در خانه

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز کیمیایی / فصل 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

در خانه

توضیح مختصر

جان به بچه‌هاش میگه در کارخانه شغلی به دست آورده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

در خانه

“سلام، بابا. شام تو‌ آشپزخونه است.”

دختر ۱۶ ساله‌ی جان، کریستین، سر میز نشسته بود و تکالیفش رو انجام می‌داد. پسرش، اندرو، که ۱۳ ساله بود، تلویزیون تماشا می‌کرد.

جان گفت: “ممنونم، کریستین. ببخشید که دیر کردم. همه چیز روبراهه؟”

“خوبه، ممنون.” کریستین لبخند کوتاهی بهش زد و بعد به تکالیفش ادامه داد. جان غذاش رو از آشپزخونه آورد، ماهی و سیب‌زمینی سرخ کرده بود. غذا خشک بود و طعم خیلی خوبی نداشت.

ولی چیزی در این باره نگفت. جان خودش آشپز خوبی نبود و بچه‌هاش هم بهتر از اون نبودن. به خاطر آورد که زنش آشپز خوبی بود.

جان سعی کرد شام وحشتناک رو بخوره و دور و بر آپارتمان کوچیک و تیره‌روز رو نگاه کرد. مبلمان ۲۰ ساله بودن و کاغذدیواری‌ها و فرش ارزون و کثیف بودن.

اتاق‌ها همه کوچیک بودن و هیچ درخت و باغچه‌ای از پنجره دیده نمیشد- فقط چراغ‌های صدها آپارتمان دیگه دیده می‌شدن. آویز و لباس و روزنامه روی زمین پخش بود.

یک زمان‌هایی وقتی زنش زنده بود، خونه خوبی داشت. یک خونه‌ی زیبا و بزرگ در حومه‌ی شهر با یک باغچه‌ی بزرگ. مبلمان زیاد و نویی داشتن، دو تا ماشین، تعطیلات گرون‌قیمت میرفتن- هر چیزی که نیازشون بود رو داشتن.

شغل خوبی داشت. نیاز نبود به پول فکر کنن. و بعد شرکت کشتی‌سازی رو تأسیس کرده بود و شانسش به پایان رسیده بود.

وقتی راشل مرد، جان به شدت غمگین شد- به قدری غمگین بود که دیگه به کسب و کار فکر نکرد. چند ماه بعد شرکتش بسته شد و کل پولش رو از دست داد. جان مجبور شد خونه‌ی زیباش رو در حومه‌‌ی شهر بفروشه و به این آپارتمان تیره‌روز نقل مکان کنه.

و در دو سال اخیر هیچ شغلی نداشت.

مرد فقیر و بدشانسی بود. به شغل‌های زیادی سر زده بود، ولی هیچ کدوم رو به دست نیاورده بود. زیست‌شناسان جوان و باهوش زیادی وجود داشتن. ولی حالا همه چیز می‌خواست تغییر کنه. به دخترش نگاه کرد و لبخند زد.

ازش پرسید: “روزت در مدرسه خوب بود، کریستین؟”

گفت: “آه، به گمونم خوب بود.” زیاد خوشحال به نظر نمی‌رسید. “نامه‌ای برات دارم.”

نامه رو به اون طرف میز هُل داد و جان بازش کرد. از طرف مدرسه‌ی کریستین بود. یکی از معلمانش بچه‌ها رو به تعطیلات اسکی به کوه‌های سوئیس می‌برد. هزینش ۴۰۰ پوند برای ده روز بود. اولیایی که میخواستن بچه‌هاشون برن، باید پول رو قبل از بیست و پنجم فوریه به مدرسه می‌فرستادن.

لبخند جان بزرگ‌تر شد. پرسید: “میخوای به این تعطیلات بری، کریستین؟”

کریستین به شکل عجیبی بهش نگاه کرد. گفت: “البته که می‌خوام، بابا. ولی نمیتونم، میتونم؟ ما ۴۰۰ پوند نداریم.”

“نه. به گمونم نداریم.” از پشت عینک‌های ضخیمش با دقت به کریستین نگاه کرد. دختر باهوش و قوی بود- در درس‌های مدرسه‌اش خوب بود، در ورزش خوب بود. ولی هیچ‌وقت اسکی نکرده بود. جان پول کافی نداشت.

ازش پرسید: “دوست‌هات میرن؟”

“بله، بعضی‌ها میرن. ماریندا، جین، نیگل، میدونی، اونایی که پولدارن. ولی اونها اغلب میرن اسکی: براشون آسونه. من میدونم نمیتونم برم، بابا. نامه رو بنداز بره.” جان بهش نگاه کرد و احساس کرد قلبش به تندی میتپه. گفت: “نه، این کارو نکن، کریستین. شاید اگه بخوای بتونی بری. چرا نری؟”

کریستین خندید. “چه اتفاقی افتاده، بابا؟ بانکی چیزی زدی؟”

جان بلند شد. رفت آشپزخونه و برای خودش نوشیدنی آورد. وقتی برگشت، گفت: “نه. ولی امروز اتفاق جالبی افتاد. تکلیفت رو بذار کنار، کریستین و اندرو، تلویزیون رو خاموش کن. می‌خوام چیزی بهتون بگم.”

