شروعی جدید

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز کیمیایی / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

شروعی جدید

توضیح مختصر

جان برای کار به عنوان زیست‌شناس به کارخونه‌ای میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

شروعی جدید

“آقای دانکان؟ لطفاً بیاید داخل. آقای ویلسون حالا شما رو می‌بینن.”

“ممنونم.” جان دانکان بلند شد و با اضطراب به طرف در رفت. مردی قدبلند، لاغر و حدوداً ۴۵ ساله با کت و شلوار قدیمی خاکستری بود. بهترین کت و شلوارش بود، ولی ده سال میشد که اونها رو داشت. موهای خاکستری داشت و عینکی بود. صورتش غمگین و خسته بود.

داخل اتاق، مردی بلند ‌شد تا بهش خوش‌آمد بگه. “آقای دانکان؟ از دیدنتون خوشوقتم. اسم من دیوید ویلسون هست. ایشون یکی از شیمیدان‌های ما، ماری کارتر، هستن.”

جان دانکان با هر دوی اونها دست داد و نشست. دفتر بزرگی بود، با فرش کلفت روی زمین و تابلوهای زیبا روی دیوارها. دیوید ویلسون مرد جوانی بود، با کت و شلوار مشکی گران‌قیمت. حلقه طلای بزرگی در یکی از انگشت‌هاش داشت. به جان لبخند زد.

“از خانم کارتر خواستم بیاد اینجا، چون یکی از بهترین شیمیدان‌های ما هستن. در حقیقت رنگ جدید فوق‌العادمون رو کشف کرده. وقتی – منظورم اینه که، وقتی شما بیاید اینجا با اون کار می‌کنید.”

“متوجهم.” جان به ماری نگاه کرد. بزرگتر از ویلسون بود، حدوداً ۳۵ ساله، شاید- با موهای کوتاه قهوه‌ای و صورتی دوستانه و زیبا. کتی سفید پوشیده بود و در جیب کتش خودکارهای زیادی وجود داشت. با مهربونی به جان لبخند زد ولی جان احساس بدبختی می‌کرد.

با خودش فکر کرد: “هیچ وقت این شغل رو بدست نمیارم. زیادی پیرم! کارفرماها این روزها آدم‌های جوون میخوان.”

دیوید ویلسون به چند تا کاغذ نگاه می‌کرد. گفت: “حالا آقای دانکان، می‌بینم که شما زیست‌شناس خیلی خوبی هستید. در یک دانشگاه کار کردید – و بعد برای دو تا از شرکت‌های مشهور ما. ولی– نه سال قبل دیگه به عنوان زیست‌شناس کار نکردید. دلیلش چی بود؟”

جان گفت: “من همیشه در زندگیم دو تا علاقه داشتم، زیست‌شناسی و قایق‌ها. زنم دریانورد مشهوری بود. راشل هارسلی . شاید به خاطر بیاریدش. تنها با یک قایق کوچیک دور دنیا سفر می‌کرد.”

دیوید ویلسون گفت: “بله، به یاد میارمش.”

جان گفت: “بنابراین کسب و کاری شروع کردیم. با هم قایق‌های کوچیک می‌ساختیم و می‌فروختیم.”

ویلسون پرسید: “و کسب و کار خوب پیش رفت؟”

“اوایل خیلی خوب بود. بعد خواستیم قایق‌های بزرگ‌تر و بهتری بسازیم. پول زیادی قرض گرفتیم. و بعد زنم … “جان حرف زدن رو قطع کرد.

دیوید ویلسون گفت: “بله، سونس ریس. حالا به خاطر میارم.”

هر دو مرد لحظه‌ای ساکت بودن. ویلسون گزارش روزنامه از طوفان و جون‌هایی که در دریا از دست رفتن رو به خاطر آورد. به مردی که با ناراحتی جلوش نشسته بود، نگاه کرد.

جان ادامه داد: “بنابراین بعد از مرگ زنم من کسب و کار رو تعطیل کردم. پنج سال قبل بود.”

دیوید ویلسون گفت: “متوجهم. دنیای کسب و کار دنیای سختیه.” به کت و شلوار خاکستری قدیمی جان نگاه کرد. “بنابراین حالا شما شغلی به عنوان زیست‌شناس می‌خواید. خوب، اینجا شرکت شیمیایی هست، آقای دانکان. ما رنگ درست می‌کنیم. ولی به یک زیست‌شناس نیاز داریم که مطمئن بشه همه چیز در این کارخانه بی‌خطر هست.

می‌خوایم یک نفر به دولت بگه که کار کردن در اینجا بی‌خطر هست و داشتن کارخانه رنگ نزدیک شهر بی‌خطر هست. برای ما مهمه.”

ماری کارتر گفت: “و البته اگه همه چیز بی‌خطر نباشه، تغییرش میدیم.” دیوید ویلسون بهش نگاه کرد، ولی چیزی نگفت.

جان مضطربانه شروع کرد: “بله، متوجهم. خب، فکر می‌کنم بتونم این کارو انجام بدم. منظورم اینه که وقتی برای کارخانه شیمیایی هارپر در لندن کار می‌کردم، من …”. دو، سه دقیقه‌ای درباره‌ی کارش صحبت کرد. دیوید ویلسون گوش داد، ولی چیزی نگفت. بعد لبخند زد.

