سرفصل های مهم
سؤالات بدون جواب
توضیح مختصر
شپرد همه رو در اتاق ولز جمع میکنه و باهاشون حرف میزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
سؤالات بدون جواب
ساعت دو وب شپرد رو كه در بار نشسته بود و با بارمن حرف ميزد، پيدا كرد. وقتی وب وارد شد، شپرد برگشت و نگاه کرد. بارمن رفت اون طرف.
وب که کنارش مینشست گفت: “انگل لپتاپ داشت. میدونیم مارکش چیه. همهی افسرانمون رو گذاشتم دنبالش بگردن.”
شپرد گفت: “خوبه. حالا چند تا چیز هست که میخوام بدونم. برای شروع، در لپتاپ انگل چی هست؟ دوم، چرا انگل فکر میکنه امامآی انقدر بهش نیاز داره؟ به یاد بیار چاوداری چی شنیده بود: “یا چیزی که میخوام رو بهم بده، یا شرکتت به پایان میرسه.” برای پایان شرکت چیکار میتونست بکنه؟ بعد، هریت جانسون چی بهمون نمیگه؟ از بعضی از سؤالات ما خیلی معذب بود. و در آخر، چرا مکناب و جانسون میگن کار و بار خوب پیش میره، درحالیکه چاوداری میگه خوب پیش نمیره و دوستم در کسب و کار موسیقی میگه خوب پیش نمیره.”
شپرد به بارمن دست تکون داد. گفت: “یه لیوان شراب قرمز، لطفاً.”
وب نگاه خندهداری به شپرد انداخت. شپرد دید.
گفت: “گروهبان، وقتی این کار رو به اندازهی من انجام بدی، میفهمی که هر از گاهی نیاز به یک لیوان شراب قرمز داری.”
وب پرسید: “در حین کار؟”
شپرد جواب داد: “کمک میکنه فکر کنم.”
یک مرد مو خاکستری وارد مکان شد، و در انتهای دور بار ایستاد. کلیدهاش رو گذاشت روی بار و منتظر موند بارمن بیاد.
کارآگاه بازرس فاکس اومد جلوی در و دست تکون داد.
شپرد گفت: “ببین چی میخواد،” و همچنان نشست. وب رفت بیرون تا با فاکس حرف بزنه.
شپرد نشست و فکر کرد. به مرد مو خاکستری که حالا اون سر بار نشسته بود، نگاه کرد. بعد به کلیدهاش نگاه کرد. چهار یا پنج تا بودن. و یه چیز دیگه. چی بود؟ آه، بله! کارت حافظهی کامپیوتر.
وب برگشت. به شپرد گفت: “کلید اتاق انگل و لپتاپش رو پیدا کردن. در گاراژ قدیمی پشت هتل پنهانشون کرده بودن. ولی فکر نمیکنم چیزی از لپتاپ دستمون بیاد. یه نفر لپتاپ رو شکسته. تکه تکه شده بود. و مطمئنم همهی تکهها رو داریم.”
شپرد لحظهای سرش رو گذاشت توی دستهاش. بعد بالا رو نگاه کرد و دوباره کارت حافظه رو روی بار دید. ایدهای به ذهنش رسید.
گفت: “یه دقیقه صبر کن.” به بیرون از پنجره نگاه کرد و یک دقیقه فکر کرد. بعد به وب نگاه کرد. “ایدهای دارم.” انگشت به دهن و با چشمان نیمه باز چند دقیقه بیشتر فکر کرد.
شپرد گفت: “خیلیخب، بیا این کار رو بکنیم. میخوام مکناب، جانسون و چاوداری رو در اتاق ولز ببینم. فلمینگ رو هم. یه ماشین بفرست. چهل و پنج دقیقه بعد همدیگه رو میبینیم. اول باید چند تا کار انجام بدم.”
وب گفت: “باشه، شپ و درحالیکه از خودش میپرسید چه ایدهای ممکنه داشته باشه، از اتاق خارج شد.
شپرد چند دقیقهای نشست و به ایدهاش فکر کرد. بعد اون هم رفت و شرابش رو با خودش برد.
وقتی وب همه رو در اتاق ولز گرد هم آورد، ساعت چهار و نیم شده بود. شپرد وارد شد و اطراف رو نگاه کرد. وب در جای معمولش نشسته بود. اون طرف میز چاوداری، مکناب و جانسون نشسته بودن. فلمینگ کمی با فاصله از میز نشسته بود. بازرس کارآگاه فاکس داخل اتاق کنار در ایستاده بود.
شپرد گفت: “بعد از ظهر همگی بخیر. ایشون آقای فلمینگ هستن.” دستش رو به طرف فلمینگ تکون داد. “از شب گذشته به خاطر میارینش. خانم انگل رو از چند سال قبل میشناخت.” به فلمینگ نگاه کرد. “اینجا آقای مکناب، رئیس خانم انگل، و آقای چاوداری و خانم جانسون هستن که با خانم انگل کار میکردن.”
شپرد میز رو دور زد. یک پاکت نامه دستش بود که گذاشت روی میز، جلوی صندلیش. بعد نشست.
