رسیدگی عمومی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز کیمیایی / فصل 11

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

رسیدگی عمومی

توضیح مختصر

جان دانکان در رسیدگی میگه که آب رودخانه خطرناکه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل یازدهم

رسیدگی عمومی

دو روز بعد رسیدگی شروع شد. دانشمندان از لندن اومدن تا سؤالاتی درباره بیماری‌ای که خوک‌های دریایی رو می‌کشه بپرسن. قبل از اینکه جان به اسکاتلند بره، به دیدن دیوید ویلسون رفته بود تا درباره‌ی رسیدگی حرف بزنن. دیوید ویلسون از جان خواسته بود به نیابت از شرکت صحبت کنه.

گفت: “تو زیست‌شناس رئیس هستی، جان. تو مرد مهمی هستی. حرف تو رو باور می‌کنن.”

جان چیزی نگفت. نمی‌خواست در رسیدگی حرف بزنه، ولی میدونست که مجبوره. دیوید ویلسون لبخند زد. یا حداقل دهنش لبخند زد. ولی چشم‌هاش تمام مدت جان رو با دقت زیر نظر گرفته بودن، مثل چشم‌های سرد یک ماهی.

“به چیزی که میخوای بگی با دقت فکر کن، جان. اگه هفته‌ی آینده حرف‌های اشتباهی بزنی، صدها نفر کارشون رو از دست میدن. و اولین شخصی که کارش رو از دست میده، تو خواهی بود، جان. قولش رو بهت میدم.”

اتاق رسیدگی شلوغ بود. روزنامه‌نگاران و عکاسان زیادی اونجا بودن و آدم‌های زیادی از شهر و کارخانه هم بودن. قطار جان دیر رسید و از ایستگاه یک تاکسی گرفت. وقتی وارد اتاق شد، سیمون رو دید که با روزنامه‌نگاران نشسته. کریستین نزدیکش بود، با اندرو و چند تا جوون دیگه از دنیای سبز.

جان به کریستین لبخند زد، ولی کریستین متقابلاً لبخند نزد. جان فکر کرد: خیلی رنگ‌پریده و بیمار به نظر می‌رسه. احتمالاً به خاطر بچه است. به خاطر آورد چطور زنش، راشل، قبل از به دنیا اومدن کریستین صبح‌ها حالش بد میشد، و با ناراحتی با خودش لبخند زد.

“آقای جان دانکان، لطفاً!”

به جلوی اتاق رفت و نشست. وقتی می‌نشست چشم‌های خاکستری و سرد دیوید ویلسون رو دید که از اون طرف اتاق جان رو تماشا می‌کنن. فکر کرد: اون مرد باید به جای من این بالا باشه. باید دروغ‌های خودش رو بگه.

یک وکیل شروع به پرسیدن سؤالاتی از جان کرد. اول آسون بود. جان توضیح داد چه مدت برای شرکت کار می‌کرده و کارخانه چقدر رنگ تولید کرده. بعد وکیل درباره ضایعات سؤال کرد.

وکیل گفت: “اینها مواد شیمیایی خیلی خطرناکی هستن، مگه نه؟”

جان جواب داد: “خب، بله، البته. اگه آدم‌ها دقت نکنن، بیشتر مواد شیمیایی خطرناک هستن. ولی ما در کارخانه‌مون خیلی در موردشون احتیاط می‌کنیم. همه لباس مخصوص می‌پوشن. کوچکترین حادثه‌ی جدی در این سه سال نداشتیم.”

وکیل گفت: “از شنیدن این حرف خوشحالم. ولی بیرون کارخانه چه اتفاقی میفته؟ واقعاً این مواد شیمیایی خیلی خطرناک رو می‌ریزید توی رودخونه؟”

جان گفت: “بله، می‌ریزیم.” صدایی در اتاق به پا خواست. یک نفر نزدیک کریستین با عصبانیت چیزی داد زد و پلیس بهش گفت ساکت باشه. جان ادامه داد. “البته ما این مواد شیمیایی رو توی رودخونه می‌ریزیم ولی زیاد نمی‌ریزیم.

روزانه فقط دویست یا سیصد لیتر. این زیاد نیست. و تمام مدت رودخانه رو کنترل می‌کنیم- سه بار در روز. معمولاً فقط دو بخش در میلیون یا کمتر در آب نزدیک کارخانه وجود داره و پایین رودخانه خیلی کمتره. این خطرناک نیست.”

وکیل به آرومی گفت: “خطرناک نیست، آقای دانکان؟ مطمئنید؟”

جان گفت: “بله، مطمئنم.” بالا به صدها چشمی که نگاهش می‌کردن، نگاه کرد. چشم‌‌های دیوید ویلسون، چشم‌های کریستین، چشم‌های سیمون.

