آزمایش جدید

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز کیمیایی / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

آزمایش جدید

توضیح مختصر

جان متوجه ميشه ضايعات برای سلامتی مضر هستن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

آزمایش جدید

چند روز بعد، جان از ماری خواست نگاهی به یک آزمایش دیگه بندازه. به یک اتاق دراز و آروم پشت کارخانه بردش. اتاق پر از صدای حیوانات کوچیک بود.

گفت: “داشتم ضایعات رو آزمایش می‌کردم. اینجا، این رو ببین.” یک ورق کاغذ داد به ماری. “به بعضی از این موش‌ها در غذا و آبشون ضایعات دادیم. فعلاً هیچ مشکل واقعی وجود نداره. یکی دو تا از اونها بیمار شدن، ولی نه تعداد زیاد. مشکلی جدی وجود نداره.”

ماری نتایج رو با دقت خوند. از اینجور آزمایشات خوشش نمیومد، ولی میدونست که ضروری هستن. و جان حق داشت: هیچ موشی نمرده بود و تعداد زیادی بیمار نبودن. پرسید: “پس می‌خوای چی نشونم بدی؟”

جان گفت: “این.” یک جعبه رو کنار پنجره باز کرد. “الان دو هفته است که این ۱۰ تا موش در آب‌شون از ضایعات خوردن. بهشون زیاد دادم- پنج قسمت در هر میلیون. امروز بچه‌دار میشن. اگه حال بچه‌ها خوب باشه، چیزی برای نگرانی وجود نداره.”

ماری گفت: “آه، جان. چه‌ کار وحشتناکی!”

جان گفت: “میدونم، میدونم.” ولی گوش نمی‌داد. با هیجان گفت: “ببین! بعضی از اونها شروع به وضع حمل کردن.”

چند تا از بچه موش‌ها رو از جعبه بیرون آورد و با ذره‌بین بهشون نگاه کرد.

بالاخره با ناراحتی گفت: “آه، عزیزم! شاید این یه مشکله. ببین!”

ماری با ذره‌بین نگاه کرد. حالش خراب شد. سکوتی طولانی برقرار شد.

“قطعاً مشکلی وجود داره!” صدای ماری در اتاق ساکت بلند به گوش می‌رسید. به حیوانات کوچیک زیر ذره‌بین خیره شد. “بچه موش‌های بدون چشم، بدون گوش، و شش پا! آه، جان! جان! چیکار کردی؟”

جان به شکل عجیبی بهش نگاه کرد. “وحشتناکه، مگه نه؟ ولی باید میدونستم. بعد یادت باشه، ماری، مادرها تا دو هفته ۵ بخش در هر میلیون از اون مواد شیمیایی توی آب آشامیدنی مصرف کردن. زیاده- خیلی خیلی بیشتر از اونی که ما توی رودخونه میریزیم.”

ماری چشم از موش‌ها برداشت. بعد از ظهر زیبایی که با بچه‌های جان سپری کرده بود و در اون آب‌های آبی قایق‌سواری کرده بودن رو به خاطر آورد. گفت: “جان، این ضایعات خطرناکن! باید دیگه نریزیم توی رودخونه!”

“البته، البته.” جان دستش رو گذاشت رو بازوی ماری. ولی همون دستی بود که باهاش موش‌ها رو گرفته بود. “البته اگه نیاز باشه جلوش رو میگیرم، ماری. شرکت میتونه دستگاه‌هایی برای پاکسازی ضایعات درست کنه. گزارشم رو هفته‌ی آینده برای دیوید ویلسون شروع می‌کنم.”

“ولی …” ماری برگشت تا رو به جان باشه. دست جان از بازوی ماری افتاد. “فکر نمی‌کنی باید همین حالا رنگ‌سازی رو متوقف کنیم، جان؟ شاید درست کردن اون دستگاه‌ها سال‌ها طول بکشه و ما همین حالا هم داریم مواد شیمیایی رو میریزیم توی رودخونه!”

سایه‌ای از روی صورت جان رد شد. چشم‌هاش به چشم‌های ماری نگاه کردن، بعد به بیرون از پنجره.

“فکر نمیکنم نیاز باشه حالا این کار رو بکنیم، ماری. در حال حاضر مقدار خیلی کمی از این ضایعات رو توی رودخونه میریزیم. و شرکت این دستگاه‌ها رو میسازه، مگه نه؟”

ماری سال‌های طولانی کارش رو به خاطر آورد، صدها آزمایش ناموفق. دست جان رو لمس کرد و لبخند زد. گفت: “امیدوارم اینطور باشه، جان. واقعاً امیدوارم.”

برگشت و سریعاً رفت بیرون از اتاق.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

The new experiment

A few days later, John asked Mary to look at another experiment. He took her into a long, quiet room at the back of the factory. The room was full of the noises of small animals.

“I’ve been testing the waste products,’ he said. ‘Here, look at this.’ He gave her a sheet of paper. “Some of these rats have had the waste products in their food and drinking water. There’s no real problem yet. One or two have become ill, but not many. There’s nothing very serious.’

Mary read the results carefully. She didn’t like this kind of experiment, but she knew it was necessary. And John was right; no rats had died, and not very many were ill. ‘So what do you want to show me’ she asked.

‘This,’ he said. He opened a box by the window. ‘These ten rats have had the waste products in their drinking water for two weeks now. I gave them a lot - five parts per million. They’re going to have babies today. If the babies are OK, we’ve got nothing to worry about.’

‘Oh, John,’ she said. ‘What an awful thing to do!’

‘I know, I know,’ he said. But he wasn’t listening. ‘Look,’ he said excitedly. ‘Some of them have been born already!’

He lifted some of the baby rats out of the box and looked at them through a magnifying glass.

‘Oh dear,’ he said at last, sadly. ‘Perhaps there is a problem. Look!’

Mary looked through the magnifying glass. She began so feel ill. There was a long silence.

‘There certainly is a problem!’ Mary’s voice sounded loud and high in the quirt room. She stared at the small animals under the magnifying glass. ‘Baby rats with no eyes, no care, six legs! Oh John! John! What have you done?’

He looked at her strangely. ‘It’s awful, isn’t it? Rut I had to know. And remember, Mary - their mothers have had five parts per million of these chemicals in their drinking water for two weeks. That’s a lot - much, much more than we’re putting in the river.’

Mary looked away from the rats. She remembered the beautiful afternoon that they had spent with John’s children, sailing on the dear blue water. ‘John, these waste products are dangerous’ she said. ‘We’ve got to stop putting them in the river!’

‘Of course, of course.’ John put his hand on her arm. But it was the same hand - the hand that had held the rats. ‘Of course we’ll stop it, if we need to, Mary. The company can build machines to clean the waste products. I’ll start my report for David Wilson next week.’

‘But–’ She turned round to face him. His hand fell from her arm. ‘Don’t you think we should stop making the paint now, John? Perhaps it’ll take years to build those machines, and we’re putting the chemicals into the river right now!’

A shadow crossed his face. His eyes looked at hers, they away, out of the window.

‘I– don’t think we need to do that now, Mary. We’re putting, very little into the river at the moment. And the company will build those machines, won’t they?’

She remembered her long years of work, the hundreds of unsuccessful experiments. She touched his hand, and smiled. ‘I hope so, John,’ she said. ‘I really hope so.’

She turned, and went quickly out of the room.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.