه تیغ اصلاح کرده بود و خوش قیافه بود. خوب لباس پوشیده بود: کت و شلوار خاکستری تیره گرونقیمت، پیراهن سفید تمیز و کراوات قرمز. شپرد میتونست بوی پول رو استشمام کنه.

مرد به وب و بعد به شپرد نگاه کرد.

به شپرد گفت: “من جیمز مک‌ناب هستم. گروهبانتون گفت می‌خواید من رو ببینید.” صداش برای یک مرد قد بلند، کمی بلند بود. “ازش پرسیدم چرا، ولی گفت نمی‌تونه بگه.”

این احساس به شپرد دست داد که مردی هست که میخواد رئیس باشه. قطعاً براش مهم نبود بدون اینکه در بزنه وارد اتاق بشه.

مک‌ناب در حالی که به ساعتش نگاه می‌کرد، گفت: “خوب، مشکل چیه؟ ساعت ۹ جلسه دارم و قبل از اون هم کارهای زیادی برای انجام دارم.”

با وب که در کارش خیلی جدید بود، شپرد فکر نمی‌کرد سؤالات زیادی ازش بپرسه. به مک‌ناب نگاه کرد و سعی کرد تصمیم بگیره چطور شروع کنه. فکر کرد: “می‌خوام از همین اول کم به خودش مطمئن باشه.”

شپرد پرسید: “کلادیا انگل برای شما کار می‌کنه؟”

مک‌ناب جواب داد: “بله، کار میکنه. و؟”

شپرد گفت: “متأسفانه خبرهای بدی دارم. ما امروز صبح جسدی در ساحل پیدا کردیم. باور داریم کلادیا انگل هست. همچنین باور داریم یک نفر اون رو به قتل رسونده.”

“چی؟” دهن مک‌ناب باز موند. “کلادیا؟ باورم نمیشه. ممکن نیست حقیقت داشته باشه.”

شپرد گفت: “متأسفانه داره.”

مک‌ناب گفت: “وحشتناکه! وحشتناک!”

شپرد گفت: “باید سؤالاتی ازتون بپرسم. لطفاً بشینید.”

مک‌ناب در حالی که دوباره به ساعتش نگاه می‌کرد، گفت: “خوب. البته، هر کاری از دستم بر بیاد برای کمک انجام میدم.” صندلی رو کشید بیرون و روش نشست.

شپرد گفت: “بگید چرا اینجا در هایس هستید؟”

مک‌ناب لحظه‌ای فکر کرد. به وب نگاه کرد و بعد به شپرد.

شروع کرد: “دو یا سه بار در سال یکی دو روز میایم اینجا. دفترهای ما در لندن هستن، ولی گاهی کار کردن بدون اینکه تلفن هر ۵ دقیقه یک بار زنگ بزنه، راحت‌تره. میایم اینجا تا از اونجا دور بشیم و درباره مسائل کاری مهم حرف بزنیم.”

شپرد پرسید: “کدوم مسائل کاری مهم؟”

مک‌ناب در صندلیش تکون خورد. پرسید: “چرا میخواید بدونید؟ دوست ندارم به آدم‌ها اطلاعات زیادی درباره‌ی کارمون بدم. نیاز هست بدونید؟”

شپرد دو تا دستش رو روی میز گذاشت و صاف نشست.

آروم گفت: “آقای مک‌ناب،” نگاه سخت و خشنی در چشم‌هاش بود، “درباره‌ی یک قتل صحبت می‌کنیم. هر سؤالی دلم بخواد می‌پرسم و شما جواب میدید.”

مک‌ناب دست‌هاش رو آورد بالا روبروش، انگار که می‌خواد شپرد رو دور کنه. گفت: “باشه، باشه. فقط سؤال می‌کردم.”

شپرد تکیه داد.

