سرفصل های مهم
و بالاخره …
توضیح مختصر
پیشنس هنرمند بزرگی میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
و بالاخره …
پیشنس در ساختمان قدم زد. خیلی خوشحال بود. روی دیوارها تابلوهای زیادی از هنرمندان جدید بود. ایستاد و به یکی از تابلوها نگاه کرد. اسم هنرمند کنارش بود: پیشنس فیلیپس.
صدای مردی از پشت سرش گفت: “من این هنرمند رو خیلی وقت پیش کشف کردم. قبل از اینکه مشهور بشه.”
پیشنس برگشت و لون رو دید. لبخند زد.
لون ادامه داد: “آفرین، پیشنس! واقعاً برات خوشحالم.”
پیشنس گفت: “ممنونم. نظرت برام خیلی مهمه.”
فکر میکنی بتونیم با هم خوشبخت بشیم؟” لون پرسید.
پیشنس جواب داد: “نمیدونم، تام. فقط کم کم دارم میفهمم کی هستم. فکر میکنم نیاز هست فعلاً تنها باشم.”
“خوب، شاید نمیخوای تا ابد تنها باشی. میتونم منتظر بمونم.” بوسیدش. گفت: “خوب باش” و برگشت که بره.
وقتی لون میرفت، پیشنس تماشاش کرد. کی میدونه؟”فکر کرد.
زنی اومد کنارش. گفت: “کارت خیلی خاصه. رنگهات فوقالعادن. قوی و خطرناکن. فکر میکنم آیندهی فوقالعادهای جلو روته.”
پیشنس گفت: “ممنونم. فکر کنم موافقم.”
با سر بالا از میان جمعیت رد شد. فکر کرد: “برای اولین بار در زندگیم به خودم باور دارم.” همه چیز عالی بود.
در گوشهای اوفلیا با لبخند تماشاش میکرد. نیمهشب کنار اوفلیا نشست و خرخر کرد.
متن انگلیسی فصل
AND FINALLY.
Patience walked through the building. She was very happy. On the walls were lots of pictures by new artists. She stopped and looked at one of the pictures. The artist’s name was next to it: Patience Philips.
‘I discovered this artist a long time ago,’ said a male voice behind her. ‘Before she became famous.’
Patience turned around and saw Lone. She smiled.
‘Well done, Patience,’ Lone continued. ‘I’m really pleased for you.’
‘Thanks,’ she said. ‘Your opinion means a lot to me.’
‘Do you think we can ever be happy together?’ he asked.
‘I don’t know, Tom,’ she replied. ‘I’m just starting to understand who I am. I think I need to be on my own for the moment.’
‘Well, maybe you won’t want to be alone forever. I can wait.’ He gave her a kiss. ‘Be good,’ he said, and turned to go.
Patience watched him as he walked away. ‘Who knows?’ she thought.
A woman came up to her. ‘Your work is very special,’ she said. ‘Your colours are wonderful. They’re strong and dangerous. I think you have a great future ahead of you.’
‘Thank you,’ said Patience. ‘I think I agree.’
She walked through the crowd with her head high. ‘For the first time in my life, I believe in myself,’ she thought. Everything was perfect.
In a corner, Ophelia watched her, smiling. Midnight sat next to Ophelia and purred.