وکیل به آرومی‌ گفت: “فهمیدم که با چند تا موش یک آزمایش کردید. در آب آشامیدنی بعضی از موش‌های مادر از این مواد شیمیایی بوده و بعضی از بچه‌ها بدون پا به دنیا اومدن. این درسته، آقای دانکان؟”

جان برای اولین بار به وکیل نگاه کرد. مرد قد کوتاه و غیر جذابی بود با لباس‌های خاکستری و موهای خاکستری و صورتی باریک. جان فکر کرد: خودش شبیه موشه. چشم‌های مرد کوچک و روشن بودن و بنا به یک دلیل عجیب در دستش روزنامه داشت. جان ازش ترسید.

گفت: “بله. درسته. ولی موش‌ها خیلی کوچکتر از آدم‌ها هستن و تا ده روز پنج بخش در هر میلیون در آب آشامیدنی‌شون بهشون داده شده. این خیلی فرق داره. هیچکس از آب رودخانه نمیخوره. صاف میره توی دریا.”

به وکیل نگاه کرد و منتظر سؤالی درباره خوک‌های دریایی شد. ولی این سؤال مطرح نشد. به جاش وکیل گفت: “پس آقای دانکان، اگه یک نفر تصادفی بیفته توی رودخونه و آب زیادی از رودخونه بخوره، شما نگران نخواهید بود؟ به عنوان مثال، دختر خود شما. در حادثه این چنینی خطری وجود نداره، درسته؟”

جان به کریستین که اون طرف اتاق بود، نگاه کرد. فکر کرد: چشم‌هاش تو اون صورت سفید چقدر بزرگ به نظر می‌رسن. باید به خاطر بچه باشه.

گفت: “نه. به هیچ عنوان خطری وجود نداره.”

صداهایی در اتاق به پا شد. وکیل لبخند کوتاهی زد، لبخندی موش‌واره. روزنامه رو به طرف جان دراز کرد.

گفت: “شما در اسکاتلند بودید، آقای دانکان. این رو دیدید؟”

وقتی جان روزنامه رو خوند، دست‌هاش شروع به لرزیدن کردن و مجبور شد به کناره‌ی میز بگیره. عکسی از کریستین بود که در قایق نزدیک کارخانه ایستاده بود و عکس دیگری از کریستین بود که در آمبولانس دراز کشیده بود و سیمون کنارش بود. تیتر نوشته بود: دختر زیست‌شناس کم مونده بود

در رودخانه غرق بشه.

سکوتی طولانی به پا شد. جان سعی کرد با دقت روزنامه رو بخونه ولی چشم‌هاش مشکل داشت. و سرش پر از تصاویر کریستین در حال غرق در رودخانه بود. و زنش که خیلی وقت پیش در طوفان غرق شده بود.

سرش رو تند تکون داد، بعد عینکش رو درآورد و پاک کرد.

با صدای آروم گفت: “نه. این رو قبلاً نخونده بودم.”

وکیل به آرومی گفت: “مشکلی نیست، آقای دانکان. دخترتون سالمه. شوهرش نجاتش داد و بچه‌اش رو از دست نداده. ولی مقدار زیادی از آب رودخانه خورده. نزدیک کارخانه هم بود. شما نگران این موضوع نیستید، هستید؟”

چشم‌های روشن وکیل مثل موشی که غذاش رو دیده، به جان خیره شده بودن. پشت سرش دیوید ویلسون یک‌مرتبه بلند شد و ایستاد.

فریاد زد و سکوت رو شکست. “این سؤال وحشتناکیه! نمی‌تونید از یک مرد چنین سؤالی بپرسید. البته که نگران دخترشه. باید فوراً این رسیدگی رو تمام کنید!”

وکیل گفت: “فقط یک دقیقه، آقای لوینسون. آقای دانکان یک دقیقه بعد میتونه بره. فقط باید به یک سؤال جواب بده. نگران دخترتون هستید که مقدار زیادی از آب رودخانه رو خورده، آقای دانکان؟ و نگران بچه‌اش هم هستید؟”

جان دانکان با ترس در چشمانش به وکیل خیره شد. یک‌مرتبه ازش متنفر شد. روزنامه رو برداشت و انداخت توی صورت موش‌شکل مرد کوچیک. وحشیانه فریاد کشید: “بله! بله! بله! بله! البته که نگران بچه‌اش هستم. البته که خطرناکه! حالا بذارید برم!”

از اتاق به طرف در و به خیابون دوید. صدها چشم رفتنش رو تماشا کردن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ELEVEN

The Public Enquiry

Two days later, the Enquiry began. Scientists came from London to ask questions about the disease that was killing the seals. Before he had gone to Scotland, John had been to see David Wilson about the Enquiry. David Wilson had asked John to speak for the company.

‘You’re our chief biologist, John,’ he said. ‘You’re an important man. They’ll believe you.’

John said nothing. He didn’t want to speak at the Enquiry, but he knew he had to. David Wilson smiled. Or at least, his mouth smiled. But his eyes watched John carefully, all the time, like the cold eyes of a fish.

‘Think carefully about what you say, John. If you say the wrong thing next week, hundreds of people will lose their jobs. And the first person to lose his job will be you, John. I promise you that.’

