خوک‌های دریایی

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: راز کیمیایی / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

خوک‌های دریایی

توضیح مختصر

ماری میاد خونه‌ی جان و همگی با هم میرن قایق‌سواری.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

خوک‌های دریایی

چند ماه بعد، جان ماری رو به صرف غذا به خونه‌ی جدید دعوت کرد. شب سختی بود. هیچ وقت کسی رو به آپارتمان قدیمی‌ دعوت نکرده بود و دوستان بچه‌ها هیچ وقت برای غذا نیومده بودن. خونه‌ی جدید خیلی نامرتب بود و جان به خاطر غذا مضطرب بود.

اون و کریستین مرغ پخته بودن، چون فکر می‌کردن آسونه. ولی مرغ بی‌مزه بود و برنج خیلی شفته شده بود.

ماری لبخند زد و تظاهر کرد متوجه نشده. ولی شب بد پیش رفت. کریستین از دستش عصبانی بود، چون ماری آشپزخونه رو مرتب کرد، و اندرو از دستش عصبانی بود، چون نمیخواست تلویزیون تماشا کنه. هر دوی بچه‌ها زود رفتن بخوابن و به مادرشون فکر کردن.

ولی ماری یکشنبه باز اومد و جان همشون رو با قایق جدیدشون برد دریا. اینطوری خیلی بهتر بود.

ماری نمی‌دونست چطور قایق‌سواری کنه، بنابراین بچه‌ها باید بهش می‌گفتن چیکار کنه. ماری هر کاری بهش گفته شده بود رو انجام داد و به نظر خوشحال میرسید. جان پشت قایق نشسته بود و آروم بچه‌هاش رو تماشا می‌کرد.

به بچه‌هاش افتخار می‌کرد و به خودش هم خیلی افتخار می‌کرد. اولین باری که ماری و بچه‌ها با هم خندیدن، جان احساس کرد لبخند بزرگی روی صورتش نقش بست.

روزی زیبا و آفتابی در اواسط ماه می بود.

باد موافق بود و قایقرانی خوب بود. قایق روی امواج کوچیک و رو سفید به سرعت حرکت می‌کرد. آسمون آبی و صاف بود. به طرف دهانه‌ی رودخانه که جزایر کوچک و سیل‌گیرهای ماسه‌ای زیاد وجود داشت، حرکت کردن.

“ببین، بابا، زود باش! اونجا! اونا چین؟” اندرو با هیجان به یکی از سیل‌گیرهای دراز و کوتاه اشاره کرد.

جان گفت: “خوک‌های آبی. قبلاً ندیده بودی؟”

اندرو گفت: “نه. فقط تو فیلم‌ها دیده بودم، نه در زندگی واقعی.” صورتش از شادی و هیجان می‌درخشید. “واقعاً اینجا زندگی می‌کنن؟”

“بله. یک گروه از خانواده‌های خوک دریایی هستن. مادرشون هر سال میاد اینجا تا بچه به دنیا بیاره.”

به سیل‌گیرهای ماسه‌ای نزدیک‌تر شدن، تا اینکه فقط ۲۰ متر از خوک‌های آبی فاصله داشتن. خوک‌های دریایی مادر براق و خیس سرشون رو بلند کردن و با چشم‌های آبی‌شون بهشون نگاه کردن.

خوک‌های دریایی نوزاد از مادرهاشون شیر می‌خوردن و میرفتن روشون و در آب‌های کم عمق بازی می‌کردن. بعد یک خوک دریایی بزرگ پدر سرش رو بلند کرد و با عصبانیت بهشون خیره شد.

ماری گفت: “فکر می‌کنم زیبا هستن. نمی‌دونستم اینجا زندگی می‌کنن، انقدر نزدیک شهر. فقط دیدنشون باعث میشه واقعاً خوشحال بشم.”

کریستین گفت: “بله، اینطوره، مگه‌ نه؟ فکر می‌کنم اگه اینجا زندگی کنن و کسی ازشون مراقبت نکنه، هیچ مشکلی نمیتونه برای دنیا پیش بیاد.”

ماری گفت: “بله. و واقعاً هم زیبا هستن. ببینید! اون کوچولو رو دیدید که پشت مامانش بازی میکنه؟ ای کاش من هم میتونستم این کار رو بکنم!”

جان وقتی خنده و صحبت ماری و بچه‌ها رو با هم تماشا می‌کرد، لبخند زد. فکر میکرد که دنیا جای قشنگیه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

The seals

A few months later, John invited Mary to a meal in the new house. It was a difficult evening. He had never invited anyone to their old flat, and the children’s friends never came for meals. The new house was very untidy, and John was nervous about the food.

He and Christine cooked a chicken because they thought it was easy. But the chicken was tasteless and the rice was too soft.

Mary smiled, and pretended not to notice. But the evening went badly. Christine was angry with her because she tidied up the kitchen, and Andrew was angry with her because she didn’t want to watch TV. Both the children went to bed early, and thought about their mother.

But Mary came again, on a Sunday, and John took them m all our in their new boat. That was much better.

Mary didn’t know how to sail, so the children had to tell her what to do. She did what she was told, and seemed to be happy. John sat at the back of the boat, and watched his children quietly.

He felt proud of them, and he thought were proud of him too. The first time Mary and the children laughed together, John felt a big smile come onto his face.

It was a beautiful, sunny day in the middle of May.

There was a good wind, and the sailing was fun. The boat sail fast, over small, white-topped waves. The sky was blue and clear. They sailed down to the mouth of the river, where there were lots of small islands and sandbanks.

‘Look, Dad, quick! Over there! What are they?’ Andrew pointed excitedly to one of the long, low sandbanks.

‘Seals,’ said Joint. ‘Haven’t you seen them before?’

‘No,’ said Andrew. ‘Only in films. Not in real life.’ His face was shining, excited, happy. ‘Do they really live here?’

‘Yes. It’s a group of seal families. The mothers come here every year to have their babies.’

They sailed closer to the sandbank, until they were only about twenty metres away from the seals. Wet, shiny seal mothers lifted their heads and looked at them with their blue eyes.

The baby seals were drinking milk from their mothers, climbing over them, and playing in the shallow water. Then a big father seal lifted his head and stared angrily at them.

‘I think they’re beautiful,’ said Mary. ‘I never knew they lived here, so close to the town. It makes me feel really happy, just to see them.’

‘Yes, it does, doesn’t it’ said Christine. ‘I think nothing can be really wrong with the world, if they can live here, all by themselves, with no one looking after them.’

‘Yes,’ said Mary. ‘And they’re really beautiful, too. Look! Did you see that little one, playing on his mother’s back? I wish I could do that!’

John smiled, as he watched Mary and his children laughing and talking together. He thought the world was a good place, too.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.