مک‌ناب دست‌هاش رو آورد پایین و دوباره شروع به صحبت کرد. “ام‌ام‌ای یک شرکت موسیقی هست. ما سی‌دی درست می‌کنیم و می‌فروشیم. اینترنتی آهنگ می‌فروشیم. با نوازنده‌ها و موسیقی‌دان‌ها کار میکنیم. هر کاری که ربطی به موسیقی داشته باشه، انجام می‌دیم، همونطور که گفتم، کسب و کارمون موسیقی هست.”

شپرد پرسید: “پس میاید اینجا درباره چی حرف بزنید؟”

مک‌نب جواب داد: “ما باید درباره چند چیز تصمیم‌گیری کنی “ ولی چیز بیشتری نگفت.

شپرد بهش نگاه کرد. با عصبانیت گفت: “آقای مک‌ناب، اگه بهم کمک کنید، خیلی آسون‌تر میشه. درباره چه چیزهایی باید تصمیم‌گیری کنید؟”

مک‌ناب در حالی که به شپرد نگاه نمی‌کرد، جواب داد: “ما چند تا گروه جدید داریم که بهشون علاقه داریم، می‌خواستیم درباره اونها حرف بزنیم. دو تای اونها خیلی خوب هستن

و می‌خواستم با بقیه درباره اینکه شرکت در چند سال آینده کجا میخواد بره صحبت کنم.”

شپرد گفت: “درباره آدم‌های دیگه‌ای که برای شما کار می‌کنن بهم بگید.”

مک‌ناب حالا که درباره آدم‌های شرکتش حرف میزد، نه درباره‌ی کسب و کار، خوشحال‌تر به نظر می‌رسید.

مک‌ناب گفت: “خب، آییت چاوداری هست. اون مرد پوله، حسابدار شرکت. هریت جانسون مسئوله فروشه. موسیقی و آهنگ‌های ام‌ام‌ای رو در همه جای دنیا میفروشه. و بعد کلادیا مسئول جنبه‌ی موسیقی همه چیز هست، بود.”

شپرد پرسید: “و چطور با هم کنار میاید؟”

مک‌ناب لحظه‌ای فکر کرد.

گفت: “فکر می‌کنم خوب با هم کنار میایم. البته همیشه با هم موافق نیستیم. ولی در این باره بالغانه رفتار می‌کنیم، هیچکس توپ رو نمی‌بره خونه و نمیگه دیگه بازی نمیکنم، اگه متوجه منظورم شده باشید.”

مک‌ناب لبخند زد. شپرد متقابلاً لبخند نزد.

گفت: “از شب گذشته بهمون بگید.”

مک‌ناب جواب داد: “چیز زیادی برای گفتن وجود نداره. تا ساعت پنج کار کردیم. بعد حدود ۷ و ۷ و نیم در بار همدیگه رو دیدیم. در رستوران با هم شام خوردیم و حدود ۹ و نیم تموم کردیم. و بعد به راه‌های متفاوتی رفتیم. من رفتم اتاقم و نیم ساعت تلویزیون تماشا کردم. بعد دوش گرفتم و خوابیدم.”

شپرد به وب نگاه کرد تا ببینه سؤالی داره یا نه.

وب پرسید: “دیروز عصر اتفاقی غیر عادی افتاد؟”

شپرد فکر کرد: “سؤال خوبیه. شاید وب بیشتر از اونیه که من فکر میکردم.”

مک‌ناب شروع کرد: “نه،” ولی بعد حرفش رو قطع کرد و فکر کرد. “در واقع بله. چیز عجیبی وجود داشت.”

وب چیزی نگفت. فقط منتظر موند مک‌ناب دوباره حرف بزنه.

مک‌ناب گفت: “وقتی در بار بودیم، مردی اومد تو. همین که کلادیا رو دید، برگشت و دوباره رفت بیرون ولی کلادیا اون رو دید. خیلی عجیب بود. رنگ صورتش سفید شد. لحظه‌ای وحشتناک به نظر رسید. ازش پرسیدیم حالش خوبه یا نه. گفت بله، حالش خوبه. گفت کسی بود که قبلاً می‌شناخته.”

