سرفصل های مهم
مرد پولدار
توضیح مختصر
جان خونهی بزرگی میخره و مرد پولدار و مشغولی میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
مرد پولدار
جان دانکان دوشنبه شروع به کار کرد و ماری کارتر کارخونه رو بهش نشون داد. مهمترین چیزی که شرکت تولید میکرد یک رنگ جدید برای ماشینها بود. رنگ خیلی قوی و سخت بود که چیزی نمیتونست بهش آسیب بزنه. ماری و شیمیدانانش این رنگ رو اختراع کرده بودن و همه جای دنیا آزمایشش کرده بودن. نه اسید، نه آب نمکی نمیتونست آسیبی بهش بزنه، و ماشینها هم از قطب شمال هم از صحرای بزرگ آفریقا مثل ماشینهای نو برمیگشتن.
شرکت شروع به درآوردن پول زیاد از این رنگ کرده بود و ۴۰۰ شغل جدید هم به شهر اضافه شده بود.
روزی وقتی جان داشت با رنگ کار میکرد، کمی از ضایعهی محصول ریخت روی پاش. سریع پاکش کرد، ولی یک جای قرمز و دردناک روی پوستش به جا موند که از بین نمیرفت. شب بیدار نگهش میداشت. به دکترش گفت چی ریخته روی پاش و دکتر به شکل عجیبی بهش نگاه کرد.
دکتر با احتیاط پرسید: “پس این مواد شیمیایی ربطی به اون رنگ جدید داره، درسته؟”
“بله. بهتون که گفتم. یه بطری از ضایعات بود. در دفترم بررسیش میکردم.”
“متوجهم.” دکتر متفکرانه به بیرون از پنجره نگاه کرد. انگشتهاش رو به آرومی روی میزش حرکت داد. “و به گمونم شرکت شما از این ضایعات زیاد تولید میکنه.”
“بله، البته.” جان عجله داشت. باید ۱۰ دقیقه بعد با یک شخص مهم دیدار میکرد. “ببینید، میتونید چیزی بهم بدید که بزنم روش یا نه؟”
“آه، بله.” دکتر شروع به نوشتن چیزی روی یک ورق کاغذ کرد. “شبها و صبحها به پوستت بزن و درد یکی دو روز بعد تموم میشه. ولی متأسفانه پوست اونجا یکی دو سال قرمز میمونه. آقای دانکان میدونید که مواد شیمیایی بدی هستن.”
“بله، میدونم.” جان بهش لبخند زد. “ولی نگران نباشید، دکتر. ما در کارخونه خیلی در موردشون احتیاط میکنیم. هیچ کس بدون لباس امنیتی مخصوص نمیتونه نزدیکشون بشه. اگه دوست دارید میتونید بیایید و ببینید.”
دکتر گفت: “از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم.” و ورق کاغذ رو داد به جان.
جان گفت: “ممنونم.” به طرف در رفت.
“آقای دانکان؟”
“بله؟” جان با تعجب برگشت و نگاه کرد.
“وقتی کار کارخونه باهاشون تموم شد، این ضایعات کجا میریزن؟ تو رودخونه؟”
جان گفت: “خوب، بله البته. ولی میدونید، اشکالی نداره.” سریعاً اضافه کرد: “تمام مدت با دقت زیاد کنترل میشه. رودخانهی بزرگیه و ما روزانه فقط چند صد لیتر ضایعات تولید میکنیم. و فقط دو کیلومتر با دریا فاصله داریم.”
دکتر گفت: “خوبه. نمیخوام به هیچ عنوان کسی از این ضایعات بنوشه.”
جان گفت: “نمینوشن. میدونید که کل آب آشامیدنی از پنج کیلومتر بالای رودخانه میاد. محض رضای خدا کی آب نمکی دهانهی رودخونه رو مینوشه؟ میدونید، شیمیدانان لندن کنترلش کردن و وکلای شرکت ما همه چیز رو میدونن. بنابراین خطرناک نیست و ما هیچ کار اشتباهی انجام نمیدیم. نگران نباشید.”
از در رفت بیرون و بعد از نیم ساعت این مکالمه رو فراموش کرد.
حالا مرد خیلی مشغولی بود. تمام روز باید رنگهای مختلف رو کنترل میکرد و اطمینان حاصل میکرد که بیخطر هستن. همچنین مشغول خریدن یک خونهی راحت و بزرگ برای خانوادهاش بود، با مزارع بزرگ کنارش، جایی که کریستین بتونه یه اسب نگه داره. خونه نیم مایل با دریا فاصله داشت و باغچهها به رودخونه میرسیدن. یه قایقخونهی قدیمی هم اونجا بود.