The Enquiry room was crowded. There were a lot of journalists and photographers there, and a lot of people from the town and the factory too. John’s train was late, and he caught a taxi from the station. When he came into the room, he saw Simon, sitting with the journalists. Christine was near him, with Andrew and some young people from Greenworld.

John smiled at her, but she didn’t smile back. She looks very white and ill, he thought. It’s probably the baby. He remembered how ill his wife Rachel had been in the mornings, before Christine was born, and he smiled sadly to himself.

‘Mr John Duncan, please!’

He walked to the front of the room. As he sat down, he saw David Wilson’s cold, grey eyes watching him from the other side of the room. That man should be up here instead, he thought. He should tell his own lies.

A lawyer began to ask him questions. At first it was easy. John explained how long he had worked for the company, and how much paint the factory produced. Then the lawyer asked about the waste products.

‘These are very dangerous chemicals, aren’t they’ the lawyer said.

‘Well yes, of course,’ John answered. ‘Most chemicals are dangerous if people aren’t careful with them. But we’re very careful with them in our factory. Everyone wears special clothing. We haven’t had a single serious accident in three years.’

‘I’m pleased to hear it,’ said the lawyer. ‘But what happens outside the factory? Do you really put these very dangerous chemicals into the river?’

‘Yes, we do,’ said John. There was a noise in the room. Someone near Christine shouted something angrily, and a policewoman told him to be quiet. John went on. ‘Of course we put these chemicals in the river, but we don’t put a lot in.

Only two or three hundred litres every day. That’s not much. And we check the river all the time - three times every day. There are usually only two parts per million, or less, in the water near the factory, and there is much less downstream. That’s not dangerous.’

‘Not dangerous, Mr Duncan’ said the lawyer slowly. ‘Are you sure?’

‘Yes, I am,’ John said. He looked up, at the hundreds of eyes watching him. David Wilson’s eyes, Christine’s eyes, Simon’s.

‘I understand’, the lawyer said slowly, ‘that there has been an experiment with some rats. Some mother rats were given these chemicals in their drinking water, and some of their babies were born without legs. Is that right, Mr Duncan?’

John looked at the lawyer for the first time. He was a small, uninteresting-looking man in grey clothes, with grey hair and a thin face. He looks like a rat himself, John thought. The man’s eyes were small and bright, and for some strange reason he had a newspaper in his hand. John began to feel afraid of him.

‘Yes,’ he said. ‘That’s right. But rats are much smaller than people, and they were given nearly five parts per million in their drinking water for ten days. That’s very different. No one drinks the river water. It goes straight out to sea.’

He looked at the lawyer, and waited for the question about the seals. But it didn’t come. Instead, the lawyer said: ‘So you won’t be worried, Mr Duncan, if someone falls into the river by accident, and drinks a lot of river water. Your own daughter, for example. There’s no danger in an accident like that - is that right?’

John looked at Christine across the room. How big her eyes look in that white face, he thought. It must be because of the baby.

‘No,’ he said. ‘There’s no danger at all.’

There was the sound of voices in the room. The lawyer smiled a small, rat-like smile. He held his newspaper out towards John.

‘You’ve been away in Scotland, Mr Duncan,’ he said. ‘Have you seen this?’

As John read the newspaper, his hands began to shake, and he had to hold the side of the table. There was a picture of Christine, standing up in a boat near the factory, and another picture of her lying in an ambulance, with Simon beside her. The headline said: BIOLOGIST’S DAUGHTER NEARLY

DROWNS IN RIVER

There was a long silence. He tried to read the newspaper carefully, but there was something wrong with his eyes. And his head was full of pictures of Christine in the river, drowning. And his wife, Rachel, drowning in the storm, long ago.

He shook his head quickly from side to side, then took his glasses off and cleaned them.

‘No,’ he said in a quiet voice. ‘I haven’t read this before.’

‘It’s all right, Mr Duncan,’ said the lawyer softly. ‘Your daughter is safe. Her husband saved her, and she hasn’t lost her baby. But she did drink a lot of river water. It was near the factory, too. You’re not worried about that, are you?’

The lawyer’s bright eyes were staring at him, like a rat that has just seen its food. Behind him, David Wilson suddenly stood up.

‘That is a terrible question!’ he shouted into the silence. ‘You can’t ask a man questions like that! Of course he’s worried about his daughter! You must stop this Enquiry at once!’

‘Just a minute, Mr Wilson,’ said the lawyer. ‘Mr Duncan can go in a minute. He just has to answer one question. Are you worried, because your daughter has drunk so much river water, Mr Duncan? Are you worried about her baby?’

John Duncan stared at the lawyer with fear in his eyes. Suddenly he hated him. He picked up the newspaper and threw it into the little man’s rat-like face. ‘Yes’ he shouted wildly. ‘Yes! Yes! Yes! Of course I’m worried about the baby! Of course it’s dangerous! Now let me go!’

He ran down the room, out of the door, into the street. A hundred staring eyes watched him go.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.