وب پرسید: “مرد چه شکلی بود؟”

مک‌ناب گفت: “واقعاً به خاطر نمیارم. موهای بور، زیاد قد بلند نبود، کوتاه هم نبود، غیر عادی نبود. فقط چند ثانیه دیدمش.”

شپرد احساس کرد اینکه درباره این مرد اطلاعات به دست بیارن مهم‌تره و تصمیم گرفت مکالمه رو به پایان برسونه، ولی مک‌ناب دوباره صحبت می‌کرد.

گفت: “بازرس، امیدوارم این مرد رو به زودی پیدا کنید. منظورم اینه که مطمئنم خبر قتل کلادیا در روزنامه‌ها چاپ میشه. ولی می‌خوام ام‌ام‌آی تا جای ممکن از این خبرها دور باشه.”

شپرد با خودش لبخند زد. مک‌ناب رئیس دوباره مراقب شرکتش بود.

گفت: “هر قدر بخواد زمان‌ میبره، آقای مک‌ناب. احتمالاً بعد از اینکه با خانم جانسون و آقای چاوداری حرف زدیم، بخوام دوباره با شما حرف بزنم. همچنین می‌خوام افسرهای من تمام اتاق‌های شما رو در هتل بگردن، میتونید برید، ولی هتل رو ترک نکنید. مک‌ناب دهنش رو باز کرد چیزی بگه، ولی بعد نگاه توی چشم‌های شپرد رو دید. دهنش رو بست، به وب نگاه کرد و بعد به شپرد.

گفت: “باشه.”

شپرد گفت: “ممنون.”

مک‌ناب از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.

شپرد رو کرد به وب.

شپرد گفت: “با آدم‌هایی مثل مک‌ناب باید کاری کنی بدونن رئیس کیه. ماییم- پلیس، نه اونها. این رو فراموش نکن.”

وب گفت: “باشه، شپ.”

شپرد گفت: “حالا هریت جانسون. ولی قبل از اون باید درباره‌ی مردی که دیشب وارد بار شده بیشتر بدونیم. یک نفر رو پیدا کن تا در هتل پرس و جو کنه. کسی مردی رو - آقای ایکس ما - رو دیده که بین ساعت هفت و هفت و نیم وارد هتل بشه، وارد بار بشه و بعد سریع خارج بشه؟ اگه دیده، کی بوده! همچنین می‌خوام بدونم کلادیا انگل کِی از هتل خارج شده،

و کسی همراهش بوده یا نه!”

وب گفت: “باشه.” بلند شد ایستاد.

شپرد گفت: “و نیاز هست اتاق‌های این آدم‌ها رو هم بگردیم، اتاق انگل و سه تای دیگه رو. دو تا افسر برای هر اتاق. اگه هر چیز عجیبی پیدا کردن می‌خوام بدونم.”

وب در حالی که به طرف در میرفت، گفت: “باشه، شپ.”

شپرد گفت: “و گروهبان؟”

وب گفت: “بله؟”

شپ به ساعتش نگاه کرد. برای یک لیوان شراب خیلی زود بود.

“به یه نفر بگو برام قهوه بیاره.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

McNab Music International

Twenty-five minutes later Shepherd walked through the front doors of the Grand Hotel. She felt much better after a bacon sandwich and a cup of coffee. It was eight o’clock and Webb was waiting for her. There were a number of comfortable sofas and chairs near the front desk, but at this time in the morning not many people were around.

‘I’ve got us a room,’ said Webb, leading the way to the back of the hotel, ‘It’s the Wells room - named after H.G Wells, the famous writer. Did you know that he lived near here - between Hythe and Folkestone?’

‘No,’ said Shepherd, her voice uninterested.

Soon they came to a door with the word ‘Wells’ on it.