اندرو گفت: “حالا نه، بابا. داستان جالبیه!”

جان لبخند زد. “من هم داستان جالبی دارم، اندرو. بیا گوش بده.”

بچه‌های جان دانکان در یک آپارتمان قدیمی و نامرتب زندگی می‌کردن، هیچ پولی نداشتن و اغلب غذای بد می‌خوردن. ولی هنوز میتونستن با پدرشون صحبت کنن. بنابراین اندرو تلویزیون رو خاموش کرد و در یک صندلی راحتی بزرگ کنار پدرش و کریستین نشست.

داستان اول زیاد جالب به گوش نمی‌رسید. جان گفت: “امروز به یه کارخانه رفتم. کارخونه‌ی رنگ‌سازی کنار رودخانه. نه صبر کن، اندرو. کارخانه‌های رنگ‌سازی میتونن خیلی جالب باشن. یک شغل بهم دادن. دفتر خودم رو خواهم داشت، یک ماشین بزرگ، پول زیاد- در واقع پولدار میشیم … !”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

At home

‘Hi, Dad. Your supper’s in the kitchen.’

John’s sixteen-year-old daughter, Christine, was sitting at the table doing her homework. His son Andrew, who was thirteen, was watching television.

‘Thanks, Christine,’ John said. ‘I’m sorry I’m late. Is everything OK?’

‘Fine, thanks.’ Christine gave him a quick smile, then go with her work. John got his food from the kitchen, Fried fish and chips. The food was dry and didn’t taste very good.

But he didn’t say anything about that. John was not a good cook himself and his children were no better. His wife had been a good cook, he remembered.

John tried to eat the terrible supper and looked around the small, miserable flat. The furniture was twenty years old, the wallpaper and carpets were cheap and dirty.

The rooms were all small, and he could see no trees or gardens from the windows - just the lights from hundreds of other flats. And there were hooks, clothes, and newspapers on the floor.

Once, when his wife had been alive, he had had a fine house. A beautiful big house in the country, with a large garden. They had had lots of new furniture, two cars, pensive holidays - everything they needed.

He had have a good job. They hadn’t needed to think about money. And then he had started the boat-building company, and his look had ended.

When Rachel had died, John had been terribly unhappy - much too unhappy to think about business. A few months later his company had closed, and he had lost all his money. John had had to sell his beautiful house in the country, and move to this miserable flat.

And for the last two years, he hadn’t had a job at all.

He was a poor man, and an unlucky one, too. He had tried for lots of jobs, and got none of them. There were too many bright young biologists. But now that was all going to change. He looked at his daughter and smiled.

‘Did you have a good day at school, Christine’ he asked her.

‘Oh, all tight, I suppose,’ she said. She didn’t look very happy. ‘I’ve got a letter for you.’

She pushed the letter across the table, and he opened it. It was from her school. One of the teachers was taking the children on a skiing holiday to the mountains in Switzerland. It cost 400 pounds for ten days. Parents who wanted their children to go had to send the money to the school before February 25th.

John’s smile grew bigger. ‘Do you want to go on this holiday, Christine’ he asked.

She looked at him strangely. ‘Of course I do, Dad,’ she said. ‘But I can’t, can I? We haven’t got 400 pounds.’

‘NO. I suppose not.’ He looked at her carefully through his thick glasses. She was a clever, strong girl - good at her school work, good at sports. But she had never been skiing. John hadn’t had enough money.

‘Are your Friends going’ he asked her.

‘Some of them, yes. Miranda, Jane, Nigel the rich ones, you know. But they often go skiing; it’s easy for them. I know I can’t go, Dad. Throw the letter away.’ John looked at her, and felt his heart beating quickly. ‘No, don’t do that, Christine,’ he said. ‘Perhaps you can go, if you want to. Why not?’

Christine laughed. ‘What’s happened, Dad? Have you robbed a bank or something?’

John stood up. He went into the kitchen and got himself a drink. ‘No,’ he said, when he came back. ‘But something interesting happened today. Put your homework away, Christine and turn that TV off, Andrew. I’ve got something to tell you.’

‘Oh, not now, Dad’ said Andrew. ‘This is an exciting story.’

John smiled. ‘I’ve got an exciting story, too, Andrew. Come and listen.’

John Duncan’s children lived in an old, untidy flat, they had no money, and they often ate awful food. But they could still talk to their father. So Andrew turned off the TV, and sat down in a big armchair beside his father and Christine.

The story didn’t sound very exciting at first. ‘I went to a factory today,’ John said. ‘That paint factory by the river. No, wait, Andrew. Paint factories can be very exciting. They gave me a job there. I’m going to have my own office, a big cat, lots of money - in fact, we’re going to be rich.!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.