سؤالاتی برای خانم جانسون

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شرکت بد / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

سؤالاتی برای خانم جانسون

توضیح مختصر

شپرد و وب با جانسون صحبت می‌کنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

سؤالاتی برای خانم جانسون

هریت جانسون شلوار جین مشکی و بلوز صورتی پوشیده بود. موهای بلند مشکی داشت و از خودش خیلی مطمئن به نظر می‌رسید. جلوی شپرد و وب نشست.

گفت: “جیمز خبر رو بهم داد. فهمیدم میخواید با من حرف بزنید.”

شپرد به آرومی در حالی که نگاهی طولانی به جانسون می‌نداخت، گفت: “بله. خانم انگل رو چقدر خوب می‌شناختید؟”

جانسون جواب داد: “به اندازه‌ی کافی خوب می‌شناختم. دو سال بود با هم کار می‌کردیم.”

شپرد یک نگاه طولانی دیگه بهش انداخت. مشکلی وجود داشت.

شپرد گفت: “ناراحت به نظر نمی‌رسید.”

جانسون خنده‌ی کوتاهی کرد.

گفت: “نه، به نظر نمی‌رسم.” دهنش لبخند میزد، ولی چشم‌هاش نه. “خوب، من کلادیا انگل رو اصلاً دوست نداشتم. در واقع ازش متنفر بودم.”

شپرد با کنجکاوی بهش نگاه کرد.

جانسون دوباره با خنده‌ی کوتاهی گفت: “داستان خیلی خیلی قدیمیه. من دوست پسری داشتم. اون دوست پسرم رو از من گرفت. وقتی من فکر می‌کردم دوست‌پسرم و من هنوز با هم هستیم، با هم دوست شده بودن. بعد فهمیدم چه اتفاقی افتاده. اون من رو به خاطر کلادیا ترک کرد- خوب، در واقع من بهش گفتم برنگرده. بعد، بعدتر کلادیا ترکش کرد.”

شپرد گفت: “متوجهم.”

“منو خیلی ناراحت کرد. بعد دوست پسرم رو هم ناراحت کرد. بهتون بگم که دوست پسرم هیچ وقت نمی‌دونست چی می‌خواد. همه‌ی اینها دو سال قبل اتفاق افتاد، وقتی کلادیا در ام‌ام‌آی شروع به کار کرد. همه‌ی اینها هیچ اهمیتی براش نداشت. ولی برای من اهمیت داشت.”

شپرد گفت: “و تو ازش متنفر بودی.”

جانسون گفت: “بودم. احتمالاً هنوز هم هستم.”

شپرد فکر کرد: “بله. هستی.” میتونست نفرت رو که به اون طرف میز میرسید احساس کنه.

جانسون گفت: “ولی من نکشتمش.”

پرسید: “بقیه درباره آنگلا چه حسی داشتن؟ مک‌ناب، چاوداری.”

جانسون دوباره لبخند زد. جواب داد: “زیاد دوستش نداشتن. آییت چاوداری کار اون رو می‌خواست. خوب، اون حسابداره، ولی فکر میکنه اطلاعات زیادی درباره موسیقی داره. نمیخواد تمام روز در دفتر بشینه. میخواد بیرون باشه و با نوازنده‌های مشهور بگرده.”

شپرد پرسید: “و مک‌ناب؟”

جانسون جواب داد: “جیمز پیر عزیز. اون دوست داره همه فکر کنن اون رئیسه- مگه نه؟ ولی در واقع– خوب، فقط یه کم از زن‌ها میترسه. احتمالاً شما این رو دیدید، بازرس.”

شپرد لحظه‌ای فکر کرد لبخند بزنه، ولی بر خلاف این فکر تصمیم گرفت.

جانسون داشت دوباره حرف می‌زد “به هر حال، قطعاً از کلادیا می‌ترسید. در طول دو سال اخیر کلادیا مغز واقعی پشت شرکت بود. موسیقیدان‌ها دوستش داشتن. میدونست عموم مردم چه جور موسیقی رو می‌خرن. و جیمز می‌دونست فقط باید با نظرهاش موافقت کنه.”