Webb opened the door.

‘It’s not a very large room,’ he said. ‘The hotel uses it for small meetings and parties.’

‘It’s fine,’ said Shepherd looking round. There was a table in the centre of the room and four chairs down each side of the table.

Shepherd took a chair and waved a hand for Webb to sit down too.

‘OK,’ she said. ‘What have you got?’

‘The dead woman is Claudia Engel,’ said Webb. He took a piece of paper from inside his jacket and looked at it. ‘She’s German, but she lived in London. She was here with three other people from a company called MMI - McNab Music International. They’re a music company from London.

They use the hotel for meetings from time to time.’

‘Who are the others,’ asked Shepherd.

Webb looked down at his piece of paper again, ‘James McNab. It’s his company. Then there’s Ajit Chowdury and Harriet Johnson.’

Just then the door opened. A man came into the room and stopped. He was tall, in his early forties, clean-shaven and good-looking. He was well dressed: expensive dark grey suit, clean white shirt and red tie. Shepherd could almost smell the money.

The man looked at Webb, then at Shepherd.

‘I’m James McNab,’ he said to Shepherd. ‘Your sergeant said you wanted to see me.’ His voice was rather high for a tall man. ‘I asked him why, but he said he couldn’t tell me.’

Shepherd got the feeling that this was a man who liked to be the boss. He certainly didn’t mind walking into a room without knocking first.

‘Well, what’s the problem,’ said McNab, looking at his watch. ‘I’ve got a meeting at nine o’clock and a lot to do before it.’

With Webb so new to the job, Shepherd couldn’t see him asking many questions. She looked at McNab and tried to decide how to begin. ‘I’d like him to feel less sure of himself from the beginning,’ she thought.

‘Does Claudia Engel work for you,’ asked Shepherd.

‘Yes, she does,’ replied McNab. ‘And?’

‘I’m afraid I’ve got some bad news,’ said Shepherd. ‘We found a body on the beach this morning. We believe it is Claudia Engel. We also believe that someone murdered her.’

‘What?’ McNab’s mouth fell open. ‘Claudia? I don’t believe it. It can’t be true.’

‘I’m afraid it is,’ said Shepherd.

‘That’s terrible,’ said McNab. ‘Terrible!’

‘I need to ask you some questions,’ said Shepherd. ‘Take a seat.’

‘Well,’ said McNab, looking at his watch again. ‘Of course, I’ll do what I can to help.’ He pulled a chair out and sat down.

‘Tell me why you’re here in Hythe,’ said Shepherd.

McNab took a moment to think. He looked at Webb and then at Shepherd.

‘Two or three times a year we come here for a day or two,’ he began. ‘Our offices are in London, but it’s sometimes easier to work without the phone going every five minutes. We come here to get away and talk about important business.’

‘What important business,’ asked Shepherd.

McNab moved on his chair. ‘Why do you want to know,’ he asked. ‘I don’t like to tell people too much about our business. Do you need to know this?’

Shepherd put both hands on the table and sat up.

‘Mr McNab,’ she said quietly, a hard look in her eyes, ‘we’re talking about a murder. I’m going to ask any question I want and you’re going to answer it.’

McNab put both hands up in front of him, as if keeping Shepherd away. ‘OK, OK,’ he said. ‘I was only asking.’

Shepherd sat back.

McNab put his hands down and started speaking again. ‘MMI is a music company. We make and sell CDs. We sell music over the internet. We work with musicians. Anything to do with music, we do it - like I say, we’re in the music business.’

‘So what did you come here to talk about,’ asked Shepherd.

‘We had to decide a number of things,’ replied McNab, but said no more.

Shepherd looked at him. ‘Mr McNab,’ she said angrily, ‘this is going to be much easier if you help me. What things did you have to decide?’

‘We have some new bands we’re interested in - we wanted to talk about them,’ answered McNab, not looking at Shepherd. ‘Two of them are very good.