شپرد گفت: “خواستم همتون بیاید اینجا، چون یکی از شما کلادیا انگل رو کشته.”
همه هم زمان شروع به صحبت کردن. شپرد دستش رو بالا آورد.
گفت: “حرف نزنید.” همه ساکت شدن.
شپرد شروع کرد: “نمیدونم خانم انگل چند تا دوست داشت ولی قطعاً هیچ کس اینجا باهاش دوست نبود.”
مکناب شروع کرد چیزی بگه، ولی شپرد باز دستش رو بلند کرد.
گفت: “بعداً، آقای مکناب. میتونی بعداً چیزی بگی.”
“هیچ کدوم شما دوستش نداشتید. هر کدوم از شما میتونه قاتل باشه. آقای فلمینگ میگید خونه بودید، ولی ما نمیدونیم حقیقت داره یا نه. آقای چاوداری شما میگید برای دویدن در ساحل پیچیدید سمت راست، ولی اگه از سمت دیگه رفته باشید، چی؟ خانم جانسون، شما میگید در سالن نشستید و بعد رفتید اتاقتون، ولی اگه رفته باشید بیرون، چی؟ و آقای مکناب، شما میگید در اتاقتون تلویزیون تماشا کردید و بعد خوابیدید، ولی از کجا مطمئن باشیم؟”
شپرد دید جانسون به مکناب نگاه کرد و در صندلیش تکون خورد.
مکناب گفت: “حالا اینجا رو ببین.”
شپرد گفت: “خفه شو.” به چهار تا صورت روبروش نگاه کرد، بعد به مکناب.
گفت: “اوضاع امامآی خوب نیست، مگه نه؟ سعی نکنید بگید خوبه.”
مکناب نگاه خشمگینانهای به چاوداری انداخت.
چاوداری گفت: “من بهش نگفتم. خودش میدونست.”
مکناب دوباره به شپرد نگاه کرد.
شروع کرد: “چطور … ؟”
شپرد گفت: “هست؟”
مکناب گفت: “نه، نیست. ولی این دو تا گروه جدید هستن.”
شپرد گفت: “آه، بله
دو تا گروه. واقعی هستن؟”
مکناب و چاوداری همزمان گفتن: “بله.”
شپرد گفت: “خوبه. حالا درست متوجه شدم؟ اگه این دو تا گروه بیان امامآی، وضعیت شرکت شما روبراه میشه. ولی اگه این دو تا گروه برن به یه شرکت دیگه، آغاز پایان امامآی میشه. درسته؟”
مکناب شروع کرد: “خب … “
چاوداری گفت: “بله. سعی میکنه چیز دیگهای بهت بگه، ولی امامآی فقط یه شرکت کوچیکه. نمیتونه از این کوچیکتر بشه.”
شپرد گفت: “پس اگه گروهها نیان شرکت شما، پایان امامآی میشه. و شما همگی کارتون رو از دست میدید. و شخصی که گروهها رو میاورد امامآی، کلادیا انگل بود.”
مکناب پرسید: “منظورت چیه؟”
شپرد گفت: “من چیزی نمیگم. فقط میخوام مطمئن بشم همه میدونیم کجاییم.”
دوباره به همه نگاه کرد.
گفت: “چیز دیگهای که میخوام دربارش حرف بزنم، لپتاپ خانم انگل هست. تازه پیداش کردیم. تکه تکه شده. و مخفی در گاراژ قدیمی پشت هتل.”
همون لحظه در باز شد. یک افسر پلیس چیزی به بازرس کارآگاه فاکس گفت. فاکس اومد طرف شپرد و آروم باهاش حرف زد. شپرد به جانسون نگاه کرد.
شپرد فکر کرد: “دقیقاً چیزی که بهش نیاز داشتم.” راهی برای حرف زدن هریت جانسون.
“خانم جانسون، یکی از نظافتچیها دیده امروز صبح ساعت شش و نیم از هتل خارج شدید. یک کیف لپتاپ دستتون بوده. شاید بتونید بگید چیکار میکردید.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Unanswered questions
At two o’clock Webb found Shepherd, sitting at the bar, talking to the barman. She looked round as Webb came in. The barman moved away.
‘Engel had a laptop,’ said Webb, sitting next to her. ‘We know what sort it is. I’ve got all our officers looking for it.’
‘Good,’ said Shepherd. ‘Now, there are a number of things I want to know. For a start, what’s on Engel’s laptop? Second, why did Engel think that MMI needed her so much? Remember what Chowdury heard her say - “Give me what I want, or your company is finished.” What could she do to bring an end to the company? Next, what’s Harriet Johnson not telling us? She was very uncomfortable about some of our questions. And last, why do McNab and Johnson say that the business is doing well when Chowdury says it isn’t, and my friend in the music business knows it isn’t?’
Shepherd waved at the barman. ‘I’ll have a glass of red wine, please,’ she said.
Webb gave Shepherd a funny look. Shepherd saw it.
‘When you’ve done this job as long as I have, Sergeant,’ she said, ‘you’ll find you need a glass of red wine now and then.’