شپرد پرسید: “شما چه مدته برای ام‌ام‌آی کار می‌کنید؟”

جانسون جواب داد: “۱۵ سال. از وقتی جیمز شرکت رو تأسیس کرده.”

شپرد پرسید: “و شرکت خوب کار میکنه؟”

جانسون سریع جواب داد: “خوب.” شپرد فکر کرد: شاید خیلی سریع.

جانسون گفت: “بعضی از موسیقی‌دان‌های ما اسامی بزرگی در همه جای دنیا هستن. و درباره‌ی دو تا گروه جدید هم صحبت می‌کنیم. اسمشون رو نشنیدم ولی مردم میگن عالین.”

شپرد گفت: “از شب گذشته بهمون بگو.”

جانسون به وب و شپرد درباره چهار نفریشون که در بار نوشیدنی خوردن گفت.

جانسون گفت: “بعد شام خوردیم. حدود نه و نیم تموم شدیم.”

شپرد گفت: “مک‌ناب از مردی که وارد بار شد به ما گفت. یک نفر که کلادیا انگل می‌شناختش. از این چیزی به ما نگفتی.”

جانسون جواب داد: “من ندیدمش. پشتم به در بود و موقعی که برگشتم رفته بود.”

“ولی مطمئنی که خانم انگل می‌شناختش؟” شپرد این حرف رو سؤالی مطرح کرد.

جانسون گفت: “آه، بله. نگاه روی صورتش این رو به من گفت. در واقع فکر می‌کنم بعدتر به دیدنش رفته. قطعاً به دیدن یک نفر رفته.”

شپرد با کنجکاوی به جانسون نگاه کرد.

جانسون شروع کرد: “بعد از شام در سالن نشسته بودم و قهوه می‌خوردم و کتاب می‌خوندم. وقتی اونجا بودم کلادیا از اتاقش اومد پایین و به طرف درهای ورودی رفت. از جایی که نشسته بودم می‌تونستم اون طرف در رو ببینم- درها شیشه‌ای هستن و كلاديا اونجا ایستاده بود.

بیرون. منتظر بود. مطمئنم منتظر یک نفر بود. بعد به طرف چپ رفت. طوری که انگار شخصی که قرار بود ببينه رو می‌دید.”

شپرد پرسید: “چرا این فکر رو می‌کنی؟”

جانسون گفت: “از نحوه‌ی راه رفتنش.”

شپرد پرسید: “ولی شخصی که باهاش ملاقات می‌کرد رو ندیدی؟”

جانسون گفت: “نه. هوا خیلی تاریک بود.”

شپرد پرسید: “ساعت چند بود؟”

جانسون جواب داد: “احتمالاً حدود ده و نیم. شاید ده و چهل و پنج. کمی بعد از اون رفتم بالا به اتاقم.” به شکل معذبی در صندلیش تکون خورد.

شپرد پرسید: “و خانم انگل رو دیگه ندیدی؟”

جانسون جواب داد: “نه.”

شپرد به وب نگاه کرد.

وب به جانسون گفت: “کفش‌هات نمکیه.”

جانسون پرسید: “منظورت چیه؟”

وب گفت: “دور پایین کفش‌هات سفیده. نمکه. از دریا. رفته بودی ساحل؟”

شپرد به کفش‌های جانسون نگاه کرد. کتانی مشکی بودن. و دور پایین کفش‌هاش نمکی بود.

شپرد فکر کرد: “وب زیاد بد نیست.”

جانسون جواب داد: “خوب، دیروز بعد از ظهر رفتم در ساحل قدم بزنم.”

وب سؤال کرد: “دیروز بعد از ظهر؟”

جانسون جواب داد: “بله.”

وب پرسید: “عصر دوباره بیرون نرفتی؟ بعد از شاید ده و نیم؟”

جانسون در حالی که صداش به اندازه‌ی قبل محکم نبود، گفت: “نه. بهتون گفتم که. رفتم بالا به اتاقم.”

وب چیزی نگفت. فقط به جانسون نگاه کرد.

شپرد میدید که صورت جانسون کم کم داره کمی سرخ میشه. شاید چیزی بود که نمی‌خواست پلیس بدونه.

جانسون دوباره به شکل معذبی در صندلیش تکون خورد. دوباره گفت: “بهتون گفتم. رفتم بالا به اتاقم.”