And I wanted to talk to the others about where the company is going over the next few years.’

‘Tell me about the other people who work for you,’ said Shepherd.

McNab looked happier now he was talking about the people in the company and not company business.

‘Well, there’s Ajit Chowdury,’ said McNab. ‘He’s the money man, the company accountant. Harriet Johnson looks after sales. She sells MMI’s music all round the world. And then Claudia looks, looked after the music side of things, The music itself, and the musicians and the bands.’

‘And how does everyone get on,’ asked Shepherd.

McNab thought for a moment.

‘I think we get on well,’ he said. ‘Of course, we don’t always agree with each other, but we’re always adult about it. Nobody takes their ball home and says they don’t want to play anymore, if you see what I mean.’

McNab smiled. Shepherd didn’t smile back.

‘Tell us about last night,’ she said.

‘There’s not much to tell,’ answered McNab. ‘We worked until about five. Then we met in the bar sometime between seven and seven thirty. We had dinner together in the restaurant and finished about nine thirty. Then we went our different ways. I went to my room and watched TV for half an hour. Then I had a shower and went to bed.’

Shepherd looked at Webb to see if he had any questions.

‘Did anything unusual happen yesterday evening,’ he asked.

‘Good question,’ thought Shepherd. ‘Maybe there’s more to Webb than I thought.’

‘No,’ began McNab, but then he stopped and thought. ‘Actually, yes. There was something strange.’

Webb didn’t say anything. He just waited for McNab to speak again.

‘When we were in the bar,’ said McNab, ‘a man came in. As soon as he saw Claudia, he turned round and walked out again - but she saw him. It was very strange. Her face turned white. For a moment she looked terrible. We asked her if she was OK. She said yes, she was fine. She said it was just someone she once knew.’

‘What did the man look like,’ asked Webb.

‘I really don’t remember,’ said McNab. ‘Fair hair, not tall, not short, nothing unusual. I only saw him for a few seconds.’

Shepherd felt it was important to find out more about this man and decided to end the conversation, but McNab was speaking again.

‘Inspector,’ he said, ‘I hope you find this man soon. I mean, I’m sure the news of Claudia’s murder will be in the newspapers. But I’d like to keep MMI away from this kind of news as much as I can.’

Shepherd smiled to herself. McNab, the boss, was looking after his company again.

‘It’ll take as long as it takes, Mr McNab,’ she said. ‘I’ll probably want to talk to you again, after we’ve spoken to Ms Johnson and Mr Chowdury. I’ll also want my officers to look round all your hotel rooms. You can go now, but don’t leave the hotel. McNab opened his mouth to say something, but then he saw the look in Shepherd’s eye. He closed his mouth, looked at Webb, then back at Shepherd.

‘Right,’ he said.

‘Thank you,’ said Shepherd.

McNab left the room, closing the door behind him.

Shepherd turned to Webb.

‘With people like McNab, you’ve got to let them know who’s the boss,’ she said. ‘It’s us - the police - not them. Don’t forget that.’

‘Right, Shep,’ replied Webb.

‘Now,’ said Shepherd, ‘Harriet Johnson next. But before that, we need to know more about that man who came into the bar last night. Get someone to ask around the hotel. Did anyone see a man - our Mr X - come into the hotel between seven and seven thirty, go into the bar and then leave quickly? If so, who is he? I also want to know when Claudia Engel left the hotel.

And was anyone with her?’

‘OK,’ said Webb. He stood up.

‘And we need a look at these people’s rooms,’ said Shepherd, ‘Engel’s room and the other three. Two officers to each room. If they find anything strange or unusual, I want to know.’

‘Right, Shep,’ said Webb, going to the door.

‘And, Sergeant,’ said Shepherd.

‘Yes,’ said Webb.

Shepherd looked at her watch. It was too early for a glass of wine.

‘Get someone to bring us some coffee.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.