لبخند سخت و سردی بود و باعث شد جان احساس معذب بودن بکنه. کت و شلوار قدیمی و موهای خاکستریش رو به خاطر آورد و آرزو کرد ای کاش نمی‌اومد.

دیوید ویلسون گفت: “واقعاً به این کار نیاز دارید، مگه نه، آقای دانکان؟ زیاد بهش نیاز دارید.”

جان آروم گفت: “بله، بهش نیاز دارم.” ولی فکر کرد: ازت متنفرم، ویلسون. داری از این لذت می‌بری. دوست داری باعث بشی آدم‌ها احساس کوچک بودن بکنن. از آدم‌هایی مثل تو متنفرم.

لبخند ویلسون بزرگ‌تر شد. بلند شد ایستاد و دستش رو دراز کرد. گفت: “باشه. کی میتونید شروع کنید؟”

جان خیلی تعجب کرده بود. “چی؟ چی گفتید؟”

“گفتم کی میتونید شروع کنید، آقای دانکان؟ هر چه زودتر به شما در کارخونمون نیاز داریم. دوشنبه خوبه؟”

“منظورتون اینه که کار رو گرفتم؟”

“البته. تبریک‌ میگم.” ویلسون با جان دست داد. “منشیم از حقوقتون بهتون میگه. دفتر خودتون رو خواهید داشت و یک ماشین از طرف شرکت. می‌خوام روز دوشنبه کار با ماری رو شروع کنید. خوبه؟”

“من … بله، بله، البته. خوبه. ممنونم، خیلی ممنونم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

A new start

‘Mr Duncan? Come in please. Mr Wilson will see you now.’

‘Thank you.’ John Duncan stood up and walked nervously towards the door. He was a tall, thin man, about forty-five years old, in an old grey suit. It was his best suit, but it was ten years old now. He had grey hair and glasses. His face looked sad and tired.

Inside the room, a man stood up to welcome him. ‘Mr Duncan? Pleased to meet you. My name’s David Wilson. This is one of our chemists, Mary Carter.’

John Duncan shook hands with both of them, and sat down. It was a big office, with a thick carpet on the floor and beautiful pictures on the walls. David Wilson was a young man, in an expensive black suit. He had a big gold ring on one finger. He smiled at John.

‘I asked Miss Carter to come because she’s one of our best chemists. She discovered our wonderful new paint, in fact. When– I mean, if you come to work here, you will work with her.’

‘Oh, I see.’ John looked at Mary. She was older than Wilson - about thirty-five, perhaps - with short brown hair, and a pretty, friendly face. She was wearing a white coat with a lot of pens in the top pocket. She smiled at him kindly, but John felt miserable.

I’ll never get this job, he thought. I’m too old! Employers want younger people these days.

David Wilson was looking at some papers. ‘Now, Mr Duncan,’ he said, ‘I see that you are a very good biologist. You worked at a university– and then for two very famous us companies. But– you stopped working as a biologist nine years ago. Why was that?’

‘I’ve always had two interests in my life,’ John said, ‘biology and boats. My wife was a famous sailor. Rachel Horsley. Perhaps you remember her. She sailed around the world alone in a small boat.’

‘Yes,’ said David Wilson, ‘I remember her.’

‘So we started a business,’ said John. ‘We made small boats together, and sold them.’

‘And did the business go well’ asked Wilson.

‘Very well at first. Then we wanted to build bigger, belter boats. We borrowed too much money. And then my wife–’ John stopped speaking.

‘Yes, the Sevens Race. I remember now,’ said David Wilson.

Both men were silent for a moment. Wilson remembered the newspaper reports of the storm and the lives lost at sea. He looked at the man who sat sadly in front of him.

‘So, after my wife died,’ continued John, ‘I closed the business. That was five years ago.’

‘I see,’ said David Wilson. ‘It’s a hard world, the world of business.’ He looked at John’s old grey suit. ‘So now you want a job as a biologist. Well, this is a chemical company, Mr Duncan. We make paint. But we need a biologist to make sure that everything in this factory is safe.

We want someone to tell the government that it’s safe to work here, and that it’s safe to have a paint factory near the town. That’s important to us.’

‘And if something’s not safe, then of course we’ll change it,’ Mary Carter said. David Wilson looked at her, but he didn’t say anything.

‘Yes, I see,’ John began nervously. ‘Well, I think I could do that. I mean, when I worked for Harper Chemicals in London I–’. He talked for two or three minutes about his work. David Wilson listened, but he didn’t say anything. Then he smiled.

It was a cold, hard smile, and it made John feel uncomfortable. He remembered his old suit and grey hair, and he wished he hadn’t come.

‘You really need this job, don’t you, Mr Duncan’ David Wilson said. ‘You need it a lot.’

‘Yes, I do,’ he said quietly. But he thought: I hate you, Wilson. You’re enjoying this. You like making people feel small. I hate people like you.

Wilson’s smile grew bigger. He stood up, and held out his hand. ‘OK,’ he said. ‘When can you start?’

‘What?’ John was very surprised. ‘What did you say?’

‘I said, “When can you start, Mr Duncan? We need you in our factory as soon as possible. Will Monday be OK?’

‘You mean I’ve got the job?’

‘Of course. Congratulations!’ Wilson shook John’s hand. ‘My secretary will tell you about your pay. You’ll have your own office, and a company car, of course. I’d like you to start work with Mary on Monday. Is that OK?’

‘I– Yes, yes, of course. That’s fine. Thank you, thank you very much.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.