وب به شپرد نگاه کرد.

شپرد گفت: “باشه، خانم جانسون. میتونی بری. میخوایم دوباره باهاتون حرف بزنیم بنابراین از هتل خارج نشو. باشه؟”

جانسون آروم گفت: “باشه” و با سر پایین از اتاق خارج شد.

شپرد و وب به هم دیگه نگاه کردن.

شپرد گفت: “از چیزی زیاد خوشحال نبود، درسته؟”

وب جواب داد: “چیزی هست که بهمون نمیگه. یا شاید فقط از سؤالات من خوشش نیومد.”

شپرد ایستاد.

شپرد در حالی که کیفش رو از پشت صندلی برمی‌داشت، گفت: “به هوا نیاز دارم. و باید یک تماس تلفنی بگیرم. برو ببین خبری از آقای ایکس‌مون یا از افسران تو اتاق‌ها شده یا نه؛ من بیرون در ورودی هتل خواهم بود.”

۱۵ دقیقه بعد، شپرد بیرون در ورودی هتل ایستاده بود. تلفنش دستش بود.

وب با قدم‌های تند و سریع از هتل بیرون اومد. یک کاغذ در دستش داشت.

گفت: “دو تا چیز، شپ.”

شپرد تلفنش رو بست. پرسید: “خوب؟”

وب در حالی که از خودش راضی به نظر می‌رسید، گفت: “می‌دونیم آقای ایکس کیه. و یکی از مسئولان پذیرش با جانسون موافقه که انگل ساعت ده و نیم از هتل خارج شده. ولی همچنین چاوداری رو هم دیده که حدود ۱۰:۴۵ از هتل خارج شده.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Questions for Ms Johnson

Harriet Johnson was wearing black jeans and a pink blouse. She had long dark hair and looked very sure of herself. She sat down in front of Shepherd and Webb.

‘James told me the news,’ she said. ‘I understand you want to talk to me.’

‘Yes,’ said Shepherd slowly, giving Johnson a long look. ‘How well did you know Ms Engel?’

‘Well enough,’ replied Johnson. ‘We worked together for two years.’

Shepherd gave her another long look. Something was wrong.

‘You don’t look sad,’ said Shepherd.

Johnson gave a short laugh.

‘No, I don’t, do I’ she said. Her mouth smiled, but not her eyes. ‘Well, I didn’t like Claudia Engel at all. Actually, I hated her.’

Shepherd looked questioningly at Johnson.

‘The old, old story,’ said Johnson, again with a short laugh. ‘I had a boyfriend. She took him away from me. They started going out while I thought he and I were still together. Then I found out what was happening. He left me for her - well, I told him not to come back actually. Then later she left him.’

‘I see,’ said Shepherd.

‘She made me very unhappy. Then she made my boyfriend unhappy. Mind you, he never really did know what he wanted anyway. This all happened two years ago, when she started at MMI. It all meant nothing to her. But it didn’t mean nothing to me.’

‘And you hated her,’ said Shepherd.

‘I did,’ said Johnson. ‘I probably still do.’

‘Yes,’ thought Shepherd. ‘You do.’ She could almost feel the hate coming across from the other side of the table.

‘But I didn’t kill her,’ said Johnson.

‘How did the others feel about Engel’ asked Shepherd. ‘McNab, Chowdury.’

Johnson smiled again. ‘They didn’t like her much,’ she answered. ‘Ajit Chowdury wanted her job. OK, he’s the accountant, but he thinks he knows a lot about music. He doesn’t want to sit in an office all day. He wants to be out and about with famous musicians.’

‘And McNab’ asked Shepherd.

‘Dear old James,’ answered Johnson. ‘He likes everyone to think he’s the boss, doesn’t he? But, actually– well, he’s just a little bit afraid of women. You probably saw that, Inspector.’

For a moment Shepherd thought about smiling, but decided against the idea.

‘Anyway,’ Johnson was speaking again, ‘he was certainly afraid of Claudia. Over the last two years she was the real brains behind the company. The musicians loved her. She knew what music the public wanted to buy. And James knew he just had to agree to her ideas.’

‘How long have you worked for MMI’ asked Shepherd.