اندرو پرسید: “میتونیم یه قایق داشته باشیم، بابا؟ منظورم اینه که البته نه حالا، ولی شاید روزی وقتی پول خونه رو پرداخت کردی؟”
جان خندید. بچههاش مدتی طولانی فقیر بودن. ولی حالا میتونست براشون هر چیزی که میخوان رو بخره.
با خوشحالی گفت: “پسرم اگه بخوای حالا میتونی یه قایق داشته باشی. اگه پول خریدن چنین خونهی بزرگی رو داشته باشم، قطعاً میتونم یه قایق کوچیک هم بخرم. هر هفته میریم ماهیگیری، خوبه؟ و به هر دوی شما یاد میدم شبها قایقسواری کنید. میدونی، همیشه میخواستم این کارو بکنم.”
باورش نمیشد چقدر خوششانسه. بالاخره شغل خوبی داشت. یه خونهی خوب داشت و بچههاش هر چیزی که نیازشون بود رو داشتن. فقط آرزو میکرد زنش، راشل، هم زنده بود و با اون لذت میبرد. فقط یک چیز بود که حالا نمیتونست به بچههاش بده. نمیتونست مادرشون رو بهشون پس بده.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Rich man
John Duncan started work on Monday, and Mary Carter showed him round the factory. The most important thing that the company produced was a new paint for cars. It was a very strong, hard paint, which nothing could damage. Mary and her chemists had developed it, and they had tested it all over the world. Neither acid nor salt water could damage it, and cars came back from both the Arctic and the Sahara looking like new.
The company was beginning to make a lot of money from this paint, and it had brought four hundred new jobs to the town.
One day, when he was working with the paint, John spilt some of the waste products on his leg. He cleaned it off quickly, but it left a red, painful place on his skin, which would not go away. It kept him awake at night. He told his doctor what he had spilt on it, and the doctor looked at him strangely.
‘So these chemicals had something to do with the new paint, did they?’ the doctor asked carefully.
‘Yes, I told you. It was a bottle of the waste products. I was looking at them in my office.’
‘I see.’ The doctor looked out of the window thoughtfully. His lingers moved quietly on his desk. ‘And your company is producing a lot: of these waste products now, I suppose.’
‘Yes, of course.’ John was in a hurry. He had to meet someone important in ten minutes. ‘Look, can you give the something to put on it, or not’?
‘Oh yes.’ The doctor began to write something on a piece of paper. ‘Put this on night and morning, and the pain will go in a day or two. But I’m afraid the skin there will stay red for a year or two. They’re nasty chemicals, Mr Duncan, you know.’
‘Yes, I know.’ John smiled at him. ‘But don’t worry, Doctor, we’re very careful with them in the factory. No one can go near them without special safe clothing. You can come and see if you like.’
‘I’m very pleased to hear it,’ said the doctor. He gave the piece of paper to John.
‘Thank you,’ said John. He went towards the door.
‘Mr Dunkan?’
‘Yes?’ John looked back, surprised.
‘Where do these waste products go, when the factory has finished with them? Into the river?’
‘Well, yes, of course,’ said John. ‘But it’s all right, you know.’ In added quickly. ‘It’s very carefully checked, all the time. It’s a big river, and we only produce a few hundred liters of the waste products a day. And we’re only two kilometres from the sea, after all.’
‘Good,’ said the doctor. ‘I wouldn’t want anyone to drink those waste products, that’s all.’
‘They won’t, Doctor,’ said John. ‘All the drinking water comes out of the river five kilometres upstream, you know that. Who’s going to drink salt water from the river mouth lot heaven’s sake? Chemists from London have checked it, you know, and our company lawyers know all about it. So it’s not dangerous and we’re not doing anything wrong. Don’t worry about it.’
He went out of the door, and after half an hour he had forgotten the conversation.
He was a very busy man now. All day he had to test different types of paints, and make sure they were safe. He was also busy buying a big, comfortable house for his family, with a large field beside it, where Christine could keep a horse. The house was half a kilometre from the sea, and its gardens went down to the river. There was an empty boathouse there.
‘Can we have a boat, Dad?’ Andrew asked. ‘I mean, not now, of course, but one day - when you’ve finished paying for the house, perhaps?’
John laughed. His children had been poor for so long. But now he could buy them anything they wanted.
‘You can have a boat now, if you want, my son,’ he said happily. ‘If I can afford a big house like this, I can certainly afford a small boat. We’ll go fishing every week, shall we? And I’ll teach you both to sail in the evenings. I’ve always wanted to do that, you know.’
He could not believe how lucky he was. He had a good job at last, a fine home, and his children had everything they wanted. He only wished his wife, Rachel, was alive to enjoy it with him. There was only one thing that he could not give his children now. He could not give them back their mother.