‘While you’re working,’ asked Webb.
‘It helps me think,’ replied Shepherd.
A grey-haired man came into the room and stood at the far end of the bar. He put his keys on top of the bar and waited for the barman to come over.
DC Fox came to the door and waved.
‘See what he wants,’ said Shepherd and stayed sitting. Webb left the room to talk to Fox.
Shepherd sat and thought. She looked at the grey-haired man, now sitting at the other end of the bar. Then she looked at his keys. There were four or five. And something else. What was it? Oh yes! A memory stick for a computer.
Webb came back. ‘They’ve found Engel’s room key and her laptop,’ he told Shepherd. ‘They were hidden in an old garage at the back of the hotel. But I don’t think we’re going to get anything from the laptop. Someone’s broken it up. It was in pieces. And I’m not sure we’ve got all the bits.’
Shepherd put her head in her hands for a moment. Then she looked up and saw the memory stick on the bar again. It gave her an idea.
‘Wait a minute,’ she said. She looked out of the window, and thought for a minute. Then she looked at Webb. ‘I’ve had an idea.’ She thought for a few moments more, a finger to her mouth, her eyes half closed.
‘OK, Let’s do it,’ said Shepherd. ‘I want to see McNab, Johnson and Chowdury in the Wells room. Fleming too. Send a car for him. Let’s say we’ll meet in forty-five minutes. I’ve got a few things to do first.’
‘Right, Shep,’ said Webb and left the room, asking himself what her idea could be.
Shepherd sat for a few minutes, thinking through her idea. Then she left too, taking her wine with her.
It was four thirty by the time Webb got everyone together in the Wells room. Shepherd walked in and looked round. Webb was already sitting in his usual place. Across the table sat Chowdury, McNab and Johnson. Fleming sat a little away from the table. DC Fox stood just inside the door.
‘Good afternoon, everyone,’ said Shepherd. ‘This is Mr Fleming.’ She waved a hand at Fleming. ‘You will know him from last night. He knew Ms Engel some years ago.’ She looked at Fleming. ‘Over here are Mr McNab, Ms Engel’s boss, and Mr Chowdury and Ms Johnson, who worked with Ms Engel.’
Shepherd walked round the table. There was an envelope in her hand, which she put on the table in front of her chair. Then she sat down.
‘I’ve asked you all here together because one of you killed Claudia Engel,’ said Shepherd.
Everyone started speaking at the same time. Shepherd put up a hand.
‘Stop talking,’ she said. Everyone stopped speaking.
‘I don’t know how many friends Ms Engel had,’ began Shepherd, ‘but certainly no-one here was friends with her.’
McNab started to say something, but Shepherd put up a hand again.
‘Later, Mr McNab,’ she said. ‘You can say something later.’
‘Not one of you liked her. Each of you could be the killer. Mr Fleming, you say you were at home, but we don’t know if that’s true. Mr Chowdury, you say you turned right for a run along the beach, but what if you went the other way? Ms Johnson, you say you sat in the lounge and then went to your room, but what if you went outside? And Mr McNab, you say you watched TV in your room and then went to bed, but how do we know that?’
Shepherd saw Johnson look at McNab and move on her seat.
‘Now look here-‘ said McNab.
‘Shut up,’ said Shepherd. She looked at the four faces in front of her, then at McNab.
‘MMI isn’t doing well, is it,’ she said. And don’t try and tell me it is.’
McNab gave Chowdury an angry look.
‘I didn’t tell her,’ said Chowdury. ‘She knew already.’
McNab looked back at Shepherd.
‘How,’ he began.
‘Is it,’ said Shepherd.
‘No, it isn’t,’ said McNab. ‘But there are these two new bands.’
‘Ah, yes,’ said Shepherd.
‘The two bands. Are they real?’
‘Yes,’ said McNab and Chowdury at the same time.
‘Good,’ said Shepherd. ‘Now have I got this right? If these two bands come to MMI, your company is OK. But if these two bands go to a different company, then that’s the beginning of the end for MMI. Is that right?’
‘Well,’ began McNab.
‘Yes,’ said Chowdury. ‘He’ll try and tell you something different, but MMI is just a small company. It can’t get much smaller.’
‘So, if the bands don’t come to you, that’s the end of MMI. And you all lose your jobs,’ said Shepherd. And the person who was bringing the bands to MMI was Claudia Engel.’
‘What are you saying,’ asked McNab.
‘I’m not saying anything,’ said Shepherd. ‘I’m just making sure we all understand where we are.’
She looked round the room at everyone again.
‘The next thing I want to talk about is Ms Engel’s laptop,’ she said. ‘We’ve just found it. In pieces. Hidden in an old garage at the back of the hotel.’
At that moment the door opened. A police officer said something to DC Fox. Fox came over to Shepherd and spoke to her quietly. She looked at Johnson.
‘Just what I need,’ thought Shepherd. A way to make Harriet Johnson talk.
‘Ms Johnson, one of the cleaners saw you leaving the hotel this morning at six thirty. You were carrying a laptop bag. Perhaps you could tell us what you were doing.’