‘Fifteen years,’ answered Johnson. ‘Since James started the company.’

‘And the company is doing well’ asked Shepherd.

‘Fine,’ replied Johnson quickly. Too quickly maybe, thought Shepherd.

‘Some of our musicians are big names all over the world,’ said Johnson. ‘And we’re taking on two new bands. I haven’t heard them, but people say they’re excellent.’

‘Tell us about last night,’ said Shepherd.

Johnson told Webb and Shepherd about the four of them having drinks in the bar.

‘Then we had dinner,’ said Johnson. ‘We finished about nine thirty.’

‘McNab told us about a man who came into the bar. Someone Claudia Engel knew,’ said Shepherd. ‘You haven’t told us about him.’

‘I didn’t see him,’ replied Johnson. ‘I had my back to the door, and by the time I turned round, he was gone.’

‘But you’re sure Ms Engel knew him?’ Shepherd made it a question.

‘Oh yes,’ said Johnson. ‘The look on her face told me that. Actually, I think she met him later. She certainly met someone.’

Shepherd looked questioningly at Johnson.

After dinner I sat in the lounge, had a coffee and read a book,’ began Johnson. ‘While I was there, Claudia came down from her room and went out of the front doors. From where I was sitting I could see through the doors - they’re glass - and she was standing there.

Outside. Waiting. I’m sure she was waiting for someone. Then she walked away to the left. It was as if she could see the person she was meeting.’

‘Why did you think that’ asked Shepherd.

‘Just the way she was walking,’ said Johnson.

‘But you didn’t see the person she was meeting’ asked Shepherd.

‘No,’ said Johnson. ‘It was too dark.’

‘What time was this’ asked Shepherd.

‘Probably about ten thirty,’ answered Johnson. ‘Maybe ten forty-five. I went up to my room soon after that.’ She moved uncomfortably on her chair.

‘And you didn’t see Ms Engel again’ asked Shepherd.

‘No,’ replied Johnson.

Shepherd looked at Webb.

‘There’s salt on your shoes,’ he said to Johnson.

‘What do you mean’ asked Johnson.

‘They’re white round the bottoms,’ said Webb. ‘That’s salt. From the sea. Have you been on the beach?’

Shepherd looked at Johnson’s shoes. They were black trainers. And there was salt round the bottom of them.

‘Not bad, Webb,’ she thought.

‘Well, I went for a walk on the beach yesterday afternoon,’ replied Johnson.

‘Yesterday afternoon’ Webb made it a question.

‘Yes,’ replied Johnson.

‘You didn’t go out again in the evening? After ten thirty perhaps’ asked Webb.

‘No,’ answered Johnson, her voice not as strong as before. ‘I’ve told you. I went up to my room.’

Webb said nothing. He just looked at Johnson.

Shepherd could see Johnson’s face beginning to go a little red. Maybe there was something she didn’t want the police to know.

Johnson moved uncomfortably on her chair again. ‘I’ve told you,’ she said again. ‘I went up to my room.’

Webb looked at Shepherd.

‘OK, Ms Johnson,’ said Shepherd. ‘You can go. We’ll want to talk to you again, so don’t leave the hotel. OK?’

‘Right,’ said Johnson quietly, and she left the room, head down.

Shepherd and Webb looked at each other.

‘She wasn’t very happy about something, was she’ said Shepherd.

‘There’s something she’s not telling us,’ answered Webb. ‘Or maybe she just didn’t like my questions.’

Shepherd stood up.

‘I need some air,’ she said, taking her bag off the back of the chair. ‘And I’ve got a call to make. Go and see if there’s any news about our Mr X or from the officers in the rooms. I’ll be outside the front of the hotel.’

Fifteen minutes later Shepherd was standing outside the front doors of the hotel. Her phone was in her hand.

Webb came out of the hotel at a fast walk. He had a piece of paper in his hand.

‘Two things, Shep,’ he said.

Shepherd closed her phone. ‘Well’ she asked.

‘We know who Mr X is,’ said Webb, looking pleased with himself. ‘And one of the receptionists agrees with Johnson that Engel left the hotel at ten thirty. But she also saw Chowdury leave the hotel at about ten forty-five.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.